یادداشت‌هاى پسر “گابریل گارسیا مارکز” از آخرین روزهاى زندگى پدرش/ رضا علامه زاده

[یادداشت‌هاى روزهاى آخر را مرور مى‌کنم و نمى‌دانم آیا مى‌توانم آن‌ها را به شکل نوعى روایت به هم ارتباط دهم یا نه. پدرم، مثل مادرم سخت معتقد بود که زندگى خانوادگى ما مى‌باید کاملا خصوصى بماند. بچه که بودیم وادارمان مى‌کردند هر بار این قانون را رعایت کنیم. ولى حالا دیگر بچه نیستیم. شاید بچه‌هاى

کد خبر : 4468
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 تیر 1400 - 8:03

[یادداشت‌هاى روزهاى آخر را مرور مى‌کنم و نمى‌دانم آیا مى‌توانم آن‌ها را به شکل نوعى روایت به هم ارتباط دهم یا نه. پدرم، مثل مادرم سخت معتقد بود که زندگى خانوادگى ما مى‌باید کاملا خصوصى بماند. بچه که بودیم وادارمان مى‌کردند هر بار این قانون را رعایت کنیم. ولى حالا دیگر بچه نیستیم. شاید بچه‌هاى بالغ باشیم اما بچه نیستیم.] (ص ٩١)

این یادداشتى است از “رودریگو گارسیا”، پسر بزرگ “گابریل گارسیا مارکز” که در توجیه انتشار یادداشت‌هایش به صورت کتابى با عنوان “گابو و مرسدس؛ یک بدرود” منتشر کرده است؛ کتابى که او و ناشرش به خوبى مى‌دانستند به محض انتشار مورد استقبال دوستداران مارکز، محبوب‌ترین رمان‌نویس معاصر در سراسر جهان قرار خواهد گرفت.

نویسنده در ادامه‌ى همان یادداشت، مشغله ذهنی‌اش برای انتشار این کتاب را با تأکید بیشترى با خواننده در میان می‌گذارد:
[خوب مى‌دانم هرچه در مورد روزهاى آخر زندگى پدر و مادرم بنویسم بى‌توجه به کیفیت‌اش به راحتى منتشر خواهد شد. مى‌دانم در نهایت چیزى خواهم نوشت و این یادداشت‌ها را به نوعى انتشار خواهم داد. اگر لازم باشد این کار را بکنم به این گفته پدرم متوسل می‌شوم که به ما مى‌گفت: “وقتى مُردم هر کارى خواستین بکنین”.]

باید همین نقلِ قول از پدرش که هفت سال پیش فوت کرده توجیهی باشد بر تصمیم بزرگتر او و بردار کوچکش، “گونزالس”، به دادن اجازه برای فیلم شدن دو اثر درخشان مارکز، “گزارش یک آدم‌ربائی” و “صد سال تنهائی”، به شرکت‌های “آمازون پرایم” و “نِتفلیکس”. البته به نظر می‌رسد برای این کار باید تا مرگ مادرشان، “مرسدس بارچا”، که کمتر از یک سال پیش درگذشت صبر می‌کردند تا به‌عنوان تنها وارثان آثار پر طرفدار پدرشان حق واگذاری نوشته‌هایش را داشته باشند.

مارکز تا جائی که من می‌دانم دستکم یک جا نوشته است که با فیلم شدن “صد سال تنهائی” موافقت نخواهد کرد؛ در سخنرانی آغاز یکی از کارگاه‌های فیلمنامه نویسی در مدرسه بین المللى سینما و تلویزیون کوبا که در کتابی با عنوان “جنونِ دل‌انگیز قصه‌پردازی” منتشر شده و من آن مطلب را قبلا به فارسی برگردانده و انتشار داده‌ام. او در آن مطلبِ خواندنی دلیل ندادن اجازه برای فیلم شدن رمان “صد سال تنهائی” را این‌گونه عنوان کرده است:

