گذری بر نهضت ملی و جنبش معلمان در گفت و گو با عبدالله طوطیان/ جلیل امجدی

معلمین مرد در دو طرف نشسته بودند و معلمین زن هم وسط بودند که یک مرتبه ماشین­های آتش ­نشانی برای متفرق کردن ما لوله­ های آب رو به طرف جمعیت گرفتند و همه رو خیس ­کردند.با این که همه خیس شده بودند ، کسی از جاش تکون نخورد. ما نزدیک خیابون بودیم و  دکتر خانعلی که قد کوتاهی داشت،  نزدیک جوب وایستاده بود. دکتر خانعلی باچند نفراز معلما برای این که زن ها خیس نشن، به طرف ماشین‌ها ی آتش نشانی رفتن تا سر لوله های آب را به سمت میدون برگردونن. که یک مرتبه سرگرد ناصر شهرستانی از کلانتری دو نبش شمالی بهارستان در اومد و دو تا تیر هوایی زد…

کد خبر : 1303
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 اردیبهشت 1401 - 2:06

عبدالله طوطیان در  ۲۴ دی ماه ۱۳۱۷ در نیشابور به دنیا آمد. پدرش رنگرز بود و تا زمان تولد وی که هنوز قوطی رنگ های خارجی وارد ایران نشده بود، کار و کاسبی خوبی داشت ؛ اما پس از آن به سختی توانست امور اقتصادی و کسب و کارخود را رونق دهد.  پدر با وجود آن که بیسواد بود، بسیار علاقمند بود که فرزندانش درس بخوانند.  به همین خاطر برای ادامه ی تحصیل فرزندانش کوشش زیادی کرد. پس ازآغاز تحصیل برادر بزرگترش در تهران، خانواده ی طوطیان به تهران کوچ کردند.

 عبدالله طوطیان  تحصیلات ابتدائی خود را در دبستان فروزش واقع در خیابان خاکباز شروع کرد. سپس دوره ی متوسطه را در دبیرستان رهنما در خیابان فرهنگ تحصیل کرد و بعد از گرفتن دیپلم در سال ۱۳۳۵ به استخدام  آموزش و پرورش در آمد. او از جمله فعالان نهضت ملی و جنبش معلمان در آغاز دهه ی ۴۰ و پس از آن بود. از جمله فعالیت های ایشان ، راه اندازی اعتصاب معلمان در سال ۱۳۴۰بود که منجر به دستگیری وی شد. طوطیان در سال ۱۳۵۱ ، با ادامه ی مبارزه و به علت تکثیر و توزیع اعلامیه هایی برضد رژیم شاه بازداشت شد و بدون محکومیت زیربازجویی و شکنجه قرار گرفت و بعد از مدت کوتاهی آزاد شد. او دوباره در سال ۱۳۵۴ توسط ماموران کمیته ی مشترک ضد خرابکاری دستگیر و  به ۱۰ سال زندان محکوم شد که در دادگاه تجدید نظر به ۷ سال حبس تغییر یافت. طوطیان دوران محکومیتش را در زندان قصر سپری کرد و سرانجام با اوج گیری مبارزات مردم،  در بیست و هشتم آبان ماه ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و مبارزات خود را تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد.

س – دوران دبستان شما همزمان است  با آغاز نهضت ملی ایران . چه تصویری از آن زمان و فعالیت های خود در این دوره دارید؟

ج – سال ۱۳۲۷ آغاز شورش های نهضت ملی در ایران بود.یادمه وقتی که دانش آموز ابتدایی بودم با پول تو جیبی ام  روزنامه می خریدم و عمدتا روزنامه باختر امروز و شاهد رو می گرفتم. پدرم هم بی سواد بود و ما سه تا برادر بودیم که هر کدوممون یه روزنامه می خریدیم و بر اساس اعتقادات حزبی مون ، مقالاتش رو هم شب ها برای پدرم می خوندیم. من چون از بچگی عادت داشتم سرمقاله های روزنامه ها رو بخونم ادبیاتم پیشرفت کرد و ریاضیاتمم خوب بود. طوری که در دبستان و دبیرستان و دانشگاه در ادبیات و ریاضی موفق بودم. شور و حال سال های ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ جوری بود که هر بچه دبستانی رو وادار به روزنامه خوندن میکرد و وادار به تظاهرات و حضور در خیابان  ها می کرد. چون خانوادم در میتینگ ها و … مشارکت میکردند من هم تو سن دبستانی بودن خودم هم در میتینگ ها مشارکت می کردم و کم کم وقتی به سیکل اول دبیرستان رسیدم خودم به تنهایی در این مراسم ها شرکت می کردم. از سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ اوج نهضت ملی بود و شروعش هم از انتخاب شدن وکلای جبهه ملی در مجلس چهاردهم بود که مبارزات اونها موجب شد که مصدق نخست وزیر بشه و با نخست وزیر شدن مصدق جبهه ملی اوج گرفت و هر هفته احزاب جبهه ملی در میدان های شهر میتینگ داشتند و روزنامه ها و ارگان های خیلی زیادی داشتند که این ها چاپ و توزیع می شد.

س – شما  جزو کدام یک از این احزاب و جمعیت ها بودید؟

ج – من و برادرم ابوالفضل جزو حزب زحمت کشان ملت ایران بودیم که ارگان روزنامه شاهد بود و لیدرش هم دکتر مظفر بقایی کرمانی بود که عضو جبهه ملی بودند.

س- فعالیتی هم برای حزب انجام می دادید؟

ج – من  که جزو کودکان و نوجوانان حزب زحمت کشان ملت ایران بودم، یادمه وقتی روزنامه شاهد رو به مدت یک ماه توقیف کردند و گفتنداز انتشار این روزنامه جلوگیری بشه.چون چاپ شده بود،پس از چاپش نمیتونستن جلوگیری کنن. چاپخونش تو خیابان گلخونه بود و تو زیر زمین یه خونه های قدیمی چاپ می شد.دو تا پاسبون جلو در چاپخونش ایستاده بودند. ما که بچه بودیم وقتی مدرسه مون تموم میشد غروب میرفتیم چاپ خونه. اونجا تشتی گذاشته بودن که ما سوارش می شدیم بعد ما رو با طناب می کشیدن بالا.رو پشت بوم رختخواب هم انداخته بودن ساندویچ هم می دادن و ما شب رو اونجا می خوابیدیم.تا صبح روزنامه ها چاپ و بسته بندی میشد و به ما ها  نفری ۱۰۰ تا میدادن و ما هم پول شب قبل رو میدادیم یعنی دونه ای ۳۰ شی میخریدیم و دونه ای  2هزار می فروختیم که چون توقیف بود مردم ۵ هزار هم میدادن چون ما همیشه در حرکت می فروختیم.روزنامه ها رو بغل میزدیم و دوباره ما رو با تشت میفرستادن پایین و پاسبون ها هم سرگرم بود و با ما هم کاری نداشتن و میگفتن که به ما دستور دادن این در بسته بشه و روزنامه منتشر نشه.بعد هم هیچوقت به بچه ها متعرض نمی شدن.یعنی پلیس حق نداشت بچه های زیر هجده سال رو مورد بازخواست یا دستگیری قرار بده.ما هم میومدیم سه راه اطلاعات چون اول صبح بود و مردم میرفتن سر کارشون اونوقت روزنامه هارو میفروختیم و پول ها رو میگرفتیم و بعد از اتمام روزنامه هم میرفتیم کیف مون رو برمیداشتیم و میرفتیم سمت مدرسه.این برنامه من تو اون مقطع بود که لذت هم میبردم و در آمدی رو هم به دست می آوردم.

س- از میتینگ های این دوره ، چیزی خاطرتون مونده؟

ج –  البته ، آزادی احزاب در برگزاری میتینگ هابود.  در زما ن مصدق قوانین همه اجرا می شد.مثلا تو میتینگ ها کسی حق ایجاد مزاحمت برای کسی رو نداشت.وقتی دعوا هم می شد پاسبان های اسب سوار با اینکه حضور داشتند ولی کاری نمی کردند.بیشتر میتینگ ها در توپخونه بود و یه کلانتری هم در توپخونه بود.وقتی هم حزبی اعلام میتینگ در یه ساعت و میدانی میکرد سایر احزاب حق حضور در آن ساعت و در آن  میدان و میتینگ رو نداشتند.اجازه برای انجام یک میتینگ حتی در اخبار و رادیو هم پخش می شد.معمولا مزاحمت هایی ایجاد میکردند احزاب.که میگفتند شما این طرف میدون رو گرفتید و ما هم اونطرف میدون رو که بعد یه سری زد و خورد هایی میشد.ولی معمولا پلیس اجازه حضور حزب ها رو میداد.

