خاطرات مبارزه به روایت مهدی نیکدل
مهدی نیکدل در اردیبهشت ماه ۱۳۳۲ در شهر مشهد به دنیا آمد. دوره ابتدایی و متوسطه را در محل تولد خود درس خواند. در سال ۱۳۵۰ در کنکور سراسری شرکت کرد. در آغاز در رشته فیزیک دانشگاه تهران قبول شد؛ اما در سال بعد تغییر رشته داد و در رشته برق دانشگاه پلی تکنیک ثبت
مهدی نیکدل در اردیبهشت ماه ۱۳۳۲ در شهر مشهد به دنیا آمد. دوره ابتدایی و متوسطه را در محل تولد خود درس خواند. در سال ۱۳۵۰ در کنکور سراسری شرکت کرد. در آغاز در رشته فیزیک دانشگاه تهران قبول شد؛ اما در سال بعد تغییر رشته داد و در رشته برق دانشگاه پلی تکنیک ثبت نام نمود. او فعالیت سیاسی خود را در همین ایام در دانشگاه آغاز کرد و در اعتصابات دانشجویی به طور قعال شرکت نمود.
در ۲۱ بهمن ۱۳۵۳، به دلیل فعالیت های سیاسی، در خانه تیمی – گروهی که بعدها نام فجر انقلاب را که دوستانش در زندان برای آن انتخاب کردند – دستگیر شد و در دادگاه اول و دوم به اعدام و سپس حبس ابد محکوم گردید.
نیکدل در بندهای مختلف زندان قصر، محکومیت خود را گذراند و سرانجام با اوج گیری مبارزات مردم در ۲۱ دی ماه ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و تا پیروزی انقلاب ، مبارزات خود را تداوم بخشید. مهدی نیکدل در سال۱۳۶۳ از دانشگاه امیر کبیر در رشته برق فارغ التحصیل شد. بعد از آن در مراکز صنعتی متعدد مانند پارس خودرو، مشاور صنعتی ایران، موسسه عالی برنامه ریزی و توسعه، نیرو محرکه، ایران خودرو به عنوان مدیر و عضو هئیت مدیره مشغول به فعالیت بوده است . وی هم اکنون مدیر عامل صندوق ذخیره فرهنگیان است.
لطفا به اجمال خودتان را معرفی کنید؟
*نیکدل:بسم الله الرحمن الرحیم، بنده در پنجم اردیبهشت ماه ۱۳۳۲ در شهر مقدس مشهد ، در خانوادهای مذهبی متولد شدم. منزل ما در خیابان طبرسی بود، شغل پدر و پدربزرگم عطاری بود.
ما با خانواده پدربزرگم در کنار هم زندگی میکردیم. این که عرض میکنم خانواده ام مذهبی بود، به دلیل این که فضای مشهد و به خصوص خیابان های اطراف حرم است که غالبا مذهبی بودند. در آن زمان به یاد ندارم که در آن محدوده خانم بیحجابی دیده باشم در حالی که بالای شهر به ندرت خانم چادری دیده می شد. مردم عادت داشتند از خیابان هم که عبور میکردند به سمت حضرت رضا(ع) سلامی میدادند. در زمان قدیم وسط خیابان سکویی داشت که همه روی آن جدول میایستادند و سلامی میدادند و عبور میکردند، به هر حال در آن شهر فضای مذهبی حاکم بود.
فضای حاکم بر خانواده شما چگونه بود؟
*نیکدل:بحث های سیاسی اصلا در منزل مطرح نمیشد چون پدر و پدربزرگم کمتر فرصت می کردند که در خانه حضور داشته باشند. خیلی وقت ها اگر میخواستیم آنها را ببینیم باید به مغازهشان میرفتیم، پدرم صبح زود به مغازه میرفت و آخر شب به منزل بر میگشت.
این فضای غیر سیاسی به گونه ایی بود که به یاد دارم در نزدیکی منزلمان مدرسهای به نام دبستان رام بود، یک روز هنگام عبور از جلوی مدرسه متوجه شدم افرادی در این مدرسه رفت و آمد میکنند. از پدرم پرسیدم اینها برای چه به اینجا میآیند؟
پدرم در جوابگفت: اینها اینجا رای میدهند به ما مربوط نیست.