[اعتقادم بر این است که کسى که قصه مى‌خواند خیلى آزادتر از کسى است که فیلم مى‌بیند. خواننده‌ى رمان، چیزها را به شکلى که دلش مى‌خواهد تصور مى‌کند – چهره‌ها، فضا، مناظر…- در حالیکه تماشاگر سینما یا تلویزیون جز این که تصویر ظاهر شده بر پرده را ببیند چاره دیگرى ندارد، آن هم در یک وسیله‌ی ارتباطی که چنان مسلط است که جائى براى برداشت شخصى باقی نمى‌گذارد. فکر مى‌کنید چرا اجازه‌ى فیلم شدنِ صد سال تنهائى را نمى‌دهم؟ چون مى‌خواهم به خلاقیت خواننده احترام بگذارم، به حق انحصارى تصور کردن چهره‌ى عمه اورسلا یا کلنل، به شکلى که خودش تمایل دارد.] (ص ١٨)

پیش از آن‌که برگردم به کتاب یادداشت هاى رودریگو گارسیا این را هم بگویم که او شصت‌ویک سال دارد، در لس‌آنجلس ساکن، و کارگردان سینما و تلویزیون است. بر مبنای گزارشی که در باره همین کتاب در روزنامه “اِل پاییز” در اسپانیا چاپ شده رودریگو اکنون تهیه‌کننده اجرائی فیلم “گزارش یک آدم‌ربائی” است که در کلمبیا جلو دوربین می‌رود. سریال نتفلیکس از رمان “صد سال تنهائی” نیز در مرحله پیش‌تولید است.

یک نوشته‌ی زیبا

و اما این کتاب داراى سى‌ودو فصل است که با وجود صفحه‌بندى دست‌ و دل‌بازانه‌اش که گاهى در آن نیمى از صفحات بدون نوشته رها شده، باز هم صد صفحه بیشتر ندارد. یادداشت‌ها هیچ‌کدام تاریخ ندارند و از ترتیب زمانی معینی نیز تبعیت نمی‌کنند.

ولى در همین کتاب کوچک تلاش نویسنده را مى‌توان دید که سعى کرده است از زبان موجز گیرائی استفاده کند و به برخى از تکه‌هاى پراکنده‌ى یادداشت‌هایش ساختارى قصه‌وار ببخشد. از پدرش نقل مى‌کند که مى‌گفت: “اگر مى‌توانى بدون نوشتن زندگى کنى، ننویس.” و خودش را جزو آن دسته از کسانى مى‌داند که بدون نوشتن نمى‌توانند زندگى کنند.

[“بنابراین مطمئن هستم که مرا خواهد بخشید. یکى دیگر از تاکیدات پدرم که تا گور با من خواهد بود این است: “هیچ چیز بهتر از یک نوشته‌ی زیبا نیست.”] (ص ٩١)
و از این روست که رودریگو با این‌که در ارائه یادداشت‌های مختصرش عرصه‌ی قلم‌فرسائی ندارد باز هم سعی می‌کند قطعه‌های زیبا بیافریند، مثل این دو یادداشت بسیار خواندنی:
[امروز صبح یک پرنده مرده داخل خانه پیدا شد. چند سال پیش سقف و دیوار تراس خانه را پوشاندند و از آن یک سالن و یک اتاق غذاخوری که چشم‌انداز به باغ داشت ساختند. دیوارها شیشه‌ای‌اند بنابراین به نظر می‌رسد پرنده پروازکنان جهت را گم کرده و به شیشه خورده و مرده‌اش روی کاناپه‌ای افتاده که پدرم معمولا درست همان‌جا می‌نشست. منشیِ پدرم به من خبر داد که کارکنان خانه به دو دسته تقسیم شده‌اند: یک دسته که فکر می‌کنند این بدیُمن است و باید پرنده را در سطل زباله انداخت، و دسته‌ای که آن را به فال نیک می‌گیرند و می‌خواهند پرنده را در باغچه دفن کنند. طرفداران سطل زباله پیش می‌برند و پرنده حالا در یک قوطی در گوشه‌ای از آشپزخانه است. پس از بحث‌های بیشتر پرنده را موقتا در گوشه‌ای از باغچه روی خاک می‌گذارند تا در این فاصله سرنوشت نهائی‌اش را روشن کنند. بالاخره آن را کنار طوطی خاک می‌کنند، در قسمتی که یک توله سگ هم آن‌جاست. کارکنان خانه همیشه وجود یک گورستان حیوانات خانگی را از پدرم پنهان می‌کردند چون از آن وحشت داشت.] (ص ۵٣)

