پرونده ای برای صمد بهرنگی/ ۳- روایت حمزه فراهتی از مرگ صمد و پاسخی از اسد بهرنگی

روایت حمزه فراهتی/ با صمد تا امواج ارس نهم شهریور ۱۳۴۷ روز مرگ صمد بهرنگی معلم روستاهای آذربایجان و دوست صمیمی بچه هاست. حمزه فراهتی افسر سابق دامپزشکی ارتش که در زمان مرگ همراه وی بوده است، چگونگی غرق شدن و مرگ صمد را به تفضیل در کتاب خاطراتش با عنوان “از آن سال ها

کد خبر : 3599
تاریخ انتشار : جمعه 21 شهریور 1399 - 9:39

روایت حمزه فراهتی/ با صمد تا امواج ارس

نهم شهریور ۱۳۴۷ روز مرگ صمد بهرنگی معلم روستاهای آذربایجان و دوست صمیمی بچه هاست. حمزه فراهتی افسر سابق دامپزشکی ارتش که در زمان مرگ همراه وی بوده است، چگونگی غرق شدن و مرگ صمد را به تفضیل در کتاب خاطراتش با عنوان “از آن سال ها و سال های دیگر” شرح می دهد. در اینجا دوفصلی که نویسنده به طور خاص به این موضوع پرداخته ، آورده می شود. در این نوشته عنوان(او) [سوم شخص]، حمزه فراهتی می باشد:

به مناسبت جشن های تاجگذاری، آتابای، معاون وزیر دربار، ده راس اسب اصیل از مجارستان خریده بود که جفت به جفت، طوری شبیه به هم بودندکه تشخیص شان مشکل می نمود. از آنجا که علاقه ی او به سوارکاری و سروکله زدن با اسب های چموش ارتش برسرزبان ها افتاده بود، سرلشکر رئیسیان، فرمانده لشکر ٢ تبریزماموریت حمل اسب ها از جلفا تا تهران را به او واگذار کرد.

حمل سالم این اسب ها چنان اهمیت داشت که سرلشکر علیرغم تمام یال و کوپالش به دست وپا افتاده بود: ”دکتر، مثل تخم چشمت از آنها مراقبت کن،.

اگر یکی از این اسب ها خراش بردارد، با دربار طرف هستیم و این برای هیچکدام مان خوب نیست“ ماموریت به همراهی گروهی سرباز و درجه دار،بدون دردسر و با موفقیت انجام گرفت و پس از آن که اسبها را در تهران تحویل شکارگاه سلطنتی داد، نامه ای از آتابای گرفت که درآن از فرمانده لشکرو او تقدیر شده بود. برایش کاملا روشن بود که تقدیرنامه مزبور چه اهمیتی برای فرمانده لشکر دارد. بنابراین یک ماه تمام در تهران خورد و خوابید و پس از بازگشت به تبریز، یکراست به دفتر فرمانده لشگر رفت و تقدیرنامه را تحویل داد. سرلشکر مثل بچه ها ذوق زده شده بود. حتی نپرسید یک ماه گذشته را در کجا بوده است. بلافاصله به آجودانش دستور تشویق او در دستور لشکری را دادو از رئیس دارایی خواست که: ”همین الان فوق العاده و سیصد تومان پاداش به دکتر فراهتی میدهی!” دستور فرمانده لشکر چنان بی چون و چرا بود که رئیس دارایی _ سرهنگی که با دقت و وسواس تمام ثانیه های ماموریت ها را کنترل می کرد و تا پولی در کشویش گذاشته نمی شد، هزار ایراد بنی اسرائیلی می گرفت_ فورا تمامی مبلغ را پرداخت کرد.رسیدگی به اسب های نوار مرزی هم،که بنا به گزارشات رسیده مدام مریض می شدند، یکی از همین ماموریت ها بود. نوار مرزی شمال آذربایجان، منطقه ای کاملا کوهستانیست و از آنجا که در آن زمان جاده ای ارتباطی بین پاسگاههای ژاندارمری هنوز ماشین رو نبودند، اسب تنها وسیله ی حمل و نقل