خانواده در انتخابات شرکت نمی کردند؟
*نیکدل: خیر- اصلا معنی رایگیری را نمیدانستیم و تنهاخانواده ما این گونه نبود بلکه اکثریت مردم با این طور مسائل نا آشنا بودند و برداشت شان این بود که امور حکومت به ما مربوط نیست و ربطی به شهروندان عادی ندارد. آن زمان برای انتخاب نمایندگان مجلس،تنها فئودال ها سهمیه داشتند. به همین خاطر افراد روستایی را با ماشین به شهر میآوردند و مجبورشان می کردند تا در انتخابات شرکت کنند.من ندیدیم شهری ها در رای گیری شرکت کنند. رایگیری بیشتر توسط افرادی صورت میگرفت که از روستاها می آمدند البته آنها هم اسیر دست ارباب ها بودند.
۱۵ خرداد۱۳۴۲ در مشهد چگونه بود؟
*نیکدل: در آن ایام من یک نوجوان بودم و در صحنه ها حضور نداشتم اما در منزل صحبت هایی بود که شخصی به نام آقای بهلول در مسجد گوهر شاد مجلس سخنرانی دارند(فکر می کنم ایشان از اهالی جنوب خراسان بودند) بر همین اساس درگیرهایی بوجود آمده بود. از اهالی شنیدم که می گفتند: به دلیل کشتار زیادی که انجام شده روی دیواره های مسجد از خون پوشیده شده بود.
اما بعدها که کمی سنم بالاتر رفت به همراه برادر بزرگترم به منزل یکی از دوستانش به نام آقای طباطبایی (در جبهه بر اثر شیمیایی به شهادت رسیدند) رفت و آمد می کردم . در آنجا نوار سخنرانی حضرت امام در ۱۵ خرداد را برای اولین بار گوش کردم. هسچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمی کنم که فرمودند: ای علمای اسلام من اعلام خطر میکنم.
صحبتی از امام در منزلتان می شد؟
*نیکدل:بله، البته آن زمان ایشان به آقای خمینی معروف بودند. پدرم مقلد آقای خوئی بود و رساله ایشان در منزل ما بود. رساله امام آن زمان کمیاب بود اما بعدها رساله امام به منزل ما هم آمد که جلد رساله آقای خوئی را به آن چسبانده بودیم زیرا داشتن رساله امام خمینی جرم محسوب می شد.
آن زمان من دبستانی بودم ولی احساس می کردم حوادث عجیب و غریبی رخ داده و برای افراد مذهبی مشکلاتی ایجاد شده.
آن زمان مردم هیچ وجه اشتراکی در مورد خودشان با حکومت نمیدیدند نشانه آن هم همین که به راحتی میگفتند: رایگیری به ما مربوط نیست. برای مردم واضح بود که رایگیری یک مسئله کاملا نمایشی است.
از فعالیت های کانون توحید اطلاع داشتید؟
*نیکدل: با کانون توحید آشنا بودم چون اخوی من آنجارفت و آمد داشت و من هم گاهی همراه ایشان میرفتم. کانون توحید در میدان سعدآباد سابق(میدان صاحب الزمان )بود. خاطرم است آنجا بیشتر آقای معصوم نژاد فعالیت داشت.
آن موقع من سخت مشغول درس خواندن بودم و اوقات بیکاریم را مجبور بودم که به مغازه پدرم بروم تا به ایشان کمک کنم. اما فعالیت های جانبی برادرم بیشتر از من بود، بعدها زمان دستگیری من، ایشان دوران سربازی (افسر وظیفه نیروی هوایی) را می گذراند به همین خاطر هفتهای یک بار رکن دوم و تشکیلات ارتش ایشان را برای سوال و جواب می خواستند.
از چه زمانی وارد فعالیت های سیاسی شدید؟
*نیکدل: گستردگی که در زمینه فعالیت های سیاسی در تهران انجام می شد با مشهد قابل قیاس نبود. من سال ۱۳۵۰ در رشته فیزیک دانشگاه تهران قبول شدم، با اکثر دانشجویان دوست بود، با خیلی از بچههایی که بعدها شهید شدند و یا عضو مجاهدین خلق شدند.با آنها به کوه میرفتیم هنوز جدایی بین نیروهای چپ و مذهبی ایجاد نشده بود.
فعالیت های سیاسی در دانشگاه معمولا مشترک بود ولی بعضی از فعالیتهای صنفی جدا بود. مسائلی که موجب برو اختلاف با چپیها شد بیشتر به این خاطر بود که آنها مذهبیها را تحقیر میکردند و میگفتند: بچه های مذهبی اهل مبارزه نیستید. تصور آنها این بود که الگوی نیروهای مذهبی انجمن حجتیه است که فعالیت سیاسی علیه رژبم پهلوی را ممنوع کرده بود . آن زمان خانواده های مذهبی برای اینکه فرزندانشان از محیط فاسد مراکز علمی دور باشند، مجبور بودند تا فرزندانشان را به جلسات انجمن بفرستند.