س –  یادتون میاد وقتی دکتر مصدق اوراق قرضه ی ملی رو منتشر کرد، چقدر از این کار مصدق تو مدارس یا بازار حمایت شد؟

ج –  ببینید قرضه های ملی که مصدق اعلام کرد هر کسی به وسعش یه چیزی خرید. کار به جایی رسید که برگه های قرضه ی ملی رو به مدارس فرستادند و معاون های مدارس سخنرانی میکردند که بچه ها تشویق بشن تا این برگ ها رو بخرن.مثلا ما ده تومان خریدیم .یعنی هر کدوم از بچه ها که علاقه داشتن ده تومان میدادن و این برگ ها رو میخریدن.ولی توی بازار ، حاج حسن  شمشیری شاید نزدیک به یک میلیون تومان از این برگ ها خرید.در  کل به نظر خودم هزینه ای که خرج کرد خیلی بالا بود.کل قرضه هایی که به فروش رفت ده میلیون تومان بود که از این ده میلیون تومان یک میلیون تومانش رو شمشیری خرید.

من از اون روزها خاطرات زیادی دارم.بعضی روزا به ما اعلام میکردند که تظاهراته.این تظاهرات ها از طرف جبهه ی ملی اکثر شون تو میدون توپخونه برگزار می شد.در تمام این تظاهرات ها شمشیری جزو لیدر های جبهه ملی، اون بالا جلوی سکوی شهرداری پشت سخنران می ایستاد یا جلوی در شهرداری بچه های انتظامات رو رهبری میکرد.بعد از اینکه تظاهرات تموم شد توپ خونه چند تا راه داشت که هر کدوم از یک مسیری می رفتند.خود شمشیری راه می افتاد بره سمت سبزه میدون در مغازه که یک عده  به دنبالش میرفتند چون مسیرشون یکی بود با شمشیری تو راه یک کم حرف میزدن با هم.وقتی می رسیدن دم سبزه میدون شمشیری بر می گشت و پشتش رو نگاه می کرد می گفت:همه برن بالا همه برن بالا.بعد ما میرفتیم بالا و چلوکباب از قبل آماده کرده بود میگذاشت جلومون و میخوردیم.ما هم که میدونستیم شگرد اینو تا تظاهرات تموم میشد میرفتیم سمت مغازه اش تو سبزه میدون.یه دو سه باری هم اینطور شد که رفتیم و چلو کبابش رو خوردیم.

س –   در میتینگ ها و غیر آن  چقدر افراد می توانستند نسبت به مقامات انتقاد کنند؟

ج – خط قرمز در اون موقع توهین به اعلی حضرت بود ولی به خانوادش بد و بی راه هم میگفتند.چون طبق قانون اساسی توهین به شخص اول مملکت فقط جرم به حساب میومد.من یادمه شخصی مثل دکتر مظفر بقایی کرمانی به رییس پلیس وقت تیمسار مقدم هر ناسزا های خیلی تند و تیزی می داد نه اون سال بلکه سال های ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸ هم ایشون بد و بیراه میگفت.و حالا ما این دوران رو ما گذروندیم . بر حسب این شور و هیجان هایی که روزنامه ها و میتینگ ها ایجاد کردند، در جامعه و نسل ما،نوعی آرمان گرایی به وجود اومد و این آرمان گرایی همینجور ادامه داشت. تا این که اومدم و معلم شدم.

س –  چطور شد که تصمیم گرفتید شغل معلمی رو انتخاب کنید؟

ج – روی توصیه هایی که برادرم کرد، این شغل رو انتخاب کردم.چون مرگش رو زود حس میکرد و می خواست دستم به پول بیشتر نزدیک بشه. به همین خاطر رفتم دانش سرای مقدماتی و در سال ۱۳۳۵ من معلم شدم

س- توی دانشسرا فعالیتی هم داشتید؟

ج – قبل از معلم شدنم تو دانش سرا برای من مسئله ای پیش اومد.سال ۱۳۳۶ جنگ  کانال سوئز پیش آمد و عبد الناصر از کشور های اسلامی تقاضای داوطلب کرد.شاه هم برای حمایت از عبدالناصر یک سخنرانی کرد و گفت ما داوطلب میدیم و …البته تو رو دربایستی.اون موقع جلوی دانشگاه تهران و دانشگاه های دیگه میز گذاشته بودند و داوطلب ها رو ثبت نام می کردند.ما دانش سرای مقدماتی بودیم و پوزیسیونمون مثل دانشگاه نبود ولی معلمامون همون معلم های دانشگاه بودند.همشون دکتر بودند و آدم های برجسته بودند.مثل دکتر مقربی،خلیق رضوی،ابوالحمد،دکتر مصفا که همشون استادای دانشگاه بودند و در دانش سرای مقدماتی به ما هم درس میدادن.تو دانش سرا دکتر بازرگان و سحابی به ما شرعیات قرآن رو تعلیم میدادن.

بالاخره ما یه روز رفتیم جلو در دانش سرا و شروع کردیم به ثبت نام داوطلب.رییس و مدیرش آقای امامی اهری که وابسته به دربار بود و ارتباطات زیادی با پلیس داشتند و رو دانشجو های دانش سرا هم حساس بودند.ما یکی دو سه روز میز گذاشتیم و شروع به ثبت نام کردیم.بعد یه روز ما رو صدا کردن دفتر و دوتا افسر شهربانی هم اونجا هستن.گفتن آقایون با شما کار دارن.گفتم چیکار دارن؟گفتن با اینا برو ببین چیکار دارن.گفتم باشه.ما رفتیم لباس های بیرونمون رو پوشیدیم و  چون شبانه روزی بودیم لباس های معمولی داشتیم.با اینا رفتیم ما رو بردن شهربانی.گفتن تو چرا نشستی دم در ثبت نام میکنی؟گفتم همه دانشکده ها ثبت نام میکنن.گفتن دانشکده ها به تو چه؟گفتم ما هم تو دانشراییم و شاه گفته.گفتن نه نکن.گفتم باشه نمیکنیم.ما برگشتیم و میز رو جمع کردیم.بعدش ما تحریر راه انداختیم و اعتصاب درست کردیم و بچه ها منو گرفتن رو دستشون و شروع کردیم به شعار دادن و اونا هم جواب می دادن.خلاصه دانش سرا رو تعطیلی کردیم و حرکت کردیم به سمت پایین از خیابان روزولت به سمت خیابان سعدی.ریختن و مارو زدن و پرت و پلا کردن.چند نفری زخم و زیلی شدیم رفتیم تو بیمارستانی تو اونجا.به بهانه اینکه ما زخمی شدیم ، مریض شدیم یه مدت به طور تق ولق به مدرسه می رفتیم.یه روز دیدیم آقای امامی اهری اومد سرصف و صحبت کرد و گفت اگه این کار رو بکنید در دانش سرا رو میبندم و فلان میکنم.بعد دوباره اسم منو صدا زد.ما اومدیم گفت شما بیا دفتر.گفتم برای چی؟گفت همش زیر سر توئه و فلان و یه چک خوابوند زیر گوشم.منم شروع کردیم یه لقد زدم به پاش و به فحش کشیدمش و افتاد دنبالم تو دانش سرا.بعد من رو خدمت گزار ها نداختن بیرون و منم اونور دانش سرا شروع کردم به فحش دادن.بعد شورای دبیران تشکیل شد و ما رو از دانش سرا اخراج کردن.پاسبان هم گذاشته بودن دم در که اگه من اومدم منو بگیرن.منم یه مدت میرفتم دم دانش سرا و موقعی که تعطیل میشد با استادا حرف می زدم و همشون از من حمایت میکردن.مخصوصا دکتر مصفا و دکتر ابوالحمد که بعدا هم جزو نهضت آزادی شدن.دوباره شورا تشکیل شد گفتن در دانش سرا حق حضور نداری ؛ ولی میتونی امتحانات آخر سال رو بیای و بدی.بعد امتحان دادیم و معلم شدیم و استخدام شدیم و رفتیم تو یکی از روستا های جاده ی ساوه و شروع کردیم  به معلمی.