ژاندارمری محسوب می شد و مراقبت از آنها اهمیتی جدی و حیاتی داشت ماموریت می بایستی در دو بخش انجام میگرفت: ابتدا پاسگاه های نوارمرزی بین جلفا تا مرز ترکیه از طریق مرند و سپس بین خمارلو تا نزدیکی های جلفا از طریق اهر و کلیبر،داروها و وسایل لازم را آماده کرد و به همراه راننده راهی ماموریت اولی شد. از جلفا تا پاسگاه بعدی ماشین رو بود ولی بقیه ی راه را می بایستی بااسب طی می کرد. از پاسگاه، به همراهی دو نفر سرباز، سوار بر اسب راه افتادند.منطقه ای بود بکر و کوهستانی. زیبایی طبیعت و به ویژه گله های انبوه آهوها،حیرتش را برانگیخته بود. کار بازرسی و دوا و درمان را از آخرین پاسگاه شروع کرد. هر روز غروب، با دوربین های قوی، پاسگاههای آن سوی ارس راکنجکاوانه نگاه می کرد. اولین بار بود که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را، هرچند از پشت شیشه های دوربین اما از فاصله ی چند ده متری می دید. درآن طرف مرز، خط آهن و به موازات آن جاده ی ماشین رو کشیده شده بود. هر ازگاهی قطاری سرمی رسید و عده ای پیاده و سوار می شدند. پاسگاه ها سفید و تمیزو به اندازه ی پادگان های ایران بزرگ بودند. همه چیز زیبا و ایده آل به نظر می رسید.

پس از بازگشت، یک هفته ای در تبریز ماند و دیده های خود را برای دوستانش تعریف کرد. بهروز حقی که در آن دوره مربی کوهنوردی دانشگاه تبریز شده بود، با این که برنامه کوهنوردی سه چهار روزه ای برای دانشجویان ترتیب داده بود، ابراز تمایل کرد که در ماموریت دوم او را همراهی کند: ”سعی می کنم برنامه کوهنوردی را عقب بیندازم“ غروب همان روز، وقتی بهروز وعسگر سفیدکمری، یکی از شاگردان فریدون و همراهان گروه کوهنوردی رامقابل کتابفروشی شمس ملاقات کرد، بهروز را پکر یافت: ”نتوانستم برنامه راعقب بیندازم“ گرم صحبت درباره همین موضوع بودند که صمد بهرنگی، بطورکاملا تصادفی و بدون قرار قبلی سررسید و وقتی از موضوع خبردار شد ابراز

تمایل کرد که به جای بهروز او را همراهی کند. از نظر او همراهی صمد به اندازه ی همراهی بهروز بلامانع بود و موافقت کرد.

روز حرکت همراه راننده و با یک دستگاه جیپ به طرف خانه صمدراه افتاد تا طبق قرار قبلی او را هم سرراه سوار کند. در را صمد به روی شان بازکرد و به اصرار، او و راننده را به خانه برد. مادر صمد با چایی از آنها پذیرایی کرد. حدود نیم ساعت بعد صمد تمام وسایلش را که مثل همیشه جمع وجور و مرتب بودند، برداشت و راه افتادند.

یک راست تا ده توولی راندند تا بهمن زمانی، معلم و ساکن ده را هم با خود بردارند. بهمن در خانه نبود. منتظر شدند تا بیاید. انتظارشان به طول انجامید و مجبور شدند شب را در خانه ی بهمن بخوابند. او خطه ی ارس را مثل کف دستش می شناخت و از آنجا که خود زاده ی آن منطقه بود، با آداب و رسوم ساکنین منطقه نیز به خوبی آشنا بود. تا ظهر روز بعد نیز صبر کردند و چون خبری از او نشد، خداحافظی کردند و دوباره راه افتادند.تا جایی که ماشین رو بود، با جیپ رفتند و بعد از آن راننده را مرخص کرد. قرار شد راننده در ده خمارلو منتظر بازگشت آنها بشود. تا پاسگاه بعدی،که راه زیادی نبود، پیاده رفتند. دو راس اسب از پاسگاه گرفتند تا بقیه راه راسواره طی کنند. از آنجا که صمد سوارکار ماهری نبود، به رئیس پاسگاه سفارش کرده بود رام ترین اسب را برای صمد زین کنند. وقتی می خواستند سوارشوند، به شوخی به صمد گفت: ”جلوی ژاندارمها گند نزنی ها!“ صمد با قیافه ای جدی گفت: “مطمئن باش حمزه، … خراب نمی کنم.“ سوار شدند و دویست سیصد متر اول را در سکوت رفتند و وقتی مطمئن شدند که از پاسگاه دیده نمی شوند، شوخی و خنده شروع شد.

