پرونده ای برای صمد بهرنگی ۱- صمد معلم بچه ها/ جلیل امجدی

صمد بهرنگی دلش برای زندگی آزاد و فضایی که بتوان در آن به اظهار عقیده پرداخت، پرپر می زد. آزادی ، آرمان تمام قهرمان های داستان اوست؛ زیرا می دانست که تنها در محیط آزاد به معنی واقعی است که استعدادها می شکفد. او خود در کلاس، بارها این مطلب را آزموده بود. ۱

کد خبر : 3584
تاریخ انتشار : جمعه 14 شهریور 1399 - 23:45

به مناسبت پنجاه و دومین سالگرد صمد بهرنگی

“صمد بهرنگی” معلمی را انتخاب کرده بود تا در میان کودکان باشد. با آن ها همدردی کند.درس دهد و درس بیاموزد و زندگی کودکان و رنج های آنان را قصه سازد و باقصه، عنصر آگاهی را وارد زندگی کودکان این مرز و بوم کند.

او چنان با کودکان  ساده و صمیمی حرف می زد و از دردهای شان می گفت که گویی خود یکی از همان کودکان است و درد آنان را در سینه اش انباشته است و با آنان همدردی می کند. وقتی نبود گویی کودکان برای  همیشه چیزی را از دست داده اند.

 صمد بهرنگی چنان به دل کودکان راه پیدا کرده بود که وقتی می آمد دیگر سر از پا نمی شناختند و از سر و کولش بالا می رفتند.او درست فهمیده بودکه اگر جایی بشود که آدم قبایش را آویزان کند، جایی کنار چراغ دلی؛ پیش بچه هاست.

“اسد بهرنگی” برادر بزرگ صمد ،درباره علاقه بچه ها نسبت به وی چنین می نویسد:

” بچه های تمام فامیل او را “صمد عمی جان” می گفتند. خانه ای نبود که او برود و بچه ها دورش را نگیرندو از سرو کولش بالا نروند و از او درباره سبیل هایش، لباس هایش و کفش هایش و همه چیزش نپرسند: عمی جان سبیلات کو؟ عمی جان این کفش های گنده را می خواهی چکار؟ عمی جان ته جیبت پاره شده! عمی جان کتاب تازه چی داری؟

این ها سوالاتی بودند که با شیرین زبانی پاسخ گفته می شدند و در آخر یک بازی دسته جمعی با شرکت ” صمد عمی جان” راه می افتاد و بچه ها سرگرم بازی می شدند که او “هله لیک”(به امید دیدار) می گفت و می رفت.”[۱]   

صمد در میان بچه ها می زیست.بیشتر اوقات با شاگردان و کارگران جوان ده که می نشست ، به درد دل آن هاگوش می کرد. او با دردها و نابسامانی های زندگی آنان آشنا شده بود و زندگی آن ها را به خوبی در قالب قصه ترسیم می نمود و راه نجات و رهایی نوع انسان ها را که بایست به دست آن ها گشوده می شد، تصویر می کرد.

صمد معلم مهر و کین بود. او به بچه ها می آموخت به که مهر بورزند و به چه کسی کین. کجا آرام باشند و کجا خشمگین. با کی راه بروند و با کی رفیق باشند! سعی اساسی او در این بود که به بچه ها بفهماند که از عقاید جزمی و خشک و جامدی که در زندگی و در اجتماع کوچک خانواده با آن مواجه است، فاصله بگیرند.

او به  بچه ها آموخت که در هر موردموافق مقتضیات و شرایط ، تصمیم بگیرند،نه مطابق الگوهای اخلاقی فرسوده که بیشتر ته مانده های فرهنگ ارباب و رعیتی هستند.