س – سال ۱۳۳۹ یکی از سال های استثنایی در مملکت ماست . به خصوص برای معلمان. در آبان ماه این سال  کندی روی کار آمد و خواست تو کشور هایی مثل ایران رفاه ایجاد کنه و جلوی رشد کمونیست ها رو بگیره . در همین دوره بود که اعتصابات معلمان  هم شروع شد. به نظر شما این اعتصابات محصول چه شرایطی بود و حرکت معلمان چگونه و با چه مطالباتی آغاز شد . تو این حرکت خودتون چه نقش و حضوری داشتید؟

باشگاه مهرگان تو لاله زار ، کوچه مهران محلی بود که معلما میرفتن اونجا و تنها کاری که میکردن شطرنج بازی کردن بود و همراهش یه چای و قهوه ای هم میخوردن و بعد تموم میشد.آقای درخشش هم چون رییس کانون فرهنگیان بود کلید این باشگاه رو گرفته بود تو دستش.پنج شش سالی بود که اینجا تعطیل بود چون ایشون یه مدت کمی بعد از سال  ۱۳۳۲ یه چند روزی زندان بود و بعد هم خارج بود و خلاصه به بازی خودش سرگرم بود.یهو در این باشگاه باز شد و از این باشگاه یه نامه هایی اومد به مدارس که چرا عصرا به باشگاه نمیایین؟باشگاه فعاله و ما ل شماست. دیدیم یه اعلامیه هایی در مدارس پخش میشه که روز های فلان در باشگاه معلمان، جلسه ی معلمان هست و برای حقوق و مزایا اونجا صحبت میشه.بعد ما رفتیم اونجا و دیدم که آقایی به نام درخشش ده بیست نفر رو اونجا جمع کرده.ما هم هی اضافه شدیم و کم کم شدیم سیصد چهارصد نفر که باشگاه پر میشد.بعد تو این رفت و آمد ها تشکیلات داد و کمیته درست کرد و طبقه بندی کرد و یه کمیته برای فرهنگیان شهر ری درست کرد و پنج نفر عضو کمیته فرهنگی شهر ری بودن که منم انتخاب شدم که تو حومه شهر ری معلما رو دعوت کنم. جمعیت زیاد شد و بعد اومدن نماینده برای هر بخش وشهرستان تعیین کردن و ثبت نام کردن.یه چند هفته ای این جلسات اجرا شد و ما دیدیم که زمینه برای اعتصاب معلمین فراهمه و همین اعتصاب هم موجب میشه که حرکتی در مملکت صورت بگیره.چون که جلوی فعالیت جبهه ملی رو هم گرفته بودن  وما از این لحاظ عصبی بودیم. میگفتن حقوقمون کمه و دولت باید رسیدگی کنه و …و تحریک میکرد ن معلما رو که یواش یواش باشگاه دامنه اش گسترده شد تقریبا از آذر ۱۳۳۹ یه تراکت هایی چاپ کردیم و تقسیم کردیم.جمعیت در باشگاه هفته ای یک روز و روزهای یکشنبه و چهارشنبه تعدادش زیاد می شد.البته سالن بزرگی نداشت باشگاه یک حیاطی هم داشت.

هرهفته تراکت چاپ میشد که بین معلما تقسیم بشه که قضیه بالا گرفت.هنوز ما نمیدونستیم که این جریان از کجا آب میخوره  چون که کوچکترین اجتماع و کوچکترین جلسه یا مجلس خانگی رو  ساواکی ها میومدن و دخالت میکردن و بهم میزدن یا قبلش باید از ساواک اجازه میگرفتی که با این مورد کاری نداشتن.مثلا ما همون موقع صبح جمعه تو میدون انقلاب داخل چاپخونه ای که اول باز کردیم جمع میشدیم اونجا که بعد ها تبدیل شد به یک محفل مخفی و بعد هم با اجازه ساواک یه مجلس سخنرانی تشکیل میدادیم با بچه ها که محتواش سخنرانی های مذهبی و سیاسی بود که سخنران تعیین می کردیم و معمولا بعضی وقت ها یه نفر از طرف ساواک هم میومد داخل مجلس تا نظارت داشته باشه به مجلس مون و هر هفته جاش هم عوض میشد.کارگردان جلسات هم یکی از رفیق های هم کلاسیم بود به نام آقای تواناییان فرد که از ایران هم رفت. ایشون اداره کننده مجلس بود و دعوت می کرد و به عبارتی برنامه ریزی مجالس با ایشون بود و بچه علاقه مند و فعالی بود و دانشجو هم بود.

س-  تو جلسات باشگاه مهرگان ، ساواکیا حضور فیزیکی داشتن، یادرخشش از ساواک اجازه می گرفت که جلساتش رو برگزار کنه؟

ج – نه، در حالی که تو هر محفل چهل پنجاه نفری که تشکیل می شد ساواک یه نماینده میفرستاد ولی در باشگاه مهرگان آقای درخشش به ساواک اطلاع نمی داد و ما هم یه خرده خام شدیم و فکر کردیم آزادی هست و رییس کانونه و جمع میکنه و اتفاقی هم هنوز نیفتاده.

س- چطوری فهمیدین که درخشش از آمریکایی ها خط می گیره؟

ج –  سر این جریانات وقتی یه بار دستگیر شدم همه چیزو فهمیدم.

س – چطوری دستگیر شدین؟

ج-  دستگیری من این طوری پیش اومد که اواخر سال ۱۳۳۹،  یواش یواش زمزمه پیچید که اگه رسیدگی نکنن ما اعتصاب میکنیم و بعد نزدیکای آخرای فروردین یا اوایل اردیبهشت بود که دیدیم درخشش هی میگه اعتصاب می کنیم و خبری نمیشه.فکر کردیم اگه دست دست کنیم ، کلاسا تعطیل میشه و به جایی نمی رسیم. پس ما شروع کردیم به شعار اعتصاب.ایشونم گفت به زودی در زمان عاجل اگر دولت به حرف ما گوش نکنه تصمیمی قاطع برای اعتصاب خواهیم گرفت.بعد گفت عاجل با الف.اینو که گفت من از قاطی معلم ها بلند شدم و گفتم آقای درخشش بس کن دیگه.این عاجل با الفت رو بذار کنار و خواهش میکنم عاجل رو با عین دنبال کن.ما که اینو گفتیم معلما شروع کردن به دست زدن و شعار اعتصاب اعتصاب شروع شد.بعد رنگ و روی درخشش پرید گفت آقایون صبر کنید من خودم به موقعش خبرتون میکنم و اینا.خلاصه حمله کردن و یه عده از بچه ها هم میکروفون رو از درخشش گرفتن میگفتن عاجل با عین درسته.

جلسه تموم شد و اومدیم بیرون ، با شعار اعتصاب اعتصاب از باشگاه اومدیم بیرون ،  تو لاله زار ادامه دادیم که بعدش یکی از بچه ها اومد بهم گفت که طوطیان فرار کن که الان میان بگیرنت.ما دیدیم اگه بدویم که ساواکیا میدون . پس بهتره که سوار ماشین بشیم و به ماشینه بگیم در رو.من شروع کردم به دویدن از وسط جمعیت و دوستان من هم به دنبالم دویدن.یه ماشین بنز هم اونجا بود که میخواست بره ما رفتیم و درش رو باز کردیم و رفتیم توش و یک دفعه دیدیم که ساواکیا پریدن رو کاپوت ماشین و مسافرا رو پیدا کردن و منو نشوندن صندلی عقب و نشستن پیشم و تا ماشین خواست حرکت کنه معلما اومدن رو کاپوت ماشین و بعد ساواکیه هفت تیرش رو زد به سر راننده و گفت گاز بده گاز بده و راننده مجبور شد گاز بدهد و دوستان من هم از رو کاپوت پرت شدن کنار و منو بردن.ما رو بردن تو یه خونه  امن تو خیابون اراک و هنگامی که سوار ماشین بودم منو مورد نوازششون قرار دادن و یادشون رفت چشمام رو ببندن و منم برای فرار تلاش میکردم ولی  خوب یاد گرفتم اون آدرس خونه رو.ما رو بردن تو خونه.

حالا ما یه کاپشن بارونی تنم بود و دو تا جیب هاش پر اعلامیه که حدود ۵۰۰ تا بود که اینا رو گرفته بودیم تا پخشش کنیم و به هر معلمی یک دونه میدادیم که بیان باشگاه مهرگان برای احقاق حق و فلان…

خلاصه بعد منتظر شدم و ما رو بردن تو یه اتاق دیگه گفتن هر چی داری تو جیبات خالی کن و ما کلید و پول و… گذاشتیم رو میز و اعلامیه ها هم تو جیب پالتوم بود و پالتو رو در آوردم گذاشتم رو میز کنار وسایلم و بعد با کت و شلوار رفتم تو اتاقی و یکی نشسته بود رو یه صندلی که یکم روشن بود جاش و سمت منم تاریک بود و جلوم یه میز بود.بعد یه پرسشنامه گذاشتن جلوم و گفتن پر کن.چهار پنج صفحه بود.اسم دوستات ومدت عضویت در باشگاه مهرگان و چند سال معلمی و از این سوالا بود توش که جواب دادیم.بعد یه سرهنگی اومد نشست رو اون صندلی و گفت عبدالله طوطیان؟گفتم بله.گفت منم سرهنگ مولوی…خوشبختم.منم گفتم خوشبختم و بعد گفت من نیومدم بهت بگم که این کارا رو نکن.شما معلما همه میدونین که حقوقتون کمه و زندگی تون اداره نمیشه و حقتونه اعتراض کنین و وضعیت بهتری پیدا کنین.این مملکت آزاده و هر کس میتونه حق و حقوق خودش رو درخواست کنه.الانم نمیگم که دیگه پاتو تو باشگاه مهرگان نذار ولی از این آدما نباش که بری تو باشگاه مهرگان شعار بدی و شعار اعتصاب بدی.اون باشگاه یه رییسی داره که آقای درخششه و شما برید و تابع اون باشین.خواستین به حرفاش گوش کنین آسته برین آسته برگردین ما گفتیم آقا ما که شعار ندادیم و معلما شعار دادن.بعد سرهنگ گفت معلما شعار دادن ولی تو شروع کردی.گفتم آقای درخشش گفت اعتصاب ما هم گفتیم اعتصاب و حرف آقای درخشش رو تایید کردیم.گفت آقای درخشش منظورش اینه که وقتی میگه اعتصاب کنین خودش میگه کی اعتصاب کنین.تو مثل اینکه آدم بسیار فهمیده و زرنگ و خوبی پس تو این محافل که میری به گوش باش و بیا چیزایی که میگذره رو به ما بگو.گفتم من چطور به شما بگم. من کارمند آموزش و پرورشم باید برم سر کلاس درس بدم.گفت اون کارت رو ادامه بده نمیگم دائمی باش ولی با ما هم همکاری کن.منم گفتم من از بچگی از جاسوسی و سخن چینی و اینا بدم میاد و بابام منع کرده.گفت باشه اجبارت نمیکنیم ولی اگه این کار رو میکردی بهتر ترقی میکردی منم گفتم من از وضعم راضیم و مجردم و حقوقم جوابگوی من هستش.گفت باشه برو فقط حواست باشه شلوغی نکنی.