جاده تقریبا در امتداد رود ارس بود. به درخت انجیری رسیدند. انجیرهاقبلا کنده شده بودند و فقط تک وتوکی سرشاخه ها مانده بود. او بلد بود لحظه ای روی اسب بایستد و شاخه ای را بگیرد و انجیری بکند. صمد تمرین نداشت، درنتیجه نمی توانست. دوباره راه افتادند و این بار به درخت انجیر بزرگ تری رسیدند. صمد گفت: ”تو هیکلت سنگین است، من می روم بالای درخت و برای توهم می اندازم.“ و تروفرز،مثل سنجاب از درخت بالا رفت: “صبر کن اول امتحان کنم اگر شیرین بود برای توهم می اندازم” وانجیری را کند و خورد: بی مزه است“  دومی را هم خورد: ”بی مزه است.“

 سر شوخی باز شد. او تکه سنگی از زمین برداشت و تهدید کرد: ”برای من هم نیندازی با همین سنگ می زنمت“. صمد بلافاصله انجیری را که پرنده ها تویش را خورده بودند پایین انداخت: ”بخور که کبابیست!“ وقتی دوباره راه افتادند، نوبت او بود که سربه سر صمد بگذارد. اسب های ارتش عادت های خاص خود را دارند، از جمله این که همیشه به ستون راه می روند و سرعت خود را با اسب جلویی میزان می کنند.

 جاده پوشیده از شن نرم بود. پس از آن که چند صد متر اول را قدم آهسته رفتند، ناگهان اسبش را هی کرد. اسب صمد هم به تقلید، چهار نعل تاخت. بلافاصله داد و بیداد صمد بلند شد. هم به او فحش می داد و هم به اسبش:وایستا!“ سرش را برگرداند و گفت: ”وایستا پدر سوخته وایستا، دید که با هر بالا و پائین رفتن اسب، صمد نیز بالا و پائین می پرد، بطوری که از لای دو پایش کپل اسبش دیده می شود.  هنوز هم، پس از گذشت بیش از ٣٠سال، تصویر آن لحظه فراموشش نشده است.

 صمد هم از چهار نعل تاختن خوشش می آمد و هم مواظب بود که زمین نخورد. از یک طرف رودست خورده بود و از طرف دیگر سرش برای شوخی درد می کرد. هم خوش خوشانش می شد.و هم می ترسید. فحش می داد و می خندید. او، بی آنکه بداند چند روز بعد این

جاده را با حالی دیگر برخواهد گشت، داد زد: ”انجیرها خوب هضم شدند یابازهم ادامه بدهیم؟“ سرشار از شادی و طراوت پیش می راندند. صدای خنده های پرنشاط شان پرنده ها را می رماند.کوبش دیوانه وار سم های اسب های شان زمین رامی لرزاند. شناور در امواج خروشان زندگی،درپرتو تابش خورشید شهریورماه،در عمق آسمان آبی،در انعکاس خیره کننده ی نور خورشید بر سطح رودخانه،درطبیعت بکر و نفس داغ زمین، در بخاری که از بدن های اسب های شان متصاعدمی شد و عضلات درهم پیچیده و در کش وقوس اسب های شان، در بادی که نفیرکشان از بغل گوششان رد می شد و غبار نرمی که از ضرب هی سم های اسب های شان برمی خاست، در بوی عطر آگین گلهای صحرایی که در هوامی پراکند، در ورای زمان و مکان، در جایی که هیچ جا نبود و در درآمیختگی نیروی جوانی و طبیعت سرشار، فارغ از گذشته و آینده، متمرکز شده در لحظاتی که ریتم شان با ضربات سم اسبها بر شن نرم جاده ی باریک شمرده می شد،سبکبار می تاختند. بالاخره در جایی توقف کردند، اسب ها را به درختی بستند،لخت شدند و به رودخانه زدند. نیم ساعتی در آب ماندند. صمد شنا بلد نبود وفقط می توانست چند ثانیه ای خود را روی آب نگهدارد و محتاطانه مواظب بودکه از کناره دور نشود و پا در نقاط عمیق نگذارد. دوباره لباس پوشیدند و راه افتادند. دیگر وقتی چهار نعل می رفتند دادوبیداد صمد بلند نمی شد

شب را در پاسگاهی خوابیدند و فردای آن روز، روز نهم شهریور۱۳۴۷، نزدیکی های ساعت ۱۱ صبح به پاسگاه مرزی دیگری رسیدند. غیر از پنج نفر سرباز، کس در دیگری پاسگاه نبود.