صمد اندیشه های والا و انسانیش را در قالب قصه می ریخت و بچه ها را به سوی زندگی بهتر و بزرگتر رهنمون می کرد.در آثارش به بچه ها قدرت می داد. قدرت و انرژی نهفته شان را آشکار می کرد، آن ها را به خود می شناساندو جایگاه شان را در جامعه به آن ها نشان می داد.[۲]

صمد یک معلم بود، گرچه تبعیدی روستاها ؛ولی عاشق روستاها. توی روستاها بین او و دهاتی جماعت هیچ فرقی نبود. او با آن کت مشکی اش، سال های سال توی جاده ها بود. پای پیاده از دهی به ده دیگر می رفت. همه اورا می شناختند. “صمدآمد”، “صمد رفت”، “صمد رفته یام” ، ” صمد رفته آخیر جان”.

در روستاها او هیچ نشانه ای از شهری گری نداشت.او در طویله، مدرسه، میدانچه ده، قبرستان، کلاس درس روبه راه می کرد.[۳]  صمد برای آن ها ، برای آگاهی و حرکت و تغییر سرنوشت شان،  قصه حرکت، جنبش و پیکار می سرود.

بدین گونه بود که بهرنگی راهش را انتخاب کرد. او راهش را از روستاها و از میان بچه ها باز کرد. اوقبل از هر چیز به فکر نجات بچه ها، این سازندگان دنیای آینده افتاد؛ تصمیم گرفت آن ها را طوری بسازد که در دنیای پر مکر و فریب تبلیغات ، بتوانند خود و بچه ها را نجات دهند. فریب سر و صدا ها و نوشته های وسایل گفت و شنود همگانی را نخورندو کلاه افسانه های ” انشاء الله درست می شود” ، ” انشاء الله گربه است” ،” پناه برخدا” ،”خدا می رساند”، ” خدا کریم است”، سرشان نرود. او می گوید:

” آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت تو هستند بچه هایی که رنگ گوشت و حتی پنیر را ماه به ماه و سال به سال نمی بینند، چرا که عده قلیلی می خواهند همیشه غاز سرخ کرده در شراب ، سر سفره شان باشد.

آیا نباید یه کودک بگوییم که بیشتر از نصف جهان گرسنه اند و چرا گرسنه اند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ تکامل اجتماعات انسانی به کودک بدهیم؟ چرا باید بچه های شسته رفته و بی لک و پیس و بی سرو صدا و مطیع تربیت کنیم؟ مگر قصد داریم بچه ها را پشت ویترین مغازه های خرازی فروشی های بالای شهر بگذاریم  که چنین عروسک های شیکی از آن ها درست می کنیم؟[۴]

 صمد در تحلیل تضادهای اجتماعی و طبقاتی، مفاهیمی چون اطاعت، دستگیری از بینوایان، دروغگویی و دزدی، عینک خوش بینی، مسالمت و تسلیم را از چشم کودکان برداشت و درکی علمی به کودکان داد و نگاه آن ها را از سطح متوجه عمق کرد. او با شک همه چیزرا آغاز کرد و در برابر تمامی این مفاهیم و تحلیل ساده و سطحی آن ها علامت بزرگ سوال قرار داد:

“چرا می گوییم دروغگویی بد است؟   چرا می گوییم دزدی بد است؟ چرا می گوییم اطاعت ازپدر و مادر پسندیده است؟ چرا نمی آییم ریشه های پیدایش و رواج و رشد دروغگویی و دزدی را برای بچه ها روشن کنیم؟… چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ می کنیم و هرگز نمی گوییم که چگونه آن یکی بینوا شد و این یکی توانگر که سینه جلو دهد و سهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا بدهد و منت سرش بگذارد که آری من مردی خیر و نیکو کارم  و همیشه از آدم های بیچاره و بدبختی مثل تو، دستگیری می کنم، البته این هم محض رضای خداست و الا تو خودت آدم نیستی.  [۵]

صمد در داستان “اولدوز و کلاغ ها ” در پاسخ “اولدوز” که گفته بود دزدی گناه دارد، دزدی چرا؟ از قول “ننه کلاغه” می گوید: “بچه نشو جانم، گناه چیست؟ این گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هایم از گرسنگی بمیرند. این گناه است جانم؟ این گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم؟ این گناه است که صابون بریزد زیر دست و پا و من گرسنه بمانم؟ من دیگر آن قدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحت های خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کاری می کند، دزدی هم خواهد بود.”[۶]