بعد من اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و وسایلم رو برداشتم و بعدش چشمام رو بستن آوردنم بیرون و بردن تو ماشین بعدش منو بردن تو یه خیابونی و پرتم کردن بیرون و افتادم تو جوب.اینا که رفتن چشمام رو باز کردم دیدن منو انداختن جلو پست خونه.ساعت سه نصف شب بود من با کت و کول خاکی رفتم از سمت حسن آباد پیاده رفتم خونمون تو سه راه شاپور.

س –  وقتی شما رو بردن، معلم ها کاری نکردن؟

ج –  چرا، از اونجا هم  تا خونه مون راهی نبود.پیاده رفتم خونه و خانواده نگران و معلما نگران و همه شون جمع شده بودن خونه ما و مادرم هم بهشون غذا می داد و میرفتن پیش درخشش میگفتن چی شد؟اینو گرفتن تو چیکار میکنی؟اونم می گفت من دارم مذاکره میکنم و فلان… خلاصه بحث مابود که من وارد شدم بعد گفتن ولت کردن؟گفتم آره.گفتن چی شد؟گفتم هیچی  ، همه ول معطلن .گفتن چرا؟گفتم درخشش هم از خودشونه.گفتن چرا  از خودشونه؟گفتم یارو به من میگه نمیگم نرو، برو ولی پشت سر درخشش حرکت کن.

اگه قضیه اینقدر جدی بود منو ول نمیکردن.ول کردن که بیام تحریک کنم چون به نفعشون بود.ساواک دست امریکا ست. درخشش هم عضوشونه ؛ ولی عضو اینا ممکنه نباشه ولی عضو سازمان سیا که هست.این بساط هم از ما نیس از آمریکاس. همه ی اینا رو به بچه هاهم گفتم.

س – اعتصابات معلم ها در اردیبهشت ۱۳۴۰ از کجا شروع شد؟

 در ۱۸ بهمن‌ ماه ۱۳۳۹ باشگاه مهرگان قطعنامه‌ای در مورد افزایش حقوق معلم ها تصویب کرد که روزهای بعد معلمای سراسر کشور با امضای طومارهایی پشتیبانی خود شون رو از اون  اعلام کردند.اون موقع  یک لیسانسیه در وزارت فرهنگ ماهی تقریبا ۴۰۰ تومان می‌گرفت ولی لیسانسیه دیگه با‌‌‌‌ همان تحصیلات تو یک سازمان دولتی دیگه ۲۵۰۰ تومان می‌ گرفت.

 وقتی جهانشاه صالح وزیر فرهنگ لایحه اشل حقوقی جدید فرهنگیان روبه مجلس برد،  تعدادی از معلمای تهران در اعتراض به لایحه اشل حقوقی از صبح ۱۲ اردیبهشت با اعلام اعتصاب، کلیه مدارس تهران روتعطیل کردند و دسته دسته به میدان بهارستان اومدند.

یک اعتصاب بسیار عالی و سراسر ی  شکل گرفت که جرقه آن از باشگاه مهرگان آغاز شد وما زیر پرچم درخشش اعتراض کردیم چون این آدم خودشون بود و فکر می کردیم که میتونه کاری کنه.وقتی ما اعلامیه دادیم و اعتصاب رو اعلام کردیم به خوبی اعتصاب صورت گرفت.ما یک روز رو اعلام کردیم مثلا سه شنبه که معلما دیگه سر کلاس نرن و بیان جلوی بهارستان.دسته دسته از معلم ها میرفتن دم مدرسه ولی داخل نمیرفتن. شاگرد ها هم بعضی ها میرفتن مدرسه ولی بعضی ها وقتی می دیدن که معلما جلو در مدرسه ان و تو نمیرن اونا هم نمیرفتن تو مدرسه.وقتی که زنگ میخورد ناظمین مدارس میومدن میگفتن به معلما که برند سر کلاس ولی گوش نمیدادن و شاگرد ها هم از خدا خواسته میرفتن قاطی معلم ها و نمیرفتن کلاس.

روز های اول شاگرد کم بود تو تظاهرات ولی چند روز بعد دانش آموزای بیشتر پیوستن به معلمین.از صبح ۱۲ اردیبهشت همه ی معلم ها از سمت سعدی و سرچشمه و شاه آباد و … و جمعیت زیادی هم اومدن که موجب راهبندان شد و پلیس هم مار رو میزد به سمت پیاده رو و اومدیم تو  بهارستان ضلع سمت چپش تو پیاده روجمع شدیم و بقیه هم جلوی مجلس جمع شده بودند.کاری هم نمیکردیم.یه سری از بچه ها بلندگو آورده بودن و شعار میدادن درود بر معلم..پیروز باد معلم…

مامورا جلوی خیابان اکباتان  رو بسته بودند، ازدحام معلم ها تو خیابان شاه‌آباد و اول بهارستان زیاد بود . برای همین معلم ها روی زمین نشستند.

معلمین مرد در دو طرف نشسته بودند و معلمین زن هم وسط بودند که یک مرتبه ماشین­های آتش ­نشانی برای متفرق کردن ما لوله­ های آب رو به طرف جمعیت گرفتند و همه رو خیس ­کردند.با این که همه خیس شده بودند ، کسی از جاش تکون نخورد. ما نزدیک خیابون بودیم و  دکتر خانعلی که قد کوتاهی داشت،  نزدیک جوب وایستاده بود. دکتر خانعلی باچند نفراز معلما برای این که زن ها خیس نشن، به طرف ماشین‌ها ی آتش نشانی رفتن تا سر لوله های آب را به سمت میدون برگردونن. که یک مرتبه سرگرد ناصر شهرستانی از کلانتری دو نبش شمالی بهارستان در اومد و دو تا تیر هوایی زد که یه جورایی قضیه رو دامن بزنه که یکی کشته بشه و قضیه ادامه پیدا کنه.

وقتی صدای تیر رو شنیدیم و دکتر خانعلی افتاد رفتیم با چند تا از معلما ببینیم وضعیتش چطوره که دیدیم تیر خورده به سرش و مرده.تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که جنازه رو بلند کردیم چون اینجور موقع ها ساواک می آمد وجنازه رو میدزدید . ما جنازه رو نگه داشتیم وجمعیت هم برگشت و همراه با جمعیت جنازه به دوش رفتیم به پایین شهر. همه با هم شعار  می دادیم ” کشتند یک معلم را ” گفتیم کجا ببریم؟گفتند: محله اش . خونش تو خیابان خاکباز تو سلسبیل بود.نزدیک خونشون یه مسجد کوچیکی بود.گفتند که ببریم اونجا نگهش داریم تا صبح ببریم و تشییع جنازش کنیم تا دم مجلس. هراس و دلهره هم داشتیم که یه وقت ساواک حمله کنه و جنازه رو بگیره و ببره.سعی میکردیم که جمعیت زیادی دور جنازه باشن.خوشبختانه هیچکس هم حمله نکرد.با یه جمعیت سی چهل نفره رفتیم داخل مسجد و مقداری یخ تو یه تشتی گذاشتیم وخوابوندیمش تو تشت و بعد گفتیم چطور نگهش داریم؟ممکنه اینا شب بخوان با نیروی نظامیشون حمله کنن.گفتیم مقاومت میکنیم.بعدش یکی از بچه ها رفت و سی چهل تا دسته بیل خرید و آورد این دسته بیل ها رو نصف کردیم و یه عده مون رفتیم پشت بوم و  یه عده مونم تو حیاط.جنازه هم تو شبستون بود . شب اونجا خوابیدیم. تا صبح هم خداروشکر اتفاقی نیفتاد و نیومدن سراغ جنازه. صبح همه معلم ها اومدن اونجا و در خیابان اسکندری تجمع کردند . ساعت هشت تابوت دکتر خانعلی بر دوش معلمان از مسیر خیابان شاه  به سمت میدان بهارستان تشییع شد . معلم ها همه اشک می ریختند و خواستار محاکمه سرگرد شهرستانی قاتل دکتر خانعلی  بودند . برای تشییع جنازه، این بار دانش آموزان هم به ما پیوستند و حتی مردم هم بودند تو جمعیت معلما. ما که اون جلو ها بودیم نمیدونستیم که پشتمون چه خبره.بعدا فهمیدیم که مردم از محلات به ما می پیوستند. به وسیله دو نفر از خانم معلم ها  عکس بزرگى از خانعلى  حمل مى‏شد. همه با هم شعار می دادیم: دکتر ابوالحسن خانعلى، انتقام خون تو را خواهیم گرفت.  معلم نان مى‏خواهد نه گلوله ویا همه با هم فریاد می کشیدیم:   قسم به خون سرخ تو، قسم به رنج مادرت، قسم به اشک خواهرت، که ما ز دشمنان تو، کشیم انتقام تو…  ساعت تقریبا یک بعد از ظهر بود که  به مسجد سپهسالار رسیدیم و از آنجا به ابن‏ بابویه بردیم و طی مراسمی در آنجا دفن کردیم. ساعت ۲ بعد از ظهر هم رادیو اعلام کرد که حکومت عوض شد، نخست وزیر عوض شد و علی امینی اومد روی کار و به نوعی اعتراضات معلما  نتیجه داد. درخشش شد وزیر آموزش و پرورش و گفت ما موفق شدیم و حالا برگردید سر کارتون.ما هم رفتیم سر کار و حقوق ۲۷۳ تومانی مون رو آخرش کردن ۴۵۰ تومان.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۰ ـ شهادت دکتر خانعلی ـ روز معلم را در تاریخ ایران ماندگار کرد
۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۰ ـ شهادت دکتر خانعلی ـ روز معلم را در تاریخ ایران ماندگار  کرد - ایران افشاگر