ارس درست در پشت پاسگاه جریان داشت. در میان خنده و شوخی، لخت شدند و به آب زدند. رودخانه در طرف ساحل ایران، نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود.

جایی که صمد ایستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش هم نمی رسید. او خود رادر مسیر آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف بود. با هر دست و پایی که می زد، تلالو تابش طلایی خورشید روی سطح رودخانه را برهم می زد. پنجاه متری شنا نکرده بودکه صدای فریاد صمد را شنید: ”دکتر! دکتر!“ بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانه هایش توی آب است و هراسان دست و پا

می زند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمدبود، با تمام قوا دست وپا زد. تقریبا نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. این بار دیگر صدایش ضعیف تر شده بود. سربازها به شنیدن صدای داد و فریاد آنها از پاسگاه بیرون ریخته بودند. حتی یکی از آنها پاچه های شلوارش را بالا زد و چند متری توی آب رفت ولی بقیه هاج و واج وبی حرکت، مثل برق گرفته ها ایستاده بودند. صمد فقط توانست سه بار او را صدا

کند و او هربار در میان دست وپا زدن های ملتهبانه اش فریاد زد: ”صمد دست وپا بزن، دست و پا بزن، رسیدم، رسیدم.“

 دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد. دیوانه وار، در میان آب های کدر، این طرف و آن طرف زد. صدای طپش قلبش را در شقیقه هایش می شنید. سعی کرد او را زیر آبها پیدا کند. تا قعر کدر رودخانه رفت. به هرجایی دست انداخت. اما تلاشش بیهوده بود. دیگر در مسیر جریان تند و شدیدقرار گرفته بود. از نفس افتاده، با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پایرس رودخانه کشاند و سربازها را دید که دست دراز کردند و از رودخانه بیرونش کشیدند.

 خاموشی دنیا را دید و لاعلاج و ناباور، تمامی ذهن خود راکاوید تا مگر راهی پیدا کند. ولی نتوانست. هیچ راهی وجود نداشت. صمدناپدید شده بود. او و پنج سرباز، لاعلاج و نفس بریده روی شن ها نشستند. در جهان، سکوت مرگ حکمفرما بود.

دیگر قادر به تصمیم گیری نبود. بهت زده بود. به نظرش می رسیدکابوس می بیند و بیهوده سعی می کرد از دیوارهای خیس و لزج کابوس بگذردو دوباره به دنیای چند دقیقه قبل برگردد. سربازها به این نتیجه رسیدند که خودشان باید کاری کنند. یکی از آنها سوار بر اسب راه افتاد تا درجه دارپاسگاه پایینی را باخود بیاورد. درجه دار هم بلافاصله سربازی را به خمارلوفرستاد تا فرمانده گروهان را خبر کند و او در تمام مدت، بی آن که هنوز بدانداز آن لحظه ی ناپدید شدن صمد، زندگی اش ورق خورده و تمام سرنوشت بعدی اش بر آن اساس رقم خواهد خورد، ساکت و بهت زده، روی سنگی نشسته بود و بی آنکه بخواهد، یا بتواند که نخواهد، لحظه به لحظه ی فاجعه در ذهنش مرور میشد. مثل فیلمی تکراری، به انتها می رسید و دوباره شروع می شد.