و در جای دیگری از همین قصه می گوید: ” تو خیال می کنی، کلاغ ها از دزدی خوش شان می آید. اگر من خورد و خوراک داشته باشم که بتوانم شکم خود و بچه هایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که باز هم دزدی کنم؟شکم خودتان را سیر می کنید، خیال می کنیدهمه مثل شما هستند؟”[۷]

بهرنگی دریافته بود که این نصایح توخالی و توصیه های درستکاری و قناعت و “اندرون را از طعام خالی دار” به منظور خالی کردن میدان برای چپاول دیگران و تخدیر توده های مردم است. او تیغ تیز قلمش را متوجه این  فرهنگ کرد.

 صمد روح کنجکاوی، شک و عصیان را به میان بچه ها برد. او از بچه ها می خواست نسبت به جامعه و محیط خود کنجکاو باشند. او اصولا سوال و سوال کردن را اساس وپایه شناخت جامعه و دردها یش می دانست:

“همیشه از خودتان بپرسید: چرا رفیق هم کلاسم را به کارخانه قال بافی فرستادند؟ چرا بعضی ها دزدی می کنند؟ چرا این جا و آن جا  جنگ و خونریزی وجود دارد؟ پیش از زندگی چه بوده ام؟ دنیا آخرش چه می شود؟ بعد از مردن چه می شوم؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟”[۸]

صمد معتقد بود که بچه ها را باید از عوامل امیدوارکننده الکی و سست بنیاد ، ناامید کرد و بعد امید دگرگونه ای بر پایه شناخت واقعیت های اجتماعی به کودک داد و مبارزه با آن ها را جای امید اولی گذاشت. باید واقعیات جامعه ، با همه خوبی ها و بدی هایش را به بچه ها گفت. آن ها را آگاه کرد که در چه جامعه ای  زندگی می کنند.

به بچه ها گفت که اجتماع آن ها چهار دیواری خانه شان نیست. به تعبیر معلم شهید “دکتر علی شریعتی” بچه ها می بایست جهان بینی موشی و جهان بینی شکمی و ایمان شکمی را رها کنند و این باور دروغین را در اذهان اجتماع متلاشی سازند که ” آدم خوشبخت در شکم مادرش خوشبخت است و آدم بدبخت در شکم مادرش بدبخت.”[۹]

خلاصه کلام این که : ” باید جهان بینی دقیقی به بچه ها داد معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیت های دگرگون شونده دائمی و گوناگون ارزیابی کند.”[۱۰]

صمد می خواست بچه ها، خودشان سرنوشت خود و جامعه شان را بسازند و تقدیر را به دست خود و اراده و انتخاب خود بگیرند. بدین سان بود که صمد ، آینده را از آن بچه ها می دانست، با همه خوبی ها و بدی هایش، کامیابی ها و ناکامی هایش و سازندگان فردا را نیز آن ها:

” بچه ها ، بی شک آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ می شوید و هم پای زمان، پیش می روید. پشت سر پدران تان و بزرگ های تان می آیید و جای آن ها را می گیرید و همه چیز را به دست می آورید. زندگی اجتماعی را با همه خوب و بدش صاحب می شوید.

فقر، ظلم ، زور، عدالت، شادی واندوه، بی کسی ، کتک، کار و بی کاری، زندان و آزادی، مرض و بی دوایی، گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما می شود… شما باید از بدی ها کم کنید ، یا آن ها را نابود کنید. برخوبی ها بیفزایید و دوای نا خوشی ها را پیدا کنید ، یا آن ها را نابود کنید…”[۱۱]

صمد با اندیشه ای این چنین، به جای روشنفکر بازی های متداول زمانه ، زندگی در بطن زخم خورده جامعه را برگزید و عاشق وار برای ساختن بچه ها ، این انسان های معصوم شکل نگرفته و آینده ساز ، همت کرد. او گریزان و فارغ از فرهنگ استعماری تحمیل شده غرب، به اصالت فرهنگ ملی خویش، عمیقاً باور داشت و به آن عشق می ورزید و برای تحقق مراد خویش،  که شکستن دیوارهای جهل و خرافات و حصارهای بلند خفقان آوراستعماری بود، قلم خویش را ساده و بی پیرایه، اما مقاوم و خشمگین به کار گرفت و چه موثر:

