“مادر” ماکسیم گورکی وداستان من / ایرج شریعت

باوجود آنکه چندین جزوه امنیتی خوانده وتجربیات دیگران راشنیده بودم واز رادیو انقلابیون وسپس رادیو سروش ومیهن پرستان تجربه وخاطره مجاهدین وچریکهای فدائی را گوش کرده بودم ،اما مرتکب چنین خطائی شده ام.دومین خطای من آن بودکه به خواهرم گفتم برو منزل زهراخانوم وکتاب “مادر”را از داخل کتابها بردار وبیا .چون رفتن من به منزل

کد خبر : 3969
تاریخ انتشار : یکشنبه 30 آذر 1399 - 17:19

باوجود آنکه چندین جزوه امنیتی خوانده وتجربیات دیگران راشنیده بودم واز رادیو انقلابیون وسپس رادیو سروش ومیهن پرستان تجربه وخاطره مجاهدین وچریکهای فدائی را گوش کرده بودم ،اما مرتکب چنین خطائی شده ام.دومین خطای من آن بودکه به خواهرم گفتم برو منزل زهراخانوم وکتاب “مادر”را از داخل کتابها بردار وبیا .چون رفتن من به منزل ایشان غیر طبیعی بود ،فکرکردم چون خواهرم سن کمی که دارد شک برانگیز نخواهد بود. وقتی خواهرم به منزل زهرا خانوم میره کتابها آنجانبودند.آقاقاسم تک پسر زهراخانوم وقتی به منزل آمده واز موضوع مطلع میشود ،همه کتابهارا درصندوق عقب ماشین جاداده وچون متوجه تعقیب مامورین میشود آنهاراجاگذاشته وکتابهارا درپائین شهر دریک گاراژ که کارگاه مکانیکی وجوشکار وجلوبندساز و…بوده ،جاسازی میکند.ماموران بلافاصله به منزل زهراخانوم ریخته وایشان رابه همراه خواهرم و یک زن دیگر بنام سکینه باجی که آرایشگرسنتی بود دستگیر میکنند.سکینه باجی با چمدان کوچک کودکستانی که داخل آن سرمه ،سرخاب ونخ و…جامیداد ،هراز گاهی به خونه ها سر میزد وهمانجا کارخودراانجام میداد.چیزی نگذشت که به خانه ماریختند.همه سوراخ سنبه هارا گشتندوچیزی نبود.من و برادر و مادرم وپدرم راهمراه خودبه شهربانی ،بخش اطلاعات بردند.وقتی وارد اتاق اطلاعات شهربانی شدیم خواهرم وزهراخانوم و وسکینه باجی هم آنجابودند.رضابهمنیان دراتاق بغلی بود.زنده یاد رضابیات(پس از انقلاب دردرگیری کشته شد)هم آنجابود.حسین نظریان را درحالی که روی صندلی نشسته وپشت به ما وروبه بیرون ،بی خیال سبزه میدان را تماشا میکرد،بادستبند از پشت بسته بودند.سروان روحی رئیس اطلاعات شهربانی که برای مسافرت یا…درتهران بوده بمحض باخبر شدن از قضیه انفجار استانداری ،حدود نیم ساعت بعداز ما به شهربانی رسید. همه پرسنل شهربانی را اعم از دایره آگاهی ومواد مخدر واطلاعات بسیج کرده بودند.اما ازآنجا که سروان روحی رئیس اطلاعات هنوز درزنجان نبود ،فرماندهی ومدیریت واحدی نداشتند واین از پراکنده کاری وگیج سری آنها مشخص بود.افسر مواد مخدر که سعی میکرد تجربه وتوانائی خودرا به رخ همکارانش بکشد ،اداره دستگیری وبازجوئی را به عهده داشت.