 س – آیا دامن زدن به اعتراضات و اعتصابات معلم ها برای این بود که بتونن دکتر امینی رو بیارن روی کار؟

ج  – به نوعی میشه گفت معلم ها داشتن بازی میخوردن ضمن اینکه میدونستن افرادی مثل ما به دنبال مطالباتمون  بودیم.من وقتی فهمیدم که داریم بازی میخوریم گفتم که بازم تو این شلوغی  جلو میریم دیگه و هدفمون اینه که بهم بزنیم.حالا به هر شکلی که باشه.اونا میخوان ازما استفاده کنن و ما هم با استفاده از شرایطی که اینا دارن به هدفمون برسیم.من هر چی هم میگفتم بیشتر معلما زیاد باور نمی کردن که بازی خوردیم و درخشش از سازمان سیاس.که متاسفانه بعدا باورشون شد.

س –  خوب سرنوشت شهرستانی بعد از تیر اندازی چی شد؟

ج  – هیچ کاری نکردن.ولی خیلی از معلمین رفتن سراغش و هیچ اعتنایی نکردن.یه مدت کوتاهی حدود سه چهار ماه شهرستانی قایم شد و سر کارش نیومد وشایعه کردن که گرفتنش ولی نگرفته بودن ، بعد از یه مدتی برگشت سر کارش.

س – شهرستانی دوباره  به کلانتری بهارستان برگشت؟  

ج  – نه رفت تو یک کلانتری دیگه.

س – وقتی خبردار شدین که امینی اومده روی کار، این حرکت معلم ها با روی کار آمدن امینی چه شکلی پیدا کرد ؟

ج – درخشش به عنوان وزیر  فرهنگ رای اعتماد گرفت و اومد نشست تو وزارت خونه.بعد اومد پز انقلابی داد که من تو ساختمون طاغوت ها نمیرم و تو استان تهران میشینم تو خیابان بهشت.چون اینجا مرکز آموزش و پرورشه.  وقتی دیدم که برنده شدیم گفتیم حالا اهدافمون رو بذاریم رو میز درخشش چون وزیر شده ،  انجام بده.به منشیش گفتیم و وقت داد رفتیم تو. محمد علی خنجی هم اونجا بود و تو اتاقش نشسته بود.

س – چند نفر ی رفتید پیش درخشش ؟اسم هاشون یادتون نیست؟

ج – پنج شش نفری بودیم.  اسم ها یادم نمیاد.اونا از استان ها و جا های دیگه بودن.

گفتیم بهش که تکلیف ما چی؟گفت همین امروز نوشتم که حقوق ها تون ۴۵۰ تومان بشه.بعد گفتیم بقیش چی؟گفت نه دیگه حقوق مهم تر از همه است.بهش گفتیم ۳۵۰ تومان تا ۴۰۰ تومان چه دردری رو دوا میکنه؟گفت همینیه که هست برید برید درستون رو بدید.عرصه رو خالی نکنین.من دیگه نرفتم پیشش ولی یه سری رفتم پیله کردم بهش و کار به جایی رسید که گفت توبیختون میکنم.اخراجتون میکنم . اما عمری هم نکردن یه سالی بیشتر رو کار نبودن. در واقع حرکت ما یه حرکت صنفی بود که به اعتصاب کشیده شد و بعد هم سیاسی شد و منجر به تغییر رژیم نخست وزیری شد که این درواقع میشه پیروزی کندی.بعد شاه اومد انقلاب سفید و همین شش ماده رو اعلام کرد و بعد از یکسال کندی  رو کشتنش. شاه هم در کشتنش سهم داشت.

س – روی کار آمدن  امینی  و بعد سقوطش ، تغییری در وضعیت فرهنگیان به وجود آورد؟

ج – وضعیت همین طوری موند.همون حقوقی که اضافه کرده بود بعد از دو سه ماه بهمون دادن.موندیم و افتادیم رو روال عادی.خیلی ها به همونم راضی بودن.

س-  به دیدار خانواده ی خانعلی هم رفتید؟

ج – خانواده آنچنانی هم نداشت.خانوادش شهرستان بودن.ما که نرفتیم.ولی بعضی از بچه ها که نزدیک تر بودن و میشناختنش حتما رفتن.

س – راجع به نشریه مهرگان بگویید.

ج – این نشریه ارگان فرهنگیان تهران باشگاه مهرگان بود.آقای درخشش هم سردبیرش بود.ما هم هیچ مطلبی از طریق نشریه ننوشتیم.فقط اعلامیه چاپ می کردیم و پخش می کردیم و وقتی سوار سرویس میشدیم با همکار ها حرف میزدیم و تبلیغ می کردیم و بقیه اش هم تو همون باشگاه مهرگان بود که هر هفته یه روز با همکارا حرف میزدیم تو اونجا.ولی فقط درخشش سخنرانی می کرد و اجازه صحبت به ما ها نمی داد.فقط یکبار یکی از معلما که هیکلی بود قبل از اومدن درخشش اومد و یک کم حرف زد و وقتی که درخشش اومد بلندگو رو گرفت دستش و حرف زد.من خودم فکر میکنم خود این معلمه هم همدست درخشش بود که بعدا دیگه ندیدمش.

س- آیا میشه گفت تفکر غالب معلم ها تو دوره ی شما تفکر مصدقی بوده ؟

ج – بله صد درصد تفکر مصدقی بود، مذهبی نبود.مذهبی ما ها بودیم که تو مسجدای روشن فکری بریم که اون موقع وجود داشت و پای سخنرانی روحانیونی بنشینیم که سیاسی هستن و محفل های خصوصی که خودمون درست میکردیم هفته ای یک روز.

س – آیا اون دولت ایده آلی که معلم هایی مثل شمادنبالش  بود ند،  شبیه دولت مصدق بود؟

ج- بله.من تاسال ۱۳۳۹ بیشتر گرایشم به سمت مصدق بودم ولی بعد از تشکیل نهضت گرایشی نسبت به نهضت آزادی پیدا کردم.قبل از زندان گرایش به نهضت آزادی داشتم و  بعد هم گروه های  مذهبی دیگه.

س – آغاز دهه ی چهل ، هم زمان است با  مخالفت و واکنش آیت الله خمینی و علما  به رفرم انقلاب سفید و رخداد قیام ۱۵ خرداد ، شما به عنوان نماینده ای از جامعه ی معلمان، در این ایام چه فعالیتی داشتید؟

ج – بعد از برداشتن امینی و کشته شد ن  کندی ، رفرم در اینجا ناقص موند و شاه انقلاب سفید اعلام کرد و به زعم خودش رفرم رو تموم کرد.با استفاده از این رفرم امام هم شروع کردن به سخنرانی در قم.

یک مجلس موسسانی شاه درست کرد که زنش رو نایب السلطنه کنه و پسرش رو ولیعهد کنه.طبق قانون اساسی زن حق نداشت نایب السلطنه بشه و شاه با این قضیه شروع کرد به مخالفت که بعد مسئله ی انجمن های ایالتی ولایتی پیش آمد که باز شاه از طریق دو مجلس گفتند که زنان در انتخابات شرکت کنند.