” ترجیح می دهم که

 درختی باشم

 در زیر تازیانه کولاک و آذرخش

با پویه شکفتن و گفتن

تا رام صخره ای

در ناز و در نوازش باران

خاموش از برای شنفتن”[۱۲]

صمد جامعه شریف چرکین جامه ها را ماوای خویش و نقطه آغاز حرکت های سازنده اش قرار داد و با دریافت مستقیم درد و رنج ، فقر و گرسنگی، ظلم و بی عدالتی، بچه ها را آموخت که هرگز زیر بار ظلم نروند:

“یاران من بیائید

با دردهای تان

و بار دردتان را

در زخم قلب من بتکانید

من زنده ام به رنج

می سوزدم چراغ تن از درد

یاران من بیائید با دردهای تان

و زهر دردتان را

در قلب من بچکانید”[۱۳]

بهرنگی هرگز با تخیلات قشنگ و افسانه های موهوم زندگی نکرد. او تنها واقعیتی را پذیرا بود که به چشم ببیند و تا مغز استخوان احساس کند.در طول حیات خود از خانه پدر تا روستاهای محل تدریسش، فقر را لمس کرد و ظلم را به تجربه دریافت و ظالم را به چشم دید و برای رویارویی و ریشه کن ساختن این همه نابرابری ها و نامردمی ها بود که جهاد خویش را برای کودکان آغاز کرد. چرا که از بزرگ ترها رنگ پذیرفته از عوامل سست بنیاد اجتماعی ناامید بود و عمیقاً باور داشت که بچه ها باید حقیقت را هر اندازه زشت و کریه ، دریابند:

” بچه باید بداند که پدرش با چه مکافاتی لقمه نانی به دست می آورد و  برادر بزرگش چه مظلوم وار دست و پا می زند و خفه می شود.”[۱۴]

او از رمانتیک بازی های زمانه  و بازیگران آن دل خوشی نداشت . روزی به برادرش  اسد نوشت:

” من از فرهاد ها متنفرم. هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست. ایران را به فرهادها احتیاجی نیست. بل به کاوه می باشد و آن هم چه احتیاجی.”[۱۵]

دست مایه قصه های صمد، تنفر بود. تنفر از تضادهای حاکم بر جامعه. جامعه ای که بعد اختلاف طبقاتی در آن ، هر روز بیشتر و بیشتر می شود. صمد باور داشت که به یاری اراده می توان زشتی را درهر قالب و هر شکل، مقهور عدالت کرد. به فرهنگ مبتذل بورژوازی مقلد پا انداز فرهنگ غرب ریشخند می زد و بر ضد نفوذ بیش از حد آمریکا در سیستم آموزشی ایران ، به اعتراض بر می خاست.

او برای رسیدن به برابری اجتماعی و استقلال فرهنگی ، در صورت لزوم مبارزه، عمل انقلابی و خشونت متکی بر آگاهی و تجربه را توصیه می کرد.[۱۶]

او به بچه ها آموخت که آزادگی و حق ، گرفتنی است و نه دادنی. او زندگی در حجم محدود خانه و کوچه و شهر و جویبار ، با افکاری محدود و تخیلاتی ساخته و پرداخته از ما بهتران را، شایسته شأن انسان آزاده نمی دانست و معتقد بود که بچه ها باید درک وسیع و علمی از زندگی داشته باشند و این اعتقاد را از اولین قصه که در “اولدوز و کلاغ ها” بود ، آغاز کرد و در “اولدوز و عروسک سخنگو” ، پسرک لبو فروش” ، ” کچل کفترباز”، ” افسانه محبت”، ” یک هلو و هزار هلو”، ” ۲۴ ساعت در خواب و بیداری”،”تلخون” و تمام قصه ها و مقاله ها ادامه داد.