در یادداشت دیگرش از خاطره‌ى جالبى مى‌نویسد که در ارتباط با مرگ پرنده‌ها در معروف‌ترین رمان مارکز است:

[کمى پس از این‌که خبر مرگ پدرم فاش مى‌شود منشى او ایمیلى دریافت مى‌کند از دوستى که مدت‌ها بود با هم صحبت نکرده بودند. مى‌خواست بداند آیا متوجه شده‌ایم که “اورسولا ایگوآران”، یکى از شخصیت‌هاى معروف [رمان صد سال تنهائى] هم در روز پنجشنبه مقدس مُرد. پاراگرافى از رمان را هم به ایمیل ضمیمه کرده بود که وقتى منشى پدرم آن را خواند متوجه شد که پس از مرگ اورسولا چند پرنده‌ى راه‌گم‌کرده به دیوار مى‌خورند و مرده بر زمین مى افتند. منشى آن را به صداى بلند مى‌خواند و البته به یاد پرنده‌اى مى‌افتد که چند روز قبل در چنین روزى مُرد [اشاره رودریگو به پدرش است که او هم در یک پنجشنبه مقدس – روز بزرگ‌داشت شام آخر مسیح – درگذشت]. منشى به من نگاه مى‌کند، شاید انتظار دارد آنقدر ساده باشم که یک موضوع اتفاقى را جدى بگیرم. فقط مى‌دانم این خاطره براى بازگو کردن در این‌جا، جان مى‌دهد.] (ص ۶۵)

زندگى سرچشمه ى قصه پردازى

[یک روز عصر در مکزیکوسیتى در سال ١٩۶۶ پدرم رفت بالا توى اتاقى که مادرم روى تختش داشت کتاب مى‌خواند و به او خبر داد که همین حالا مرگ “کلنل آئورلیانو بوئندیا” را نوشت. با ناراحتى گفت: کلنل را کشتم.
مادرم مى‌دانست که این چقدر براى پدرم مهم است و هر دو در سکوت غمگینى فرو رفتند.] (ص ۴٧)

اشاره رودریگو به این واقعیت است که پدرش شخصیت‌هاى قصه‌هایش را در زندگى شخصى خود از کودکى مى‌شناخت.

[یکبار گفت: “از هشت سالگى به بعد هیچ چیز جالبى برایم رخ نداده.”
در همین سن بود که خانه پدر و مادر بزرگ، و شهرک “آراکاتاکا” را ترک کرد؛ دنیائى که اولین کتابش را با الهام از آن نوشت. قبول داشت که کتاب‌هاى اولش تمرین‌ها و پیش‌نویس‌هائى بودند براى “صد سال تنهائى”] (ص ٢٩ و ٣٠)

در این رمانِ تاریخ‌ساز در ادبیات جهان، نه تنها شخصیت کلنل بوئندیا را با یادمان‌هائى که از پدربزرگش داشت خلق کرد بلکه به بسیارى از شخصیت‌هاى دیگر نیز با ویژگى‌هاى افراد دور و برش جان داد. او خود در کتاب خاطرات پُر‌برگش “زندگى براى بازگوئى”، به بسیارى از آنان مستقیما اشاره مى‌کند و در توضیح انتخاب چنین عنوانی برای کتاب خاطراتش در پیش‌گفتاری که یک جمله بیشتر ندارد می‌نویسد: “زندگی نه آنی است که آدم از سر گذرانده بلکه آنی است که به یاد می‌آورد تا بیانش کند.”