 اون موقع دکتر علی آبادی استاد جزای ما بود و دادستان کل کشور هم بود زیر مصوبه دو مجلس نوشت خلاف قانون اساسیست و اجرا نشد.امام هم شروع کرد به سخنرانی هاش.ما بچه ها نوبتی به قم میرفتیم و از سخنان امام یادداشت بر می داشتیم.ما چون معلم بودیم و خانه مجردی در خیابان گمرک گرفته بودیم این مطالب رو در دفاتر ۴۰ برگ مینوشتیم که هر سخنرانی یه دفتر ۴۰ برگ می شد.شب ها نمیخوابیدیم و تا صبح دو سه نسخه می نوشتیم و بعد فرداش می رفتیم توزیع می کردیم و به مردم و معلمین و آشنا ها می دادیم و در آخر اعلامیه نوشته بودیم که هر کسی از روی آن ده نسخه تکثیر کنه.

این کار رو ادامه دادیم تا اوجش که رسید به ۱۵ خرداد.۱۵ خرداد که شروع شد ما از دستگیری امام اطلاع نداشتیم.من یک دفعه دیدم که تو جاده ساوه صحبت میکنن که شهر شلوغه.گفتم چرا شلوغه ؟ گفتن نمیدونیم چرا شلوغه.گفتم خب اگه شلوغه پس مدرسه تعطیل.بعدش با مینی بوس آمدیم شهر.ساعت تقریبا ۲ بعد از ظهر رسیدیم تهران.بعد دیدیم اتوبوس وارونه شده و کیوسک های تلفن شکسته شده و شیشه خرده تو خیابون زیاده و فهمیدیم یه خبرایی هست.

گفتیم آقا اوجش کجاست؟گفتن بازار.بعد ما سوار ماشین شدیم اومدیم خیابون خیام و از خیام رفتیم توی بازار که دیدیم تمام مغازه ها بسته است.پرده سیاه زدن چون محرم بود و روی این پرده سیاه عکس های امام رو کنار هم چسبوندن.هیچکس هم در بازار نبود.  با دلهره اومدیم و یه صداهای دویدن هم از پشت بام بازار میومد.اومدیم تا به دهنه بازار بزرگ رسیدیم. یه دفعه دیدیم جلوی دهنه بازار بزرگ یه تیربار گذاشتن و تا سایه ما رو دیدن به رگبار بستن و ما هم برای اینکه آسیب نبینیم چسبیدیم به دیوار.اومدیم یه سربازه گفت وایستا ببینم.شما اینجا چیکار میکنین؟گفتیم ما معلمیم،  مدرسه تعطیل شده بود اومدیم بازار ، از ته بازار به اینجا.گفتش خونتون کجاست؟گفتیم خیابان بوذرجمهری گفت خیلی خوب پشت سر من بیاین.بعد هم رفتیم دیدیم که قدم به قدم ماشین های نظامی با تیربار وایستادن و بعد این سربازه ما رو اورد  از چهار راه رد کرد و گفت از همین کنار خیابون برین.

این تظاهرات ها هم تا آخر شب ادامه داشت.فرداش هم همینطور که بعد فهمیدیم یه تعداد کشته شدن و امام رو هم گرفته بودن. به پیشنهاد حاج آقا موسوی از طرف جامعه اسلامی فرهنگیان شهر ری اومدیم و یک اعلامیه دادیم و ایشون نوشت و ما یه تعدادی امضا کردیم و بعد پخش کردیم.این افتاد دست ساواک بعد اومدن سراغ ما. ما رو گرفتن و گفتن تو از همه جا سر در میاری…باشگاه معلمین و …تو چه کاره ای ؟گفتم همه امضا کردن ما هم امضا کردیم و خودم رو زدم به مظلومیت.گفت خیلی خب.ما رو رها کردن.بعد مدیر مدرسه و خدمت گزار مدرسه رو کشونده بودن تو اداره ساواک تا علیه من پرونده سازی کنن و چیزهایی بنویسن که به بهانه گزارش اونها منو بگیرن.

ما تو مدرسه چند تا عکس شاه داشتیم که میخک هایی درست می کردیم و میزدیم به عکس شاه.این رو بهانه کردن و رفتن گزارش دادن.دوباره منو خواستن گفتن پس تو به عکس شاه میخک میزنی؟گفتیم نه آقا گفتن بیا اینا مدیر هم نوشته و خدمت گزار هم تایید کرده.بعد منو تبعید کردن به شهر ری و تو مدرسه ای که سه تا معلم سابقه دار مثل من اونجا بود که یکیشون زندان کشیده بود که از لحاظ روانی مشکل داشت و فقط قدم میزد تو حیاط و کلاس هم نمی رفت و یک ساواکی رو هم گذاشته بودن تا ما سه تا رو بپایه.هفته ای یه بار هم میرفتیم ساواک شهر ری و سرهنگ مولوی رییس ساواک شهر ری ما رو نصیحت می کرد  و باز دوباره برمیگشتیم.

تا یک سال این قضیه ادامه داشت بعد چون دبیرستان ها نیاز به معلم داشتن ، منو از دبستان منتقل کردن به دبیرستان یافت آباد و ظاهرا کنترل های یه هفته ای تموم شد ولی تا پنج سال این پرونده بود تا بایگانی شد.

س- چنان که می دانید بعد از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، فضای سیاسی جامعه  بسته شد؛ اما سر جریان مرگ زنده یاد تختی ، این فضا به صورت موقت هم که بود ، شکسته شد و مردم دوباره به خیابان هاآمدند. چه تصویری از حرکت مردم و وقایع این دوران دارید؟

 ج –  تو فاصله بین سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۴۷ در دوران دانشگاهی من و بچه های دانشکده یه فعالیت هایی داشتیم و یک کانون های شبانه ای داشتیم که یه مدتی مخفیانه بود و بعد هم علنی شد.هر بار هم یه نامه به ساواک میزدیم که شب جمعه ما جلسه تو فلان جا داریم و چهل پنجاه نفر جمع میشدیم که اجرا کننده جلسه آقای تواناییان فرد بود و بزرگانی مثل محمد تقی جعفری  و استاد شریعتی و … رو دعوت می کردیم و در اونجا پرسش و پاسخ می کردیم.

 در ۱۷ دی ماه ۱۳۴۶ که تختی فوت کرد، خدا رحمتش کنه ایشون رو ، سر جریان تختی  ما دو روز رفتیم تظاهرات .یعنی رفتیم ابن بابویه از میدون شوش صف بستیم و در حال شعار دادن رفتیم به ابن بابویه.یکی هفتمش و یکی هم چهلمش رفتیم.

وقتی که جنازه تختی رو آوردن پزشک قانونی گذاشتنش تو آمبولانس که جمعیت زیادی اومده بودن برا ی تشییع جنازه که شمشیری هم جزوشون بود که از جلوی پزشک قانونی روبروی پارک شهر تا میدان ارک ،مسجد ارک ماشین آمبولانس آهسته حرکت می کرد و مردمم پشت سرش حرکت میکردند.قرار بود که این تشییع جنازه همینجوری ادامه پیدا کنه تا ابن بابویه چون ما بیشترن دانشجو بودیم و تو خط این کار ها بودیم که وسط راه هم جمعیتی از قبیل کاسب و بازاری و … به ما اضافه بشه و تظاهرات خوبی برگزار بشه.سرگرد ناصرشهرستانی که قبلا رییس کلانتری دوی دم مجلس بود و همون کسی بود که خانعلی رو هم تیر زد،  دم مسجد علی ،این ولد زنا نشسته بود بغل راننده که گفت:  من  کنارت میشینم برای این که راه رو باز کنم؛ ولی تا اونجا رسید راننده رو از آمبولانس هل داد بیرون و خودش نشست پشت فرمون  و فرار کرد.

جنازه رو هم یه جورایی میشه گفت دزدید ،فرار داد.ما همه موندیم.ما هم کوتاه نیومدیم و چندنفری یه تاکسی گرفتیم و رفتیم خودمون رو رسوندیم بهشت زهرا.وقتی رسیدیم اونجا چیزی از قبل  قبر و  هیچی فراهم نکرده بودن چون این  کار داشت با هیجان صورت می گرفت. وقتی جنازه ی تختی رو به ابن بابویه آوردن، ماشین رو نمیذاشتن تو بره.ازغسال خونه اومدن و جنازه رو گرفتن بردن تو غسال خونه ی ابن بابویه که تو این فاصله ما با ماشین رسیدیم .

 جنازه توغسال خونه بود و غسلش دادن و آمادش کردن که وقتی آوردنش بیرون دوباره تشییعش کردیم تا مقبره ی شمشیری . بعدش هم شهرستانی با ماشین پلیسی که دنبالش بود سوار شد و رفت.شمشیری از همون غسال خونه جنازه رو آورد و داد رو کول ما ها و گفت مستقیم ببرید تو مقبره ی خودم.گفتیم حاجی ، فامیل رو چیکار میکنی؟گفت ولش کن فامیل رو.تختی باید بره تو مقبره خودم.