 صمد از روزی که در راه دراز مدرسه، با پای برهنه می دوید، تا کفش هایش دیر تر پاره شود[۱۷]، تا روزی که در “آخیر جان” یک انبار کاه و یونجه قدیمی را محل سکنای خویش قرار داد یا در قهوه خانه ، در میان روستائیان که مظهر  فقر و تجلی کاملی از تضادهای دردآور جامعه بودند، باور داشت کسی که سر فرود آورد، استحقاق توسری خوردن را دارد و در مقابل تاکید داشت ، فقر و ظلم و استبداد و اختناق و بهره کشی از انسان، به یاری پایداری و استقامت در مبارزه ، محکوم به شکست است. مبارزه به هر شکل … مثل مبارزه قوچ علی در افسانه محبت یا پسرک لبو فروش ، یا کچل کفتر باز یا مثل آن درخت هلو که هرگز از باغبان جبار ، اطاعت نکرد و عقیم ماند، یا مثل اولدوز که به شهر کلاغ ها رفت تا از شر مظهر ظلم ، رهایی یابد و یا مثل مبارزه ” ماهی سیاه کوچولو” و رسدنش به دریای آزاد.

صمد بهرنگی دلش برای زندگی آزاد و فضایی که بتوان در آن به اظهار عقیده پرداخت، پرپر می زد. آزادی ، آرمان تمام قهرمان های داستان اوست؛ زیرا می دانست که تنها در محیط آزاد به معنی واقعی است که استعدادها می شکفد. او خود در کلاس، بارها این مطلب را آزموده بود. بهتر است از زبان  یکی از قهرمانان قصه اش آن را بشنویم:

 ” آقا کلاغه گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.”[۱۸] قهرمانان کتاب های او غالبا از محیط خفه و اختناق اطراف خود به سوی آزادی پرواز می کنند: در قصه اولدوز و عروسک سخنگو ، آن ها در لباس کبوتر ، به دنیای آزاد پرواز می کنند. ماهی سیاه کوچولو از جویبار کوچک ، به سوی دریاهای آزاد رهسپار می شود. قیام کوراوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصی و جاه طلبی یا رسیدن به حکمرانی. او تنها به خاطر خلق و آزادی و پاس شرافت انسانی می جنگد و افتخار می کند که پرورده کوهستان های وطن خویش است. چنلی بل قلعه محکم مردانی بود که قانون شان این بود: آن کس که کار می کند ، حق زندگی دارد و آن کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب می شود، به عیش و عشرت می پردازد، باید نابود شود.

اگر نان هست، همه باید بخورند و اگر نیست ، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند نان به دست آید. اگر آسایش و خوشبختی هست ، برای همه باید باشد و اگر نیست برای هیچ کس نمی تواند باشد. و ما در پس این قانون، قیافه خشمگین صمد را می بینیم. گویی خود اوست  که فریاد می زند: ” آه، ای کینه ، تو هم مانند محبت ، مقدس هستی! ما نمی توانیم محبت خود را به مردم ثابت کنیم ، مگر این که به دشمنان مردم ، کینه بورزیم. تو با ریختن خون ظالم ، به ستمدیدگان محبت می نمایی.”[۱۹]

صمد، نا امید از هر آن چه در اطراف او می گذشت، در آغاز “۲۴ ساعت در خواب و بیداری” نوشت: قصه خواب و بیداری را به خاطر این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد، قصدم این است که بچه های هم وطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره درد آن ها چیست؟[۲۰] او خشم خود را در “۲۴ ساعت در خواب و بیداری” ، وقتی تمام آرزوهایش را آن متمول سرمایه دار ، برای عزیزدردانه اش خرید و برد، از زبان کودکان تصویر می کند و تجسم می بخشد: ” دست هایم از ماشین کنده شد و به رو افتادم، روی اسفالت خیابان. سرم را بلند کردم و آخرین  دفعه شترم را دیدم که گریه می کرد و زنگ گردنش به شدت به صدا درمی آورد. صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام بر زمین ریخته بود. پاهایم را بر زمین زدم و هق هق گریه کردم. دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد.”[۲۱]