خیلی اوقات تحقیر ها، تهمت ها و برخوردهای بدی که چپی ها داشتند باعث تحریک نیروهای مذهبی می شد و به همین خاطر مجبور بودیم مطالعات خود را بیشتر کنیم تا قدر ت پاسخگویی به شبهات ایجاد شده توسط کمونیست ها باشیم.
به هر حال سال اول در دانشگاه تهران بودم و سال بعد تغییر رشته دادم و به دانشگاه پلی تکنیک (دانشگاه امیرکبیر) آمدم و در رشته برق ادامه تحصیل دادم .
دانشگاه های فنی و علوم نسبت به دیگر مراکز آکادمیک، فضای سیاسی فعال تری داشتند.در دانشگاهی که تعداد دختران در آن بیشتر بود فضای بیبند و باری هم به چشم میخورد. چون من از یک محیط مذهبی وارد دانشگاه شده بودم با دیدن بعضی از صحنه ها تعجب می کردم.
یکی از خاطرات خوبم که از جمله فعالیت های صنفی محسوب می شد، اعتصاب در روز ۱۶ آذر بود. دانشجویان یکپارچه و هماهنگ پا روی زمین میکوبیدند. خاطرم است هنگامی که اعتصاب کننده ها به دانشگاه علوم رسیدند، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به جمع آنها پیوستم. احساس می کردم تمام ساختمان دانشگاه میلرزید.
شعار جالبی که دانشجویان می دادند:«یاران ما زندانند/ زندانبانان جلادند / ای جلاد مرگت باد).
من در کوی دانشگاه تهران (کوی امیر آباد) که آن موقع حاشیه شهر محسوب می شد به عنوان دانشجویی شهرستانی ساکن شده بودم و خوابگاه داشتم. آن زمان از اتفاق ۱۶ آذر سال ۳۲ که طی آن«نیکسون» معاون رئیس جمهور به ایران آمده و حضورش در دانشگاه باعث اعتراض دانشجویان شد که بر اثر هجوم گاردی ها به دانشگاه ۳ نفر از دانشجویان شهید شدند.من اطلاعی از این جریان نداشتم شاید دانشجویان سال های بالاتر اطلاعاتشان کاملتراز دیگر دانشجویان بود.
یک روز ظهر بود ما در رستوران خوابگاه امیر آباد که کاملا به پارک وی مشرف بود و در حاشیه پارک وی ساخته شده در حال خوردن ناهار بودیم که یک دفعه دیدیم عدهای از گاردی ها با سپر و گارد و وسایل حفاظتی پشت شیشه خوابگاه قدم میزنند ، دانشجویان خیلی حساس بودند از اینکه نیروی نظامی وارد خوابگاه شوند. به همین خاطر شروع کردیم با قاشق به میز غذا خوری زدن و شعار دادن «اینجا خانه دانشجو است یا لانه مزدوران».
صدای دانشجویان بالا گرفت، رئیس خوابگاه که از عوامل ساواک بود و با تشکیلات ارتباط داشت به سالن آمد و گفت: چه میگویید؟ حرفتان چیست؟ گفتیم: گاردی ها برای چه به داخل کوی وارد شده اند؟ در جواب گفت: اینها با شما کاری ندارند، برای حفاظت آمدهاند. گفتیم: ما که داریم اینجا غذا میخوردیم محافظت از چه کسی؟
بالاخره رئیس خوابگاه مجبور شد تا با مامورین وارد مذاکره شود، به آنها گفت : من تضمین دانشجویان را می کنم. بعد رو کرد به ما و گفت: اگر مامورین بیرون بروند شما ساکت میشوید؟ گفتیم: بله . گاردی ها مجبور به خروج شدند ولی ماشین ساواک در محوطه خوابگاه ماند. آن زمان تمام خیابان های فرعی امیر آباد از شن بود و فقط خیابان اصلی آسفالت بود، حتی اطراف رستوران هم شن و سنگ بود. گاردی ها که رفتند شعارهای بچهها قطع شد تا اینکه یکی از بچه ها فریاد کشید؛ آمدند!