خالق سبک واقعگرائی جادوئی در این کتاب نشان می‌دهد که اصلی‌ترین شخصیت‌های قصه‌هایش را از نزدیکترین آشنایانش گرفته است حتی شخصیت‌های غیرواقعگرایانه‌ی رمان بزرگش “صد سال تنهائی” را. او تک تک این افراد را با نام و نشان واقعی‌شان معرفی می‌کند و دیدار و آشنائیش با آن‌ها را به تفصیل شرح می‌دهد. جالب‌تر از همه دو عاشق و معشوق عجیبِ رمان “عشق در سال‌های وبا”یند که کسی جز پدر و مادر خود او نیستند. رودریگو هم بر همین نکته در یادداشت‌هایش تاکید مى‌کند:
[هرچه در زندگى بر او گذشته در کتاب‌هایش آمده، یا به شکل قصه یا به زبان رمز.] (ص ٩١)

حالا نویسنده‌اى که سرچشمه خلاقیتش را مدیون بازگویى نوآورانه‌ى خاطرات کودکى‌اش مى‌داند در اثر ابتلا به بیمارى آلزامیر گنجینه‌ى فراهم آمده در زندگى‌اش را دارد از دست مى‌دهد.
[مى گفت: “با خاطراتم کار مى‌کنم. خاطراتم ابزار دست و مواد کارم هستند. بدون آن نمى‌توانم کار کنم. کمکم کنید”] (ص ١٩)

رودریگو در چندین یادداشت کوتاه آن‌چه که مستقیما تجربه کرده یا از دیگران شنیده را با ایجازى گویا به تحریر در آورده تا رنجى که مارکز در سال‌هاى پایانى زندگى‌اش از بیمارى آلزامیر کشیده، براى خواننده قابل لمس شود. یکی از تاثیرگذارترین یادداشت‌های مرتبط با بیماری آلزایمر پدرش به نگاه من این است:
[منشى‌اش برایم تعریف مى‌کند که یک روز عصر او را تنها در وسط باغ مى‌بیند که ایستاده و غرق در افکارش به دوردست‌ها خیره شده.
اینجا چکار مى کنین جناب گابریل؟
گریه.
گریه؟ جنابعالى که گریه نمى‌کنین.
چرا، دارم گریه مى‌کنم ولى بدون اشک. متوجه نشدى که ذهنم داره تخلیه میشه؟] (ص ١٩)

و یا این یکی:

[منشى و راننده و آشپز را که سال‌هاست در خانه کار مى‌کنند به‌عنوان اعضاى خانواده و افرادى مهربان که به او امنیت مى‌دهند مى‌شناسد ولى اسمشان را به یاد نمى‌آورد. وقتى من و برادرم به دیدارش مى‌رویم طولانى و دقیق و با کنجکاوى نگاهمان مى‌کند. چهره‌هامان یادى دوردست در او برمى‌انگیزد ولى به جابمان نمى‌آورد.
از خدمتکار مى‌پرسد: “این آدم‌هائى که تو اتاق بغلى‌اند کى هستن؟”
پسرهاى شما هستن.
واقعا؟ این آقاها؟ عجب! باور کردنى نیست.] (ص ١٨)

سه هفته در خانه

رودریگو گارسیا در یکی از یادداشت‌هایش نوشته است: “به یاد دارم که پدرم می‌گفت همه‌ی ما سه زندگی داریم: زندگی عمومی، زندگی خصوصی، و زندگی سرّی.” گوینده‌ی”رادیو کاراکول” در کلمبیا در یک گفتگوی تصویری با رودریگو، با اشاره به همین نقل قول از او می‌پرسد که در این کتاب به چه بخش از زندگی مارکز بیشتر پرداخته شده. رودریگو در جواب می‌گوید از آن‌جا که زندگی عمومی پدرش برای همه شناخته شده است سعی کرده به آن نپردازد. به اسرار زندگی او هم نزدیک نشده اما سعی کرده در حد ممکن از زندگی خصوصی‌اش، بویژه در هفته‌های آخر عمر که در خانه بستری بود، بنویسد.