صمد ماهی کوچک بی خوابی بود که قصه می گفت و قصه می نوشت و از این قصه تا آن قصه ، به دریا و بیرون از تنگنای خانه می اندیشید. تحمل ایستادن و سکون را نداشت. بدون قصه و بچه ها نمی توانست به آینده  و زندگی فکر کند. دنیای بچه ها ، دنیای آینده بود و بچه ها پر از ” پرسش ” و ” ابهام ” مدام می خواستند و می پرسیدند و بزرگ های در قالب افتاده و قالبی شده را به تنگ می آوردند و صمد از این کلافه کردن و کلافه شدن ، لذت می برد. نمی توانست در برابر گوشت های پیه گرفته ای که میان خوردن و خالی کردن در حرکتند و جز همین قدر ” رفتن ”  را نمی دانند، بی تفاوت بماند. او که به بچه ها می گفت:

“… شما نباید میراث پدران تان را دست نخورده به فرزندان خود برسانید . شما باید از بدی ها کم کنید  یا آن ها را نابود کنید، بر خوبی ها بیفزایید و دوای ناخوشی ها را پیدا کنید و یا آن ها را نابود کنید. اجتماع امانتی نیست که عینا حفظ می شود.”[۲۲]

این بود که صمد نمی توانست هیچ گاه آرام بنشیند و بگذارد دردها و ناخوشی و بدی ها و نابسامانی ها ی جامعه اش دست نخورده به آینده و آیندگان انتقال بیابد. این شد که دنبال بچه ها راه افتاد، نسل بالنده اش را ، بالیدن آموخت و زندگی شان را قصه کرد و قصه ها را از این روستا به آن روستا و از این شهر به آن شهر برد و خود را ذره ذره در قصه ها نشاند و قصه کرد و در نهایت نیز ، مرگش را قصه ای کرد و نوشتنش را به ما و آینده سپرد؛ یعنی از کودکان آینده خواست . چرا که جز در وسعت خروشان سینه ها ی کودکان معصوم نمی تواند بگنجد وبزرگ ها با پیش داوری های شان ، او را نمی توانند تاب بیاورند. این بود که هزاران کودک داشت و کولباری قصه و حرف و حرکت و پای پوش آهنین که هرگز از پایش در نیاورد و شاید سنگینی همان ها بود که جسمش را توانست به عمق ” ارس ” ببرد و عشقش بود که موتور حرکتش شد و تا دریا راهیش نمود.

 او گرچه مسافر بود و درشت پوش و خستگی نشناس و جویای سفر و ” مرگی که زندگی است ” ؛ اما هم زمان با نیما می سرود که ” ضروری تر از همه چیز ، زندگی کردن است. دلم به شاخه های نسترنی می سوزد که تازه گل سفید داده و سر به دیوار اتاق من گذاشته اند. می ترسم گل های نسترن مرا ، توفان از بین ببرد.”[۲۳]

صمد ، تجلی کاملی از قهرمان واپسین کتابش بود که به چاپ رساند. ” ماهی سیاه کوچولو ” که از زندگی در جویبار و تکرار یک حرکت ثابت و دور و تسلسل خسته کننده زندگی به تنگ آمده بود، برای یافتن جویبار ، برای رسیدن به دریای آزادی و آزادگی ، مادر و دوستان و جویبار و هر آن چه داشت، ترک گفت ، تا پایان جویبار را ببیند و وقتی مادر در غم تنها فرزند خود می گریست، به مادر گفت: ” مادر به حال من گریه نکن. به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن.”[۲۴]