یک مرتبه جمعیت مثل مور و ملخ از اتاق ها و سالن بیرون ریخت. همه کنار نرده های کوی ایستاده بودند و صحنه را مشاهده می کردند، اول تعدادی موتوری آمد بعد از آن که اسکورت بودند کامیونی رد شد که بالای آن را سکو زده بودند و خبرنگاران با دوربین روی آن ایستاده بودند.
پشت سر آن هم شاه و نیکسون در داخل ماشین رو باز نشسته بودند و به سمت فرودگاه میرفتند. دانشجویان با دیدن این صحنه شروع به سنگ پرانی به سوی ماشین ها کردند. آن دور و بر هم پر از سنگ بود، بچهها آنقدر سنگ پرتاب کرده بودند که گرد و خاک سنگ ها فضای پارک وی را مثل مه کرده بود. همان شب رادیو بی بی سی اعلام کرد: دانشجویان خشمگین شاه و نیکسون را سنگباران کردند.
من یقین داشتم که امروز و فردا به خاطر این عملی که دانشجویان انجام دادند ساواک سراغمان میآید. با بچه ها تصمیم گرفتیم خوابگاه را ترک کنیم ولی منصرف شدیم چون اولا ضرورتی نداشت و بعد هم که جایی را نداشتیم، از همه مهمتر اگر خوابگاه را ترک می کردیم معنایش این بود که ما جرمی مرتکب شده ایم.
خلاصه آن شب من در اتاق خودم نماندم و به ساختمان های قدیمی کوی که پایین خوابگاه بود رفتم. نیمه های شب از سرو صدا بیدار شدم، دیدم یک نفر با کلاه نظامی از پشت پنجره در حال رد شدن است. پنجره اتاق ها مشرف به محوطه کوی بود، دوستم آقای حسین سجادی که دانشجوی دانشکده فنی بود را از خواب بیدار کردم. گفتم: گاردیها به داخل کوی آمدهاند.
مامورین هر کس از دانشجویان که برای کاری بیرون رفته بود مثلا حمام رفته بود که بیرون از ساختمان بود دستگیر کرده بودند و مسلسلی هم بالای سرشان گرفت بودند. تا صبح اجازه ندادند کسی از ساختمان ها خارج شود، صبح اول وقت به اتاق ها هجوم آوردند و همه اتاق ها را گشتند. دو اتوبوس را پر از دانشجو کردند، هنگامی که من به اتوبوس ها رسیدم فرمانده نظامیان پرسید: این کیست؟ گاردی گفت: قربان این در اتاق خودش نبوده. ازمن پرسید: سال چندم هستی؟ گفتم: سال اولی هستم. گفت: آزادش کنید. بعدها هم اتاقیهایم گفتند: اگر در اتاق بودی حتما تو را دستگیر می کردند چون آن دانشجو شهرستانی که با تو لج بود اسمت را به مامورین گفته بود. مامورین هم هر چه به کمدت لگد زده بودند نتوانستند آن را باز کنند و رفتند .بچههایی که دستگیر شدند بعد از یک هفته کتک خوردن آزاد شدند.
ورودی کوی دانشگاه
با جریانات سیاسی که در دانشگاه فعال بودند رابطه برقرار کردید؟
*نیکدل: از همان اول ورود به دانشگاه بچههای مذهبی همدیگر را شناختیم. من با آقای «حسین سجادی» که از دوران دبیرستان همکلاسی ام بود در دانشگاه رابطه ام را حفظ کردم. بیشتر وقت ها به خوابگاه ایشان میرفتم و با هم اتاقی ایشان که «شهاب» نام داشت ، آدم بسیار مذهبی و روشنی بود و در روش کردن ذهن من و حسین سجادی بسیار مؤثر بود و در حال حاضر هم یکی از مسئولین دارویی کشور است ارتباط داشتم .
از همان ابتدا که «حسینیه ارشاد» راهاندازی شد در مجالس سخنرانیهای«دکتر شریعتی» شرکت میکردیم. عامل این فعالیت ها هم تحقیرهای چپیها بود. به طوری که ما پیش خودمان به این نتیجه میرسیدیم که علاوه بر تعصبات مذهبی باید معلوماتی هم داشته باشیم که بتوانیم در مقابل کمونیست ها مقابله کنیم. بنابراین آن زمان در مجالس سخنرانی شهید«مطهری» و افراد دیگر هم شرکت میکردیم. مثلا من جلسات بررسی علمی واقعه عاشورا که شهید مطهری در دانشکده ادبیات برگزار کردند را شرکت می کردم و در طول عمرم گزارش تحلیلی به این زیبایی از واقعه عاشورا نشنیده بودم یا مثلا سخنرانی آقای مهدوی کنی در مسجد جلیلی که بعد از بسته شدن این مسجد بچهها در مسجد جاوید حضور پیدا میکردند.