همان گونه که سال های سال، سال های بسیار طولانی، تا هنوز، مثل انعکاس صدادر کوهستان، هزاران هزار بار در ذهنش تکرار شده است. صمد در مسیر جریان بود و او در خلاف مسیر. اگر صمد، وقتی زیرپایش خالی شد، خونسردی خودرا حفظ می کرد، اگر تقلا و داد و فریاد نمی کرد و در نتیجه دماغ و دهانش از آب پر نمی شد، اگر دستپاچه نبود و از همان حد شنایی که بلد بود، استفاده می کرد، در آن صورت می توانست چندثانیه دیگر هم روی آب بماند و باجریان آب به طرف او کشیده می شد. او هم آنقدر شنا بلد بود که بتواند صمد راتا کنار رودخانه بکشد. ولی صمد با گم کردن دست و پای خود،مثل هر مغروق دیگری، آن کاری را که نباید بکند کرد.

سربازها چیزی برای خوردن آوردند اما او رد کرد: ”خواهش می کنم تنهایم بگذارید.فقط می خواست فکر کند. همان طور که در سال های طولانی گذشته،سال های تلخ و سیاه پس از مرگ صمد، هزاران هزار بار در تنهایی خود فکرکرده است که کاش می شد زندگی را نیز مثل پرده ی سینما به عقب برگرداند تادر لحظه ای که صمد میخواهد همراهی اش کند، بلافاصله بگوید: “نه! نه! نه! توشنا بلد نیستی . تو غرق خواهی شد و پیچیده در پرچم افتخار جهان را ترک خواهی کرد و در ذهن و روح و روان میلیونها انسان شیفته به زندگی خودت ادامه خواهی داد. اما باغرق شدنت زندگی مرا سیاه خواهی کرد، مرا زیربارافترا دفن خواهی کرد، به من این احساس توانفرسا را خواهی داد که برای این به دنیا آمده ام که فقط رنچ ببرم و سال های متمادی، سنگین ترین وطاقت فرساترین بارها، بار سنگین اتهام را روی شانه هایم حمل کنم.” و هر بار

با روبرو شدن با این حقیقت تلخ که زندگی مثل پرده ی سینما نیست وهیچ چیزی را نمی توان به عقب برگرداند، مجبور شده است آب دهان خود را،بغض خود را فرو بلعد و تلخ و زهرآگین بیندیشد که کابوس آن لحظه، مثل گوژ با او به دنیا آمده و مثل سرنوشت بااوزاییده شده است تا در تمامی لحظات زندگی اش او را همراهی کند.

روز بعد فرمانده گروهان سوار بر اسب سررسید. همه چیز را پرسید ونوشت. بعد داخل پاسگاه رفت. حتما از سربازها هم سئوالاتی کرده بود. اوهم چنان بهت زده، روی همان سنگ نشسته بود. ستوان فرمانده گروهان دوباره از پاسگاه بیرون آمد و از او پرسید: ”آیا ژاندارمری از آمدن دوستت خبرداشت؟“ پاسخ داد که ”نه“ ستوان سئوال دیگری نداشت: ”برویم!“ با لاعلاجی

پرسید ”پس او؟ می خواهم با خودم ببرمش.“ ستوان جواب داد: ”معلوم نیست کی بتوانیم پیدایش کنیم. من باید بروم و توهم نباید بیشتر از این، اینجا بمانی پیدا که شد خبر می دهیم“ اصرار بیشتر فایده ای نداشت.

سوار بر اسب راه افتادند. راهی را که با صمد آمده بود، بدون اوبرمی گشت. لحظاتی دردناک، کابوس وار وآغشته به زهر لاعلاجی را طی می کرد. ستوان می خواست با حرف زدن مشغولش کند و او غرق در فکر، دلش می خواست کسی کاری به کارش نداشته باشد.

 بالاخره پس از گذشت زمانی که به نظرش به درازای یک قرن آمد، به جاده ی ماشین رو رسیدند و از آنجایک راست تا خمارلو راندند. سرهنگ اتابکی، رئیس مرزبانی آنجا بود. با او ابرازهمدردی کرد. برایش چایی آوردند و سعی کردند دلداریش بدهند. سوار جیپ خود شد و همراه راننده، به تبریز برگشت. جاده پایانی نداشت.