گابریل گارسیا مارکز که نزدیک به پانزده سال با سرطان لنفاوی مبارزه کرده بود در کمتر از دو سال در مصاف با الزامیر تسلیم شد. از دست دادن گنجینه خاطراتش معنائى جز از دست رفتن زندگى‌اش نداشت.
[همیشه می‌گفت یکى از دلائلى که از مرگ بیزار است این است که مرگ تنها جنبه از زندگى اوست که نمى‌تواند در موردش بنویسد.] (ص ٩١)

مارکز که چند دهه بویژه در سال‌های پایانی عمرش ساکن مکزیک بود پس از این‌که دکترهایش در بیمارستانی در مکزیکوسیتی مرگ او را نزدیک دیدند به همسرش مرسدس پیشنهاد کردند که چند هفته‌ی آخر را در خانه خودش از او عیادت کنند. رودریگو در یادداشتی می‌نویسد:

[بعد از آن‌که تخت بیمارستان را در خانه جا مى‌دهند اولین لغاتى که پدرم به زمزمه‌اى خش‌دار و به اشاره مى‌گوید و به سختى فهمیده مى‌شود این است: “مى خوام برم خونه.” مادرم به او توضیح مى‌دهد که در خانه هستند. او با ناباورى به دور و بر نگاه مى‌کند و به روشنى پیداست که هیج جایش برایش آشنا نیست.] (ص ٢٣)

مارکز که به‌گفته پسرش هرگز عادت نداشت کتاب‌های خودش را پس از انتشار بخواند در دوره‌ی ابتلا به آلزایمر مرتب سر وقتشان می‌رفت.

[براى اولین بار پس از انتشار کتاب‌هایش آن‌ها را دوباره مى‌خواند طورى که انگار اولین بار است که آن‌ها را مى‌خواند. یک‌بار از من پرسید: “این درى‌ورى‌ها رو از کجا در آورده!؟” کتاب‌هایش را تا ته مى‌خواند، گاهى جلد کتاب‌ها به نظرش آشنا مى‌آمد اما از محتوایش چیزى سر در نمى‌آورد. گاهى وقتى کتابى را تمام مى‌کرد و مى‌بست از دیدن عکس خودش پشت جلد کتاب جا مى‌خورد به طورى که دوباره آن را باز مى‌کرد و از نو مى‌خواند.] (ص ۴٧)

بیماری آلزایمر اما شوخ طبعی و شیرین زبانی‌اش را از او نگرفت. دو نمونه از این دست یادداشت‌ها را می‌آورم تا از سنگینی مطلب بکاهم؛ شاید رودریگو هم به همین انگیزه آن‌ها را در کتابش آورده باشد.

[یک روز عصر یک دکتر جوان سرى به او مى‌زند تا سلامى بکند. از پدرم احوالش را مى‌پرسد و جواب مى‌شنود “ریدمان!”. پرستار در گزارش طولانى‌اش اطلاع مى‌دهد که پوست بدن پدرم حساس شده و “آن‌ها مواظب بیضه‌هاى ایشان هستند” و کِرِمى براى آن تجویز شده. پدرم این را مى‌شنود و اداى ترسیدن در مى‌آورد. ولى لبخند مى‌زند و از چهره‌اش پیداست که دارد شوخى مى‌کند. بعد براى این‌که جاى تردید باقى نگذارد اضافه مى‌کند: “منظورش تخم‌هاى بنده است!” همه از خنده مى‌میرند. به نظر مى‌آید احساس خوش طبعى‌اش در اثر فراموشى لطمه‌اى ندیده است]. (ص ٢۵ و ٢۶)