پیر ماهی هایی که صمد نمی خواست مثل آن ها ، بی هدف، بی اثر، مفتخوار و انگل صفت باشد. می خواست، حرکت کند، حرکت ایجاد کند. می خواست تجربه کند ، بیاموزد و بیاموزاند. الگویی مناسب برای یک زندگی شرافتمندانه و انسانی . این بود که از جویبار به برکه و از برکه به رودخانه و از آن جا به سوی دریا رفت و برای رسیدن به این هدف ، لحظه ای تردید نکردو در راهی که برگزیده بود ، با مظاهر زشت و زیبای پلیدی ها و نیکی ها برخورد و در برابر آن ها ایستادگی و مبارزه کرد و آموخت و سراتجام به دریا رسید و ثابت کرد که هر کاری شدنی است و با این اعتقاد بود که گفت:

” مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می توانم زندگی کنم ، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه رو شدم – که می شوم – مهم نیست؛ مهم این است  که زندگی یا مرگ من ، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…”[۲۵]

و دیدیم که اثر گذاشت، گرچه اندک؛اما به هر حال اثر گذاشت و تنها ” ماهی سرخ کوچولو ” ، در میان دوازده هزار ماهی بود که دیگر خوابش نبرد و به دریا و آزادی و رهایی فکر کرد و به این کلام ماهی سیاه کوچولو فکر می کرد که:

” همه اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ، ترس مان به کلی می ریزد. “[۲۶]

صمد و افکار بلند او ، در واپسین سال های عمر شناخته شد، با تمام بزرگی و عظمتش ، پیر نویسندگان زمان، زنده یاد ” جلال آل احمد ” او را ” برادر کوچک “[۲۷] ، “شاملو” بزرگ شاعر زمان، او را ” غول و هیولای تعهد”[۲۸] و ” دکتر غلامحسین ساعدی ” ، برای او ” تاریخ تولد و تاریخ مرگ نمی شناسد.”[۲۹]  زمانی که دیگر حجم محدود دنیای ما ، توان اندیشه بزرگ صمد را نداشت ، وقتی به هر سو که می رفت ، اندیشه اش چون ماهی سیاه کوچولو به حصار رفیع جهالت  جویبار می خورد، در نهم شهریور سال ۱۳۴۷ ، درپی ماهی سیاه کوچولو تن به آب زد و از راه ارس ، این رود خروشان همیشه عزیز، گرامی و مقدس  به دریای آزادگی و جاودانگی پیوست.

ای ماهی سیاه کوچولوی عزیز! بعد از تو تنها یک ماهی سرخ کوچولو نیست که هرچه می کند ، خوابش نمی برد. هزارها ماهی سرخ کوچولو بعد از تو خواب را فراموش کرده اند و به یاد آن ماهی کوچولویی هستند که به خاطر نجات حقیقت موجودات دیگر ، خود را فدا کرد. ما همه به فکر دریا هستیم، دریای آزاد! صمد عزیز! ” چطور می شود فراموشت کنیم؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی. به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار دوست دانا و بی باک.”[۳۰] بعد از تو دیگر نوشته ها و شعر های آن دسته از دروغبافان خوشگذران ، برای ما ارزشی ندارد. مطمئن باش حنای آن ها بی رنگ خواهد بود. مگر این که چون تو ، زندگی شان ، شعر و افسانه باشد.[۳۱] آه ای صمد ! تو با عمر کوتاه خود ، چنان در دل بچه ها اثر کردی که آن ها تا عمر دارند فراموشت نخواهند کرد.[۳۲] صمد جان! تو هرگز نمرده ای، تو با قصه هایت ، قصه شدی و قصه ها بی مرگند!

 ای تو پیشاهنگ رفتن ،

 در شب سرد زمانه.

در ارس چون گل نشانده ،

 گرمی خون ات نشانه .

ببین صمد!

که راه تو شد،

ره هر رودخانه.

کلام تو،

کتاب تو،

می رود خانه به خانه.

*  *  *

ماهی کوچک،

در رهت پویا.

دل پر از کینه،

جان پر از پیکار.

تا که بگشاید ،

راه دریا را.

می ستیزد با،

مرغ ماهی خوار.

آتشی دردل،

شعله ها در خون.