حوالی ساعت پنج غروب به تبریز رسیدند. یک راست پیش غلامحسن رفت و غلامحسن او را به خانه نصرت اسدی برد. ماجرا را شرح داد و هم چنان بهت زده، بی حال و بی حوصله در گوش های کز کرد. آنها هم به چند نفر دیگر ازدوستان مشترک شان خبر دادند. فریدون قره چورلو، غلامحسن صدیق، کاظم سعادتی و چند نفر دیگر نیز آمدند. دوباره ماجرا را تعریف کرد. کاظم سعادتی از شنیدن خبر طوری چنگ شد، که همه را به وحشت انداخت. مشت و مالش دادند تا بالاخره حالش کمی بهتر شد. همه بهت زده بودند. کسی نمی دانست چکار باید کرد. نمی دانستند خبر شوم را چگونه به خانواده ی صمد برسانند. باارتش چکار باید بکنند. همراه بردن یک نفر شخصی در ماموریت های نظامی،آن هم در مرز ایران و شوروی مسئله ساز بود.

 شبی بسیار سخت و دردناک براو و دوستان نزدیکش گذشت. تا صبح لحظه ای نخوابید. بالاخره دوستانش تصمیمی گرفتند: تو مسئله ی ارتش را روبراه کن، اطلاع دادن به خانواده ی صمد بر عهده ی ما.

صبح فردا به دفتر لشکر رفت. دکتر کمیلی و استوار درود در آنجابودند. پس از آن که جریان را توضیح داد، سرگرد متاسف و ناراحت شده بودولی برق شرارت و خوشحالی در چشم های استوار می درخشید. درود از رابطه ی او با استوارهای دیگر، بخصوص استوار مهدیزاده ناراضی بود. چندماه پیشتراز آن، روزی مهدیزاده با رنگ و روی پریده وارد دفترش شد و گفت: ”آقای دکتر، به دادم برسید، منتقلم کرده اند“ می دانست که اگر پیرمرد منتقل شود،سامان زندگی اش به هم می ریزد. فوری به سرگرد تلفن زد: ”شما مهدیزاده رامنتقل کرده اید؟“ سرگرد بی اطلاع بود. به سرعت راهی دفتر لشکر شد. استوار درود تنها در دفتر نشسته بود. پرسید: ”کی دستور انتقال مهدیزاده را صادرکرده است؟” استوار به من ومن افتاد: ”آقای دکتر، مهدیزاده باید منتقل می شد“ دوباره پرسید: ”کی دستور داده؟“ درود جواب داد: ”من تنظیم کرده ام.ولی به شما ربطی ندارد. جناب سرگرد امضا می کنند.“

 برخلاف عادت، بدون آن که اختیار دست خود را داشته باشد، دو کشیده ی محکم دم گوش استوارخواباند: ”هنوز زود است که بگویی به تو ربطی ندارد“ پرونده را پاره کرد وبیرون آمد. درود به سرگرد شکایت برد و سرگرد هم طبق معمول جریان راماستمالی کرد و موضوع ظاهرا فیصله یافت. اکنون مرگ صمد مناسب ترین فرصت برای انتقام درود بود.

سرگرد به فرمانده لشکر زنگ زد و جریان را اطلاع داد. یک ربع بعدماشین ضداطلاعات آمد. او را سوار کردند و به دفتر سرتیپ مهدی هیئت،معاون لشکر بردند. هیئت خود از سران ساواک بود. هر اتفاق ”امنیتی“ که می افتاد، سرتیپ هیئت رسیدگی می کرد. سرگرد احمدی، رئیس ضداطلاعات لشکر هم آنجا بود. هیئت آدمی باتجربه و مودب بود. سرگرد احمدی، برعکس،گوش به فرمان و لات بود. بازجویی شفاهی شروع شد. هیئت روی دو نکته انگشت گذاشته بود: اول این که چرا هنگام ماموریت نظامی یک نفر غیرنظامی را با خود همراه کرده است؟ این جرم کمی نبود، ولی در هر حال جرمی سیاسی محسوب نمی شد. و نکته دوم آنکه اصلا همه ی این ها صحنه سازی بوده و صمد به کمک او از مرز گذشته و به شوروی رفته است. چنین فکری احمقانه بود.

حتما صورتجلسه ی فرمانده گروهان مرزی به دستشان نرسیده بود. از آن گذشته جنازه ی صمد دیر یا زود پیدا می شد. صرف به میان آمدن اسم صمد نیز موضوع را غامض تر می کرد. میزان و محدوده ی اطلاعات آنها را نمی شناخت. آیا صمدرا می شناسند؟ آیا موضوعات دیگری هم برای شان مطرح است؟ در چند سال گذشته با کسانی رفت و آمد می کرد که ساواک با اکثر آنها مشکل داشت . نمی دانست که اگر خانه گردی کنند، چه پیش خواهد آمد.