همچنین بعد از بسته شدن حسینیه ارشاد در سخنرانیهای خارج از حسینیه که در مسجد جامع نارمک پس از شهادت دکتر شریعتی شرکت داشتیم .
در حسینیه ارشاد بعد از پایان سخنرانی ها اطراف حسینیه شلوغ می شد و مردم شعار میدادند«مرگ بر این حکومت یزیدی»، به خصوص در ایام محرم و صفر .
در خوابگاه یک همسایه دانشجوی سال بالایی در رشته فلسفه داشتیم . ایشان به اتاق ما رفت و آمد داشت ، او چون کمونیست بود و حرفهای نامربوط زیاد میزد. از جمله میگفت: خدا چیست؟ خدا یک پدیده ذهنی است ۴۸ ساعت فکر کنید خدا در زندگی تان نیست، ان وقت می بینید چه اتفاقی در زندگیتان میافتد. چپی ها فعالیتهای روانی انجام می دادند و خیلی هم در این کار مسلط بودند. در زندگی یک جوانی که خدا خیلی نقش ندارد اگر ۴۸ ساعت هم فکر میکرد که خدا نیست اتفاق خاصی در زندگیشان نمیافتاد اما اگر کسی که به دینش آگاه باشد و گناه نمیکند، علتش را بداند و یا اگر واجباتش را انجام میدهد علت انجام آن را بداند این چنین شخصی اگر فکر کند خدا نیست که نمیتواند زندگی کند. اما در آن مقطع حرفهای آنها اثر داشت حتی روی طلبهها ،واقعا ما طلبه داشتیم که با یک حرکت آنها منحرف شد. خوب طلبه هم مثل ما تازه وارد حوزه شده تازه جامع مقدمات میخواند چپیها هم که در فعالیتهای روانی بسیار مسلط بودند.
من نمی دانستم چطور باید با آن شخص مقابله کنم من میدیدم که حرفهای او روی هم اتاقیهایم تأثیر میگذارد. یک روز جلوی او را گرفتم و به او گفتم: وای به حالت اگر ببینم یک بار دیگر وارد اتاق ما شدی. اصلا تو سال بالای هستی به چه دلیل به اتاق ما میآیی. بعد از این تهدید دیگر وارد اتاق ما نشد. به بچهها گفته بود فلانی(من) آنقدر متعصب است که میترسم من را با چاقو بزند به همین علت به اتاق شما نمیآیم. بعد از آن پیش خودم گفتم باید جوابی برای حرفهایش پیدا کنم و به همین خاطر سراغ مطالعه و جلسات سخنرانی رفتم.
در انجمن اسلامی دانشگاه عضو نبودم ولی با آنها کوه میرفتم. بسیاری از بچههای آنها را میشناختم که چند نفر از آنها هم بعدها شهید شدند. با بعضی از بچههای آنها گروهی تشکیل دادیم و وارد مبارزات شدیم، در واقع شروع مبارزات ما از دانشکده فنی بود وقتی به دانشگاه پلی تکنیک رفتم کمتر از دانشکده فنی فعالیت داشتم .
شرکت در سخنرانی ها مثلا سخنرانی شهید مطهری را فعالیت سیاسی تلقی میکردم چون حرکت منسجمی در برابر توهیناتی که به مذهبیها و دانشجویان مذهبی می شد بود که آن را هم فعالیت سیاسی میدانستیم و طبق آموزههایی که از سخنان دکتر شریعتی و آقای مطهری فرا میگرفتیم به این نتیجه میرسیدیم که باید اقدامی انجام داد. طبق قولی هنگامی که ملک الموت به سراغ انسان میآید خیلی مهم است که انسان در حال انجام چه کارهایی است، آیا سرش به زندگیاش گرم است یا در صحنه حق و باطل حضور دارد.