می رود بیدار،

می رود هشیار[۳۳]


[۱]  – آرش ، درباره صمد بهرنگی، “یاد برادر”، اسد بهرنگی، شماره ۱۸،ص۳۲،

[۲]  – ح. نمینی، صمد بهرنگی، با موج های ارس به دریا پیوست،” معلمی همواره در کار آموختن”، قدمعلی سرامی، چاپ مسعود سعد، ص۲۰

[۳]  – آرش، مقاله  صمد و افسانه عوام، جلال آل احمد، ص ۱۶

[۴]  –  صمد بهرنگی، مجموعه مقاله ها، مقاله ادبیات کودکان، انتشارات دنیا و روزبهان، تهران، ۱۳۶۰،ص۱۲۱

[۵]  – پیشین، ص ۱۲۱-۱۲۲

[۶] – صمد بهرنگی، قصه های بهرنگ، اولدوز و کلاغ ها ، انتشارات دنیا و روزبهان،تهران، ۲۵۳۶، ص۱۴-۱۵

[۷]  – پیشین،ص۳۳

[۸] – پیشین، مقدمه کچل کفترباز،ص ۱۴۳-۱۴۴

[۹]  – دکتر علی شریعتی، مذهب علیه مذهب، مجموعه آثار شماره ۲۲، انتشارات سبز، تهران، ۱۳۶۱،ص ۷۷و ۹۰

[۱۰]  –  مجموعه مقاله ها، ادبیات کودکان، ص۱۲۳

[۱۱] -قصه های بهرنگ، مقدمه کچل کفترباز،ص۱۴۳-۱۴۴

[۱۲] – محمد رضا شفیعی کدکنی، از بودن و سرودن،سخن، تهران، ۱۳۸۸

[۱۳] –  احمد شاملو، هوای تازه، نگاه و زمانه، تهران،  1372،ص ۱۳۵

[۱۴]  –  مجموعه مقاله ها، ادبیات کودکان،ص۱۲۲

[۱۵]   –   اسد بهرنگی ، برادرم صمد بهرنگی ، روایت زندگی و مرگ او، نشر بهرنگی ، تهران، ۱۳۷۸،ص۳۱۸

[۱۶] –  حمید احمدی، شریعتی در جهان، شرکت سهامی انتشار، تهران، ۱۳۷۰،ص۱۳۴

[۱۷] – صمد بهرنگی، افسانه ای که نا تمام ماند، برادرم صمد، ص۲۲

[۱۸]  – قصه های بهرنگ، اولدوز و کلاغ ها، ص ۳۱

[۱۹] – علی اشرف درویشیان، صمد جاودانه شد، شباهنگ و شبگیر،تهران،۱۳۵۷،ص  26-31—

[۲۰]  – قصه ها بهرنگ، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری،ص۲۷۷

[۲۱] – پیشین،ص۳۰۸

[۲۲] – پیشین، مقدهه کچل کفترباز،ص۱۴۴

[۲۳] – کتاب محراب ۲، میعاد با طالقانی، محمد رضا شریفی نیا، مقاله ۱۶ شهریور، پرویز خرسند، سبز،بی تا،ص۱۵۰

[۲۴] – صمد بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو، نشر روستا، بی جا، بی تا، ص۶

[۲۵] – پیشین،ص ۲۱

[۲۶] – پیشین،ص۱۶

[۲۷]  – آرش، صمد و افسانه عوام،ص۶

[۲۸] صمد بهرنگی ، با موج های ارس به دریا پیوست،ای کاش این هیولا هزار سر می داشت، احمد شاملو،ص۲۹

[۲۹] – صمد بهرنگی، افسانه ای که ناتمام ماند،نشر کاوه، تبریز، هست شب، آری شب، غلامحسین ساعدی،۱۳۵۷،ص۲۸

[۳۰] – ماهی سیاه کوچولو،ص۷

[۳۱] صمد جاودانه شد،ص۴۱-۴۲

[۳۲] – قصه های بهرنگ، اولدوز و عروسک سخنگو،ص۱۳۶

[۳۳] – یکی از ترانه های مردمی که برای صمد سروده شده است

این مقاله نخستین بار در ۱۶ شهریور ۱۳۷۳ در روزنامه توس، منتشر شده است.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.