 بالاخره، با اشاره ی هیئت، سرگرد احمدی از جا بلند شد و او را یک سر به دفتر ضد اطلاعات برد و در آنجا سئوالات کتبی شروع شد. این که  کی و در کجا با صمد آشنا شده است؟ دوستان و آشنایان دیگر و نحوه ی آشنایی با آنها؟ توضیح لحظه به لحظه ی ماجرای غرق شدن صمد؟ آیا صمد شنا بلد بود یا نه؟ چه کسانی شاهد ماجرا بودند؟

۴٠،۵٠ پس از چند ساعت بازجویی و پرکردن بیش از

ورق، تصمیم گرفتند برای تفتیش به خانه اش بروند. دوباره او را سوار ماشین کردند و راه افتادند. خانه ای نداشت و در اطاق بغلی مرغداری زندگی می کرد.

بلافاصله سراغ کتاب ها رفتند. آن روزها کتاب کاپیتال کارل مارکس به زبان انگلیسی را در دست مطالعه داشت. اول از همه آن را برداشتند و بعد کتاب ها ودستنوشته ها و نامه ها را جمع کردند. روزنامه ی ”اینجه صنعت“ چاپ باکو،نظرشان را جلب نکرد.

 از نظر جسمی و روانی تحت فشار فوق العاده ای قرارداشت. بی خوابی مدام، سیستم عصبی و روانی اش را به هم ریخته بود. یک لحظه چشمش به چکشی افتاد. برداشت و با تمام قوا بر سر خود کوبید. استواری خودش را به طرف او پرت کرد و چکش را به زور از دستش در آورد.

سرش به شدت زخمی شده و از جای زخم ها خون جاری بود. برای جلوگیری ازاقدامات احتمالی دیگر، دستبند به دست هایش زدند و با کتاب ها و کاغذهایش، سوار ماشین کردندو با خود بردند.

در مدتی که در بیمارستان لشکر تحت مراقبت دو مامور ساواک بستری و در عین حال بازداشت بود، نمی دانست بیرون از بیمارستان چه می گذرد.

کوچکترین اطلاعی از این که چه کسانی، چگونه و با چه مضمونی مرگ صمدرا به خانواده اش اطلاع داده اند و عکس العمل دوستان، نویسندگان و روزنامه ها

چگونه بوده است، نداشت. نمی دانست در غیاب او، در همان حالی که روی تخت بیمارستان در بازداشت است، سرنوشت آتیه اش، در پچپچه ها، درتصمیمات نامعقول، در تبانی برای اتهام و افترا رقم زده می شود.

 چند دهه بعد،اسد بهرنگی، برادر صمد از یکی از شگرف ترین کشفیات خود پرده برداشت: “فراهتی پس از “غرق” شدن صمد در آراز به تبریز برگشته و در آن زمان که خانواده و یاران و دوستداران صمد در مرگ او سوگوار بودند، وی ظاهرا به اموراتی مشغول بوده است که طی آن اتفاقی برایش پیش می آید.

این امورات و اتفاق هم از قرار، نوعی بوده است که مطرح شدن شان باعث از بین رفتن احترام فراهتی می گردد. ذهن یک مفتری واقعا تا کجاها می تواند پرواز کند؟

روز بعد، سرگردی از ضد اطلاعات مرکز به تبریز آمد و بازجویی از اورا بر عهده گرفت. سرگرد، آموزش دیده و نسبتا مودب بود. آرام و شمرده حرف می زد. سئوالاتش تنظیم شده و دقیق بود. تمام تلاشش متوجه روشن ساختن و کشف دقیق رابطه ها بود: می خواست بداند دوستانش چه کسانی هستندو ارتباطاتش چه مضمونی دارند. به ویژه با حساسیت فوق العاده ای می خواست درباره ی روابطش با سایر افسران و اینکه باکدام یک از آنها رابطه ای نزدیک تر دارد، بداند.