به زهراخانوم ومادرم گفتند کف دستشان را روبه بالا بگیرند .آندو درحالیکه چادر روی دست خودکشیده بودند چندین ضربه باطوم به دست آنها زدند. سپس چمدان کودکستانی سکینه باجی را باز کرده ومحتویات آنرا یکی یکی بررسی میکردند.:سرخاب،سرمه دان، نخ، پودرسفید رنگ و….. .سکینه باجی پرسید: خب یک تن هروئین را پیدا کردید؟ همه رامثل اول می چینید سر جاش .بعد مرابه اتاق افسر دایره مواد مخدر بردند. باقد کوتاه وخپل وکله طاس پشت میز به من خیره شد سپس گفت :”راستش را میگی یاشلوارت رادربیارم.بااین حرفی که زد فهمیدم ،چیزی که بلد نیست ،بازجوئی است. پاسخ دادم: اول موضوع رامی پرسند وبعد تهدید میکنند.چی چی را راستش بگم؟.مگه چی شده؟ گفت :خفه شو.درهمین اثناء سروان روحی وارد دایره اطلاعات شد.افسر مذکور مرا رها کرده ورفت .معلوم بود که او بمحض رسیدن ،مسئو لیت را به عهده گرفته بود.مجددا مرابه اتاق قبلی کنار دیگران بردند. اطلاعات شهربانی دو تودر تو داشت. مادراتاق مشرف به سبزه میدان بودیم ورضا بهمنیان ورضا بیات وسکینه باجی دراتاق داخلی.چهاردری وسط نیمه باز بود رضا بهمنیان با اشاره پرسید چیزی ازتو گرفته اند؟با اشاره گفتم نه .پس از مدتی آقا قاسم را به همراه کتابها که درون چادرزنانه بسته بود آوردند.سهرابی از مامورین آگاهی موقع انتقال او به شهربانی فحش ناموس به او داده بود.آقا قاسم درحالیکه دستبند به دست داشته،با مشت دودست کوبیده بود صورت او. آقا قاسم را وسط اتاق دوره کردند وبامشت ولگد میزدند.یک سرباز شهربانی که در اطلاعات خدمت میکرد(آنموقع استثناء بود که کسی خدمت خودرادرشهربانی سپری کند)نیز خودرا داخل معرکه کرد ولگدی به آقا قاسم زد .اما سروان روحی بلا فاصله سیلی محکمی به صورت او نواخت .وهمین موجب ختم ماجراشد ودیگران نیز دست از کتک زدن برداشتند.سروان روحی پس از اینکه دستور داد گزارش امر را بنویسند ،خود رفت به اتاق رئیس شهربانی .یکدفعه فضا عوض شد.معلوم بود که روحی رئیس شهربانی و دوایر دیگر را تفهیم کرده بود که آدرس راخطا رفته اند وبه اشتباه تمام روز را مشغول مابوده ودرواقع دورخودچرخیده اند. وحال ما مانده بودیم روی دستشان که چکاربکنند. عملیات آنروز بدلیل عدم حضور سروان روحی درزنجان ، بامدیریت رئیس مبارزه بامواد مخدر بوده وپرسنل اطلاعات واگاهی تحت نظر وامر وی بوده اند.سروان خپل طاس بجای اینکه گل بکارد گند کاشته بود.مامورین اطلاعات تعریف میکردند که صبح وقتی انفجاراول را گزارش دادند(اولی صوتی بوده) ریختیم استانداری ،لای مبلها و..می گشتیم که یکدفعه انفجاردوم صورت گرفت .واز ترس از استانداری خارج شدیم وخیابان رابطرف پائین باسرعت تمام می دویدیم.