ماهم رفتیم با جنازه تختی سمت مقبره شمشیری که فاصله ای هم نبود و جنازه رو گذاشتیم و قبر هم از قبل کنده شده بود برای خانوادش که روش سنگ معمولی گذاشته بود.فوری اومد و گفت سنگ رو بردارین.قبر آماده است.در کل سه ساعت طول کشید و ما تختی رو اونجا دفن کردیم.بعدش یواش یواش دیگه جمعیت اومدن و مراسم کفن و دفن تموم شد و بعدش با بلندگو گفتن که هر کسی ناهار نخورده بیاد مغازه شمشیری تو سبزه میدون.که یه عده ای رفتن ولی ما نرفتیم.اینم از ماجرای تختی.موقع هفتم و چهلم که ما تظاهرات کرده بودیم از میدون شوش ، بعدش  رفتیم سر قبر تختی، خود شمشیری اطراف قبر و خود قبر رو تزیین کرده بود و آماده کرده بود برای مراسم هفتم و چهلم.که خودش هم حضور داشت و خیلی علاقه خاصی نسبت به تختی داشت.

در هفتم مرحوم تختی یه صف طولانی هشت صفی از میدان شوش تا پل سیمان که همه دانشجو و معلم شعار می دادیم ومی رفتیم و دور مقبره تختی می چرخیدیم . اینقدر جمعیت زیاد بود که دیوار ابن بابویه فرو ریخت. چون ورودی اجازه نمی داد.در برگشتن پلیس حمله کرد.  سمت اون کوره های آجر پزی یه عده رو گرفتن و ما چون حرفه ای بودیم نتونستن ما رو  بگیرن.

س –   به عنوان سوال پایانی بفرمایید چه فعالیت هایی  تا زمان آخرین دستگیری تان داشتید؟

ج – بجز این کار هایی که کردیم این بود که هر نوع اعلامیه یا جزوه که به دستمون میرسید رو انتشار میدادیم.کم کم دبیرستان ها از این دستگاه پلی کپی گرفتن.ماهم میگفتیم میخوایم سوال طرح کنیم با استفاده از همین می رفتیم و اعلامیه ها رو چاپ و توزیع می کردیم.فعالیت هایم تا سال ۵۳ هم به همین شکل ادامه داشت. جزوه ولایت فقیه امام رو که آیت الله سعیدی از مسجد دادن توزیع کردیم و نحوه ی توزیع مون اینطور بود که تو کتابخانه ها لای کتاب ها میذاشتیم یا یه توالتی بود تو میدون ۲۴ اسفند و چون دانشجو ها بعد از دانشگاهشون میومدن اینجا دست شویی.ماهم میومدیم و اعلامیه ها رو بالای دیوار هر توالت میذاشتیم و به این شکل ما تکثیر می کردیم.

حسینیه ارشاد هم از سال های ۱۳۴۸ ساختمونش ساخته شد و تیر آهن ها رو هم انداخته بودن و گنبد هم نزده بودن و پوشش هم نداشت و اولین سخنران ها هم آیت الله مطهری بود و دیگران.یکی دوبارم زمانی که هاشمی تهران بود سخنرانی کرد و بعد هم افتاد دست دکتر شریعتی و جلساتی که ایشون برگزار می کردن و بنده در کلاساشون حضور داشتم و اسلام شناسی رو پیش ایشون درس خوندم و مکاتب مختلف مانند  مارکسیسم رو هم با ایشون خوندم.

ما  تو این سال ها یک رابطه هایی رو با معلم ها برقرار می کردیم .  یک بار در سال ۱۳۴۹ من یک تماسی با یک نفر گرفتم که به من پیشنهاد کرد که برم لبنان که قبول نکردم.من یه همکلاسی داشتم تو دانش سرا که کشتی می گرفت و منم کشتی می گرفتم و باهاش هم کلاس بودم و دست بر قضا هم تو دانشکده اقتصاد هم با ایشون هم کلاس بودم به نام قدرت الله خطیری.یکی دوسال با هم میرفتیم و میومدیم و گاهی هم یه گپ کمی میزدیم ولی من بیشتر با تواناییان فرد و چند نفر دیگه من دم خور بودم.یکی دوبار با من صحبت کرد و فهمید من تو این نخ هام و منم فهمیدم اون تو این نخ هاس.اونم مثل من ریاضی تدریس می کرد تو دبیرستان.و خونه هم دیگه میرفتیم و باهم درس می خوندیم و کم کم با هم رفیق شدیم و من فهمیدم این یکسری کار مخفی هم در چرخه کاریش هست و اونم متوجه شد که منم آمادگی دارم و من از سال های۴۷-۱۳۴۶ با اون یه کار های جدیدی رو شروع کردیم.

اولین بار که دستم به اسلحه رسید اسلحه ای بود که برادرم ازش مونده بود که سال ۱۳۳۷ که ایشون فوت کرد من رفتم نیشابور که کتابها و وسایلش رو جمع کنم بیارم تهران ، به اسلحه اش برخورد کردم و این اسلحه رو آوردم تهران و تو خونه های مجردی مخفی کردم و ازش هیچ استفاده ای نکردم.

من متوجه شدم که این آقا از رادیو های بیگانه یه چیزایی ضبط می کنه و نگه داری می کنه و سعی میکرد منو با دوستاش آشنا نکنه و اگر هم می دیدم چند تاشون از هم کلاسی هام تو دانش سرا بودن و یه سری شونم معلم بودن و مهندس بودن و …ولی بعدا در یک سفر  به من پیشنهاد کرد که گفت اگه یه سفر خواستی بری خراسان منم با خودت ببر که اونجا آشنایی و رفیق داری .گفتم باشه .ما اینو بردیم و وقتی رسیدیم نیشابور چند روز بودیم و بعد رفتیم مشهد.بعدش گفتش تایباد آشنا نداری؟گفتم یه فامیلی دارم که الان داره جاده های تایباد تا افغانستان رو آسفالت می کنه و مهندسه.گفت پس بریم و یک سری هم به اون بزنیم.بعد که رسیدیم اونجا گفت افغانستان هم میشه رفت؟گفتیم آره بیا سوار ماشین شیم و به هوای آسفالت میبرمت.چون اون موقع ما مرز نداشتیم.

گفتیم چی میخوای؟گفت قالیچه میخوام  و بعد به بهانه قالیچه خریدن دو قبضه اسلحه خریدیم.گفتم اسلحه میخوای چیکار؟گفت شاید به کار اومد…بعد اومدیم و این اسلحه ها رو تو تایباد داد به من و خودش با خانومش رفت و گفت که تو اینا رو بیار تهران.ما با خانواده برادرم رفتیم مشهد.اسلحه ها رو هم تو گونی عدس جاسازی کردم.چون تو راه آهن مامورین مخفی بازرسی می کردن.من تحت محمل بچه های برادرم و مادرشون این اسلحه ها رو از راه آهن عبور دادیم و بردیم تهران.تو خونه مخفی کردیم و حتی بچه های برادرم هم نفهمیدن.

یه مدت این اسلحه ها پیش من بود.ما یک فواصلی رو کوه میرفتیم به خصوص روز های برفی و تابستون ها رو هم می رفتیم قله پشت توچال رفتم قله و این یه مقدار فشنگم همراهش داشت و قوطی حلبی هم تیراندازی می کردیم.بعد هم این اسلحه ها رو ازم گرفت و گفت حالا اینا پیش من باشه که تا ببینیم کی مصرف داره.یه دفعه هم گفت اگه فرصت فراهم شد بریم اسلحه ای چیزی تهیه کنیم.

من یک رفیقی داشتم که ایشون کرد بود که یه برادر داشت که کامیون داشت و به من میگفت برادرم کامیون داره و با کامیونش چراغ علاء الدین رو میبره عراق به صورت قاچاق .گفت از طرفای سنندج میره مریوان و بعد هم عراق و شب اونجا تخلیه می کنه و اونوری ها میان بر میدارن و میرن و بعد هم بر میگرده.گفتم من خیلی دوست دارم اونجا ها رو ببینم گفت میتونه به عنوان شاگرد راننده تو رو با خودش ببره.پلیس اونجا مریوان به بعد رو کنترل میکنه.

بعد لباس پوشیدیم و ساک جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه و برادر رفیقم حاج محمد منو سوار کرد و رفتیم مریوان و بعد بانه و چراغ ها رو تخلیه کردیم عراق و اومدیم بانه و بعد دیدیم مغازه ها پر اسلحه بود و  خلاصه ما یکی دوتا کلت خریدیم و برگشتن هم لباس دسته دو بار زدیم و تو کیسه های بزرگ پر میکردیم. و اسلحه ها رو هم تو جیب لباس ها جایگذاری می کردیم و علامت هم زدیم و خلاصه وقتی برگشتیم اون لباسه رو که اسلحه جایگذاری کرده بودیم رو برداشتیم و تو وسایل هامون گذاشتیم و این دو تا اسلحه رو آوردیم و دادیم به این آقا.