[یک بار در اتاق بغلى صداى چند زن را مى‌شنوم که یک‌باره مى‌زنند زیر خنده. وارد اتاق مى‌شوم و مى‌پرسم چه شده. مى‌گویند پدرم چشمانش را باز کرد و به آن‌ها دقیق شد و خیلى راحت گفت: “همه تونو با هم نمى‌تونم!”] (ص ٢۶)

اگر بخواهم به تمامیِ یادداشت‌های خودم از این کتاب بپردازم کار به درازا می‌کشد. گابریل گارسیا مارکز در روز پنجشنبه مقدس در ماه مارس ٢٠١۴ در خانه‌اش در پایتخت مکزیک درگذشت و همچنان که پیش‌بینی می‌شد موج عظیمی از تاسف و ابراز همدردی در سراسر جهان برانگیخت.

گرچه چندین یادداشت در رابطه با مراسم با شکوهی که رئیس‌جمهورهای فعلی و قبلی کلمبیا و مکزیک در آن شرکت داشتند وجود دارد ولی رودریگو آگاهانه خیلی به این تشریفات بها نداده. برای او و همسر و فرزندانش که از کالیفرنیای آمریکا به مکزیک آمده بودند، و برای برادر کوچکترش گونزالو که او نیز با همسر و فرزندانش از پاریس – محل زندگی‌شان – به آنان پیوسته بودند این مراسم سنگین‌تر از آن بود که هیچ تشریفاتی بتواند از فشارش بکاهد. برای مرسدس، همراه زندگی مارکز، از همه مشکل‌تر این بود که در روزی بدین تلخی می‌بایست از شخصیت‌های هنری و فرهنگی و سیاسی که از سراسر جهان به تسلیت آمده بودند استقبال کند؛ همسری که دوستانش او را “گابا”، شکل مونث “گابو” که خود مخفف اسم کوچک شوهرش است، صدا می زنند.

[اواخر سخنرانی‌اش که در مجموع خوب بود رئیس‌جمهور مکزیک از ما با عنوان پسران و بیوه پدرم یاد می‌کند. من روی صندلی کمی جابجا شدم و مطمئن بودم مادرم خیلی خوشش نیامده. وقتی روسای جمهور می‌روند برادرم به من نزدیک می‌شود و با تمسخر می‌گوید “بیوه!”. ما خنده‌ای عصبی می‌کنیم و مادرم به‌سرعت نظرش را صریح و غرغرکنان ابراز می‌کند. تهدید می‌کند که به اولین خبرنگاری که بر بخورد به او می‌گوید که می‌خواهد هرچه زودتر دوباره ازدواج کند. آخرین جملاتش در این باره این است: “من بیوه نیستم. من خودم هستم!”] (ص ٨٨)

با بیان خاطره‌ای از این دست بی‌خود نیست که مرسدس از این که پسرش در مورد زندگی خصوصی‌شان کتاب بنویسد اصلا خوشش نمی‌آمد!

[مادر دوست دارد بیادمان بیاورد که “ما چهره‌هاى عمومى نیستیم” مى‌دانم این خاطرات را تا وقتى او بتواند آن‌را بخواند، منتشر نخواهم کرد.] (ص ١٠)

مادرش، مرسدس بارچا، آگوست سال گذشته (٢٠٢٠) در اوج شیوع کرونا درگذشت و حالا رودریگو گارسیا این کتاب را با عکسِ پشت جلدی که خودش از پدر و مادرش در روز دریافت خبر جایزه نوبل ادبیات به مارکز گرفته بود، قبل از اولین سال‌مرگ مادرش منتشر کرده است.

رضا علامه‌زاده

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.