ضمن این صحبتهاسکینه باجی گفت یتیم هام موندند امشب نتونستم یه کته برای آنها درست بکنم( البته او دوتا پسر داشت س وسه ساله و ۲۵ ساله اوعادتا به آنها یتیم وصغیر میگفت).یکی از مامورین اطلاعات بنام ذکر اله که باسکینه باجی همسایه بودند گفت :تو یک پدرسگی هستی که لنگه ندارد.یکباره سکینه باجی داد زد :جاکش حرف دهنت رابفهم . بیشرف .هرچی فحش چارواداری بود سر او ودیگر ماموران آوار کردکه دیوث های زن ….مگه من چکارکردم من آوردید اینجا؟نباید خونه مردم ،درب به درب بگردم وکارکنم وشکم صغیر هام سیر بکنم؟.سروان روحی به صدای او از اتاق رئیس شهربانی بیرون آمده وپرسید:چی شده ؟ این سرو صداچیه؟گفتند :صدای این خانم است .داره به ما فحش میده؟ روحی سوال کرد: این چرا آوردید چه ارتباطی با اینا داشته؟ گفتند :مشاطه گر است منزل مادر قاسم ترک (آقا قاسم )بود.گفت : آزادش کنید بره خونه اش. سکینه باجی گفت :چی آزادش کنید بره؟امروز من از کار و زندگی انداختید .نصف شبی من چطور برم خونه؟(ساعت حدود ۱۲شب بود).روحی گفت با ماشین اطلاعات ببرید وگرنه باید بابت امروزش یه چیزی هم بدیم به او.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که گزارش را آماده کردند.سروان روحی پشت میزش نشسته وهنوز چند صفحه ای نخوانده بود که معترضانه گفت :این دیگه چه گزارشی است؟زنگ زدیم کی آمد در را باز کرد و رفتیم ه داخل و…این گزارش به روش دایر مواد مخدراست بعد راهنمائی کرد که به اصل مطلب پرداخته و…بنویسند
پدر وخواهرم را آزاد کردند. مادرم وزهراخانوم هم در اتاق اطلاعات جای دادند ومارا به انفرادی فرستادند.موقع رفتن به انفرادی ،رئیس شهربانی که یک سرهنگ بود با اشاره به کتابها که داخل چادرزنانه وسط راهرو ریخته بودند به من گفت :این کتابها چیه می خونی ؟ میخواستی چه گهی بشی؟.با اینکه متوجه درجه سرهنگی او بودم گفتم:جناب سروان همه این کتابها مجاز هستند.فردا از همه کتاب فروشی ها لیست بگیرید . همه شان مجوز چاپ دارند.
سلولهای انفرادی گنجایش همه مارانداشت.من ورضا بهمنیان وبرادرم دریک سلول وحسین نظریان ورضا بیات وآقا قاسم درسلول دیگر.این دومین بار بود که برادرم رابدون اینکه کاری کرده باشد ،فقط بخاطر من بازداشت میکردند.او که اساسا آدم ساکتی بود کوچکترین اعتراضی نمیکرد.درب سلولها از میله های آهنی بود. بطوریکه براحتی می توانستیم باهم صحبت بکنیم.رضا بهمنیان ورضا بیات می گفتند :ما امروز صبح دوتن از بچه های زندان را که در زندان قصر باهم بودیم بایک ماشین پیکان دیدیم(اسامی آن دو نفر رابیاد ندارم) معلوم است که انفجار کارآنهاست.بعد می خندیدیم که اینها به ما مشغول شدند وآندو تا الان به تهران رسیدند.از آنجا که ما مانده بودیم روی دست شهربانی ،بخاطر همین همه را تحویل ساواک دادند تا غائله را ختم بکند.
صبح مادرم وزهراخانوم را تحویل ساواک میدهند.سرهنگ معینی رئیس ساواک از مادرم سوال میکند: موضوع چیه؟مادرم جواب میدهد:من یک مادر درون خانه از کجابدانم درشهر چه اتفاقی رخ داده ؟وقتی پسر همسایه به من اطلاع میدهد برادرم را گرفته اند وبگیر بگیر شده ،من مادرنگران میشم.ازکجا باید بدانم این کتابها چه چیزی است .بخاطر نگرانی از منزل خارج کرده ام.پسرمن صبح زود رفته بود خارج شهر اطلا عی از اتفاقات شهرنداشت.گیرم که پسر من خطاکرده من چه گناهی کرده ام که از دیروز تا حالا زندانی شده ام؟.مادرم می گفت ،رئیس ساواک گفت: خانم من از شما عذر میخوام .کاراشتباهی کرده اند.بعد رو کرد به همکارش وگفت :این چه کاری است که کردند.این خانم و باخانم همراهش را با ماشین ببرید به دم درب منزلشان.
نوبت بعدربرادرم وآقا قاسم را تحویل ساواک دادند.برادرم گفته بود:این دومین باراست که من همراه برادرم بازداشت میکنید.گناه من چیست ؟ چه جرمی مرتکب شده ام؟ سرهنگ معینی اورا هم به همراه آقا قاسم با ماشین ساواک روانه منزل میکند.نوبت آخری ما چهارنفربودیم.کتابها همچنان داخل چادرزنانه وسط اتاق ریخته بود.سرهنگ معینی گفت :این سومین بار است که اینجا هستی .دفعه چهارم برای همیشه ماندگارخواهی شد(از قضا مرداد ماه همان سال یعنی دو ماه بعد به دستور کمیته مشترک مرا بازداشت کردند وتحویل تهران وتا سال ۵۷ ماندگار شدم).گفتم :من هرچه میخوام سرم به زندگی خودم باشم شما مزاحم من میشوید .من چکارکردم؟ این کتابها واین شما .کدامیک غیر مجاز است؟منتظر بودم درپاسخ من “مادر”ماکسیم گورکی را نشانم بدهدکه : اینهم کتاب غیر مجاز.امابرخلاف انتظار ،پاسخ داد:اشتباه شده.مشغول امثال تو شده اند واصل کاری ها در رفته اند.اما توهم گمان نکن زرنگی .برو ولی این بار راه نجاتی نخواهی داشت.فردابیا این کتابهایت راهم ببر.

فردای آنروز که کتابهارا تحویل گرفتم ،اثری از “مادر”گورکی نبود.سروان روحی خود اهل مطالعه بود.ارزش این کتاب نایاب را میدانسته.رضا بهمنیان باچشم خود دیده بود که سروان روحی کتاب را به اتاق خود می برد.
ایرج شریعت

تعداد بازدید:۳۲۰

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.