فکر کنم عید«مبعث» بود که تصمیم گرفتم وارد فعالیتهای سیاسی به شکل جدی شوم. با شخصی که بعدها به مجاهدین خلق پیوست و میدانستم که ایشان فعالیت سیاسی دارد، گفتم: میخواهم اقدام منسجم و حساب شده سیاسی انجام دهم. فردای آن روز یکی از دوستان که بعدها شهید شدهاند آقای «محمدعلی باقری» دانشجوی معدن دانشکده فنی بود سراغ من آمد و به من اعلامیه داد. فهمیدم به دلیل صحبت دیروزم با آن شخص بوده که ایشان سراغ من آمده. فعالین سیاسی هیچ وقت چیزی را علنی نمیگفتند که دیگران بفهمند. محمدعلی باقری بچه زابل بود و در دانشکده فنی قبول شده بود. پدرش کشاورز بود و پسری سیاه چرده و قد بلندی بود که درکوه ایشان را میدیدم. با هم زیاد کوه رفته بودیم ولی ارتباطمان بعداز آن به غیر از کوه رفتن یک ارتباط سیاسی شد، بعدها آقای باقری یکی از دوستان دیگرمان را که در دانشکده فنی رشته برق تحصیل میکرد به نام «محمود پهلوان» به عنوان رابط سیاسی انتخاب کرد که فعالیت گروهی سیاسی ما از اینجا شکل گرفت .
قبل از این هم اعلامیههایی که در سخنرانیهای دکتر شریعتی و مکانهای دیگر پخش میشد می خواندم. اما اولین باری بود که اعلامیه پخش می کردم. من این اعلامیه ها را در کلاسور بچهها میگذاشتیم یا در رختکن بچههای دانشگاه میانداختیم .
متن آن اعلامیهها را به خاطر دارید؟
*نیکدل:متن اولیه اعلامیهها دفاعیات دادگاه بچههایی بود که اعدام شده بودند مثل مفیدی، میهن دوست و…
اعلامیههای بعدی که خودمان آن را تکثیر و پخش کردیم «مبارزات روحانیت» نام داشت که انجمن اسلامی دانشگاه کانادا چاپ کرده بود و کل واقعه ۱۵ خرداد را توصیف کرده بود. خلاصه فعالیت های سیاسی جدی من به این صورت شروع شد که بعد از آن با تشکیل خانه تیمی به رانی اعلامیه ها را تایپ و تکثیر می کردیم. بعد از انقلاب وقتی به دانشگاه پلی تکنیک رفتم ظرف بزرگی بود که کاغذهای کمدهای بچهها را در آن ریخته بودند و در زیرزمین گذاشته بودند اعلامیهای که خودم در کمدبچهها انداخته بودم را پیدا کردم که این برای من خیلی جالب بود که قبل از انقلاب در کمد بچهها انداخته بودم و بعد از انقلاب آن را پیدا کردم.
خانه تیمی را چگونه تهیه می کردید؟
*نیکدل:سرگروه تیم این خانهها را تهیه می کرد. اشخاصی مانند مثل باقری و یکی دیگر از دوستانمان که شهید شد. داستان این گروه جدا از فعالیت دانشجویی است ولی از فعالیت دانشجویی شروع شد و در بیرون ادامه پیدا کرد.
فعالیت رسمی بیرون دانشگاهمان همان فعالیت درخانههای تیمی بود. به دانشگاه پلی تکنیک که رفتم عضو انجمن اسلامی شدم و فعالیتهایی را آغاز کردم.
مسجد پلی تکنیک تازه افتتاح شده بود خدا شهید مطهری را رحمت کند، ایشان مسجد را افتتاح کردند. تقریبا یک پای ثابت انجمن اسلامی من بودم و رسم بود که ما برای سال اولی ها در مسجد سخنرانی برگزار میکردیم. چپیها در تشکیلات خودشان و ما هم در مسجد سخنرانی برگزار میکردیم. مهر سال ۵۳ برای ورودیهای سال جدید من که سال سومی بودم سخنرانی کردم.
محور مطالب سخنرایتان در چه موردی بود؟
*نیکدل:بیشتر در مورد این بود که بچههاسال اولی را به سمت فعالیتهای فوق برنامه جلب کنیم که از آن چیزی که در محیط آن زمان بود به دور باشند. تشویقشان میکردیم و میگفتیم اوقات بیکاریتان را به جای اینکه به باطل بگذرانید به کتابخانه انجمن اسلامی مراجعه کنید و کتاب مطالعه کنید . از اوضاع اجتماعی هم مطلعشان می کردیم، با دانشجویان سال اول بحث سیاسی مطرح میکردیم و بیشتر آنها را تشویق میکردیم که ارتباطتشان را با بچههای مذهبی بیشتر کنند. بنابراین جمع کردن بچهها و برگزاری سخنرانی خودش یک حرکت سیاسی است و لو اینکه حرف سیاسی هم نزنید. شب آن روز که سخنرانی کردم ساواک به دنبال من آمده بود چون کسی که جرأت میکند و سخنرانی میکند باید برود و سوال و جواب پس بدهد.