بعد یه فرصتی پیش اومد که من میخواستم برم جزیره ی لاوان که یه فامیلی داشتم اونجا کار  میکرد.به من گفتش اگه میخوای بیای اینجا چیز دیدنی نداره ولی بد نیس چندتا مغازه داره که جنس های ارزونی هم داره.منم گفتم باشه و میام.برای من از اون شرکتشون کارت تهیه کرد و سوار هواپیمای دو موتوره اختصاصی شدیم و  رفتیم.من به قدرت گفتم میخوام برم و گفت تو که میری یه طرح هواپیما دزدی هم پیاده کن.گفتم چطوری؟گفت بهت یاد میدم و تو فقط اجرا کن و گزارش کن.گفتیم باشه.بعد با یه کتاب زیارت  و ساک رفتم و بعد ساکم رو کنترل کردن و من هم این کتاب رو گذاشته بودم لای دستم.لای کتاب هم اسلحه بود.بعد رفتیم و سه چهار روز اونجا بودیم و شب ها هم میرفتیم و بیلیارد میزدیم و رییس ساواک هم میومد منو به حرف میکشید که چیکاره ای و اینا…

موقع برگشتنم که همون رییس ساواکه اومده بود دم در هواپیما و بعد ساک رو گاشتن ته هواپیما و منم با اون کتابه که لای دستم بود اومدم تو هواپیما.بعد که پرواز کرد من بلند شدم و نگاه کردم و رفتم بالا سر خلبان.بعد پایین رو نگاه کردم دیدم یه کانالی که پر نخله گفتم اینا چیه؟گفت نخلستون های عراقه.من باید اسلحه میذاشتم پشت گردنش و میگفتم برو فرودگاه بغداد و بنزینش رو هم داشت و نزیک تر از تهران بودمن به نوعی تمرین کردم.بعد من اومدم تهران و گزارش کردم.بعد هم نمیدونم که این هواپیما دزدی اجرا شد یا نه.

ما در سال های ۱۳۴۹تا۱۳۵۱ انتشارات داشتیم تا اینکه یکی از دوستان من یکی دوسال قبلش رفته بود انگلستان ،  ما اونجا با این در ارتباط بودیم . اون در انگلستان عضو کنفدراسیون شده بود و با ما در ارتباط بود.

برادرم ابوالفضل بیماری قند داشت و وضعش خیلی خراب بود.ما اینو با خانومش اعزام کردیم به انگلستان برای معالجه که متاسفانه ایشون معالجه نشد و فوت کرد.بعد که برادرم فوت کرد رفیقم ایشون رو گذاشت تو یک تابوت و فرستاد ایران و مقدار زیادی هم جزوه و کتاب تو زیر جسد جاسازی کرده بود و به من اطلاع داد که حواست به تابوت باشه که بتونی از فرودگاه بگیریش چون پر کتاب و جزوس.ما دیدیم خیلی خطرناکه.یه فامیلی داشتیم سرپاسبان بود تو فرودگاه بعد بهش گفتیم این نصف شب میرسه و مرده و خانومش همراهشه و اونم گفت من از راه پاویون ترخیصش می کنم.ما رو برد جلو در هواپیما تابوت رو تخلیه کردیم و چمدون ها رو برداشتیم و تابوت رو هم برداشتیم و رسیدیم به میزی که یه ساواکی وایستاده بود و به غیر ما هم کسی نبود.من یه نگاهی کردم و دیدیم ساواکیه آشناس.این همون کسی بود که تو تظاهرات باشگاه معلمین منو گرفت  و با هفت تیرش منو کتک زد.وقتی رفته بودم خونه  ی تیمی ساواک به این گفتم اسمت چیه؟گفت میخوای بگی بچه محل هات منو بزنن؟گفتم نه بابا میخوام باهات رفیق شم و اینا…گفت ما اجازه نداریم اسممون رو به کسی بگیم.گفتم خب نگو.ولی یک دماغی داشت که شما هر جا اینو میدیدی فراموش نمی کردی.اونشب یهو دیدم اینه.گفتم ای داد و بیداد الانه که ما رو بشناسه.یه حالت عزا گرفتیم و رفتیم پیشش و بعد چمدون هامون رو گشت و یه نگاهی هم کرد .و گفت که میتونین برین.

بعد یه مسجدی بود که قبلا سپرده بودم گفته بودم یه تابوت خیلی شیکی رو از خارج میارن حیفه ببریمش بهشت زهرا.گفتیم اینو بیاریم اینجا که اگه یه مراسمی تشییع جنازه ای چیزی دارین از این تابوت استفاده کنین.گفتن خیلی ممنون گفتم منتها تو آمادش کن.خلاصه از بهشت زهرا اومدن که تابوت رو برداریم ببریم و منم گفتم من به فلان مسجد یه قولی دادم و نمیشه.گفتن نه باید ببریم نمیشه گفتم چرا نمیشه؟خلاصه یه پولی بهش دادم و گفتن چون کار ثوابه باشه.ما رفتیم و با یکی دوتا از بچه ها که سوار آمبولانس شده بودیم رسیدیم اونجا و تابوت رو برداشتیم بردیم تو و جنازه رو گذاشتیم تو یه تابوت دیگه و کتاب ها رو گذاشتیم تو کیسه گونی.همه چی بود تمام انتشارات و روزنامه های قدیم تو اینا بود که گذاشتیم شون تو اتومبیل مون و رفتیم خونه.اینا رو تو خونه مخفی کردیم و گذاشتیم شون تو جاسازی.ما کلا جاسازی متحرک داشتیم و جاسازی ثابت.جاسازی متحرک تو خونه مادر بزرگم داخل انباریش که مقدار زیادی رخت خواب قدیمی داشت که پشت اونا گذاشتم.یه آپارتمانی بود مال فامیلامون که طبقه چهارمش که بالای اون آپارتمان یه پاگردی داشت که یه سری مبل های قراضه اون تو بود که ما لای مبل ها میذاشتیم.یکی هم تو مدرسه بود که کیسه ای بود که توش خرده برنج بود و توش میزاشتم و به مستخدم میگفتم که دست نزنه بهش که لازمش دارم.جاسازی های دیواری هم داشتیم که جاسازی می کردیم و روش رو می پوشوندیم.اسلحه ها رو هم پخش کرده بودیم دست بچه ها که بیشتر بیرون تهران تو باغ ها و شهر ها نگهداری میکردن.

یه دفعه هم منو تو خیابون فرهنگ جلو خونه تیمی وایستاده بودم یه عبوری کمیته ضد خرابکاری به من مظنون شدن و اومدن منو گرفتن.گفتن اینجا چیکار میکنی؟گفتم میخوام برم مدرسه.گفت چه خطی باید سوار شی؟گفتم خط کرایه های ۵ سوار میشم میرم خیابون شیر و خورشید.چون من جنوب شهر درس میدادم چون بچه های اونجا بیشتر توجیه میشدن.این آقا گفت چند تا اومد و رد شد چرا سوار نشدی؟گفتم پر بود.گفت نه.خونت کجاست؟گفتم همین پشته.گفت بریم خونت.ما رو بردن خونه.خوشبختانه من جزوه های ولایت فقیه رو که آیت الله سعیدی داده بودن رو زیر فتوکپی های بچه ها گذاشته بودم.یه اسلحه هم داشتم بالای کمد زیر زمین لای یه پارچه بود.این اومد و گفت کتابات کجاست؟اول بردمش بالا سر این فتوکپی ها.اومد و یه چندتایی رو نگاه کرد و گفت اینا چیه؟گفتم فتوکپی بچه های مدرسه.گفت اینا به من چه؟من رو ببر کتابخونت.گفتم اون اتقه.خلاصه در این رو بست و رفتیم سراغ کتابخونه.چهار پنج تا کتا بها رو دید که کتاب های صمد بهرنگی و میراث خوار استعمار دکتر مهدی بهار  بین شون بود. بعدش رفتن تو اتاق و پچ پچ کردن و ما رو برداشتن بردن.منو بردن ساواک انتهای امیریه نرسیده به فرهنگ و گفتن مظنونه و اینا…گفتن تو چرا زن نگرفتی؟گفتم من دارم خرج مادرم و بچه های برادرم رو میدم و…گفتن نه تو یه دلیلی داری که زن نگرفتی.خلاصه پچ پچ کردن و ما رو بردن اداره تو خیابون شیر و خورشید و بردن پیش رییس اداره.گفتن آقا اینو میشناسی؟گفت آقا باز اینو آوردی؟گفت پدر مارو در آورده این…گفتن میشناسیش؟گفت بله آقا این دبیر خودمونه و بعد ما رو سوار کردن و بردن دم مدرسه پیاده کردن و رفتن.رفتم  به بچه ها گفتم اینا به زن نگرفتنم مشکوک شدن.

 بعد از  این که در آبان ماه ۱۳۵۴ توسط یکی از رابطین در اروپا لو رفتم و دستگیر شدم، به ۷ سال زندان محکوم شدم . آبان سال ۱۳۵۷ هم همزمان با بقیه ی زندانی ها از زندان آزاد شدم.

س – تشکر می کنم که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید و در این گفت و گو شرکت کردید.

ج – من هم تشکر می کنم.

عبدالله طوطیان

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.