در خیابان میکده (دهکده فعلی) کنار ساختمان وزارت کشاورزی در بلوار کشاورز یک سری ساختمانهای قرمز آنجاست که سابقا دفتر دانشجویی ساواک بود و دانشجویان را به آنجا احضار میکردند.
هنگامی که آنها را دستگیر میکردند به آنجا برده و بازجویی میکردند. آنجا یک مکان علنی برای امور دانشجویی بود. خلاصه شب به خوابگاه آمدند اما جرأت نکردند به ساختمان خوابگاه بیایند. من با خانواده ام در شهرستان برای زمان تماسشان هماهنگ کرده بودم تا چهارشنبهها ساعت ۶ بعدازظهر تماس بگیرید .این طوری اولا وقتی که تماس میگرفتند من درخوابگاه بودم ، ثانیا ذهنم از درس خواندن پرت نمی شد. چون باید برای پاسخ به اتاق نگهبانی هم میرفتیم. من طبقه ۴ بودم. وقتی زنگ میزدند سریع خودم را میرساندم .خلاصه هنگامی که ساواکی ها آمده بودند نه چهارشنبه بود، نه ساعت ۶ بود که شنیدم من را صدا میزنند که فلانی تلفن از شهرستان. من فهمیدم که دروغ میگویند به اتاق دیگری رفتم و پنهانی از پنجره آن اتاق نگاه کردم دیدم ۲ نفر آن پایین ایستادهاند و سرهایشان به طرف پنجره اتاق من است و دارند نگاه میکنند. چون برق اتاقم هم روشن بود هرچه صدا زدند من نرفتم .هنگامی که ساواکی ها میآمدند ما متوجه میشدیم چون ماشینشان را روشن میگذاشتند و یکی هم پشت فرمان مینشست. دیدم که ماشینی آنجاست و صدای روشن بودنش می آمد. یقین کردم که اینها ساواکی هستند و جرأت نکردند بالا بیایند.
یکبار دیگر هم به سراغ من آمدند. من از بیرون نان سنگک خریده بودم. وقتی وارد شدم از خودم پرسیدند اتاق نیکدل کجاست؟ که من اتاق را نشانشان دادم.
بعد از آن دنبالتان نیامدند؟
*نیکدل: خیر! بعد از آن هم دیگر منصرف شدند.
مسئولیت خانه تیمی با چه کسی بود؟
*نیکدل: با آقای باقری بود.
هزینه خانه تیمی را چه کسی می پرداخت؟
*نیکدل: ما درکنار فعالیت ها، تدریس خصوصی هم انجام میدادیم که هزینه خانه را خود بچهها پرداخت میکردند.
مجاهدین خلق تا سال ۵۴ بچه مسلمانهای چریکی بودند که از نهضت ملی آمده بودند. آیا شما تا سال ۵۴ با سازمان مجاهدین ارتباطی داشتید یا خیر؟
*نیکدل: بله ! در آن موقع افراد سازمان مجاهدین خلق برای ما الگو بودند کما اینکه ما بسیاری از دفاعیات آنها در دادگاه را منتشر کرده بودیم .مثلا دفاعیات مسعود بازرگان در دادگاه شاه و همه آنهایی که شهید شده بودند برای ما الگو بودند و ما هیچ اطلاعی از انحرافشان نداشتیم .بعدها بعد از دوران دستگیری فهمیدیم اینها برای اینکه ما را جذب کنند با حمیدرضا فاطمی تماس گرفته بودند. ایشان عضو گروهمان بود. سال ۵۱ که من وارد دانشگاه پلی تکنیک شدم فعالیت رسمی و ارتباطات سیاسی با این گروه شروع شد. پخش اعلامیه و غیره. من فعالیت دانشجویی هم داشتم . بچه ها میگفتند حق ندارید فعالیت دانشجویی داشته باشید. آن موقع بچهها بر اساس فتوای امام همه ریششان را می زدند چون آن زمان اگر کسی ته ریش میگذاشت ساواک او را زیر ذرهبین میگذاشت، در ضمن میگفتند فعالیت صنفی در دانشگاه نداشته باشید چون من قبلا فعالیت صنفی هم داشتم. در انجمن اسلامی پلی تکنیک فعالیت داشتم ، در برنامه کوه بچهها شرکت میکردم و… (در دانشگاه تهران دانشکده فنی امکانات کوه همه در دست چپیها بود و برای اینکه ما از این امکانات استفاده کنیم مجبور بودیم با آنها به کوه برویم خیلی خوششان نمیآمد با آنها به کوه برویم) یادم نمیرود با آقای سجادی اولین جلسهای که با اکیپ چپیهای دانشکده فنی دانشگاه تهران به کوه رفتیم. ما تا به حال به کوه نرفته بودیم .در اولین سربالایی ۲تا کوله ۲۰ کیلویی به ما دادند که بالا بیاوریم تا از کوه زده شویم. بالا که رسیدیم ریهمان میسوخت ، مثل این که نمک در ریههای ما دو نفر ریخته بودند.فهمیدیم که این بلا را بر سر همه آنهایی که اولین مرتبه به کوه میروند میآورند.
خلاصه با بچهها صحبت کردیم. بچهها پارچه گرفتند و به منزل بردند و به مادرانشان دادند تا برایشان کوله بدوزند. چند تا کفش کوه هم خریدیم و خلاصه گروه مذهبیها را از بقیه جدا کردیم. بعدها که دیگر من با آنها نبودم شنیدم جمعیت افراد مذهبی در برنامه کوه، هم در پلی تکنیک و هم در دانشکده فنی به قدری زیاد شده که چپیها التماس میکردند بیایید با ما به کوه بروید که البته دیگر بچهها زیر بار نمیرفتند. در پلیتکنیک هم ابتدا به این صورت بود. آن ها خوششان نمیآمد ما با آنها به کوه برویم با اینکه امکانات هم در اینجا از خودمان بود. میگفتند شما در کوه نماز جماعت میخوانید و ساواک حساس میشود. جالب اینجا بود که خودشان در کوه شعرهای «چه گوآر» را میخواندند.
خلاصه مجاهدین ظاهرا با حمیدرضا فاطمی تماس گرفته بودند. ایشان دانشجوی دانشگاه شریف بود، اهل قلم و پسر بسیار متعصبی بود. آن
ها چون همان اوایل از گروه جدا شدند متوجه شده بودند که با این گروه نمیتوانند سازش کنند. بعدها از یک نفر شنیدم که میگفت: اینها حمیدرضا فاطمی را در لیست ترورشان گذاشته بودند.
گروه ما ۱۵ نفر بود که عمدتا دانشجو بودیم، منتهی از بچههای محصل قم هم در گروه ما بود (دیپلم) و نفر هم از مشهد به نام آقای «جلال سامانی» که ایشان هنوز ۱۸ سالش نشده بود، تاریخ دستگیری ما در ۲۱ بهمن سال ۵۳ بود.
اسم گروهتان چه بود؟
*نیکدل: ابتدا اسم نداشت ولی سال ۵۳ یا ۵۴ در اوین بچهها اسم «فجر انقلاب» را برای گروه انتخاب کردند. یک گروه فجر اسلام هم داشتیم که فکر کنم بچههای «شهرری» بودند که با گروه ما فرق داشت. یادم هست که یکی از سوالات بازجو از من این بود که اسم گروهتان چیست؟ گروه ما که اسم نداشت. اول منکر شدیم که گروهی داشتیم، بعد هم که قبول کردیم که اگر ۲-۳ گروه محسوب می شد پذیرفتیم. بالاخره بعد از کلی بازجویی باور کردند که گروه ما اسم نداشته . بعدها بچهها گفتند: ما مجبور شدیم در زندان برای گروهمان اسم بگذاریم.
:ارتباط اصلی گروه با کدام یک از گروههای سیاسی بود؟
نیکدل:با هیچ گروهی
فعالیت های اصلی شما چه بود؟
نیکدل:ما غیر از آنکه در خانه تیمی برای چاپ و تکثیر اعلامیه فعالیت داشتیم یک وظیفه شناسایی هم در سطح شهر داشتیم به ما هم نمیگفتند میخواهند چه کار کنند یک آدرسهایی میدادند و میگفتند به این پلاکها بروید و رفت و آمدها و کوچه و … را بررسی کنید.
منبع: تبیان
برچسب ها :حسینیه ارشاد ، دانشگاه پلی تکنیک ، فجر انقلاب ، کانون توحید ، مجاهدین خلق ، مهدی نیکدل
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