 چند ماه پیش از آن دوره ی ششماهه ی رنجری را گذرانده بود که طی آن تمام وقتش را همراه عده ای حدود بیست و پنج نفر، روی تشک تمرین، دوهای چندساعته و تمرینات صحرایی سپری کرده بود. افراد مزبور رابه عنوان دوستان نزدیکش معرفی کرد. سرگرد با حوصله گوش می داد و بازهم در سئوال بعدی اش، فکر و هدف خود را دنبال می کرد. ظاهرا مطمئن شده بودندکه توطئه ای در کار نبوده است و در عین حال شکی نداشتند که او تمایلات شدید چپی دارد. وجود کتاب کاپیتال در خانه ی یک فرد معمولی مسئله آفرین بود تا چه رسد به یک ارتشی. کتابهای دیگرش هم حاکی از گرایشات سیاسی او بودند.

سرگرد بعد از اقامتی دو روزه در تبریز و تکمیل پرونده، به تهران برگشت و دوباره او ماند و سرگرد احمدی لات. پس از بازداشتی دوباره، سرخدمت برگشت.

پس از آزادی از بازداشت فهمید در غیاب او چه غوغایی به راه افتاده وچه داستان هایی ساخته و پرداخته شده و ماجرای غرق شدن صمد در ارس، با چه آب و تاب و چه تفاسیری به ماجرای قتل تبدیل شده است.

 کاظم سعادتی واسد بهرنگی، برادر صمد، به خمارلو رفته و جنازه ی صمد را که پس از چندروز پیدا شده بود، به تبریز آورده بودند. جمعیت عظیمی در مراسم کفن و دفن و تشییع جنازه شرکت کرده بودند. او در بازداشت به سر می برد و نمی توانست در مراسم شرکت کند و همین برای کسانی که در جریان قرار نداشتند، شک برانگیز شده بود.

 کمتر کسی، حتی نزدیک ترین دوستانش، از وضع نابسامان اواطلاع داشت. فقط می دانستند که بازداشت شده است. سرگرد احمدی مرغداری را توقیف کرده بود. شرکایش و حتی “دایی”، کارگر مرغداری را برای بازجویی به ضداطلاعات کشانده و سگش ساری را پشت انبار مرغداری بسته بودند. وقتی به مرغداری رفت، ساری از کنارش تکان نمی خورد. برای اولین باردر عمرش، ترسیده بود.

ساری را از یک چوپان خریده بود. چوپان، وقتی ساری را می فروخت،اشک در چشمهایش جمع شده و گفته بود: ”جناب سروان، به خدا قسم با چشم خودم دیدم که روی گرگ پرید و با او جفت گیری کرد.“ ساری دو روز اول غذا نخورد. خشمگین و ناراضی بود. هرکسی از جلویش رد می شد، طوری غرغرمی کرد که رعشه بر بدن می افتاد. پس از دو روز، فقط نصف شب ها، وقتی مطمئن می شد که هیچ کس آن دور و اطراف نیست، غذا می خورد. تا دو هفته دمش را از لای پاهایش بیرون نیاورد. با زمین و زمان قهر بود. اما بالاخره آرام گرفت، دمش را از لای پا بیرون آورد و یک روز بفهمی نفهمی تکانش هم داد.

او با احتیاط جلوتر رفت و دستی به سر و پوزش کشید. ساری عکس العملی نشان نداد. علیرغم یکدندگی اش به محیط عادت کرده بود. با احتیاط زنجیر رااز گردنش باز کرد و کنار کشید. ساری مغرور و بی اعتنا شروع به راه رفتن درمحوطه کرد. باوجود این مدت زمانی طول کشید تا با هم دوست شوند. از آن پس، تا از راه می رسید، می دانست که بر سروکولش خواهد پرید. به رفت و آمددوستان او هم عادت کرده بود. وقتی ناآشنایی را می دید، بلافاصله گوش هایش تیز می شدند. همین که سلام و احوال پرسی او را می دید، دوباره آرام می گرفت. راهش را می کشید و پی کارش می رفت.

مرغداری که یکی از پاتوق های دوستانش محسوب می شد و به ویژه آخر هفته ها همیشه شلوغ و پررفت وآمد بود، اکنون دیگر به خانه ی اموات بدل شده بود. هرازگاهی برخی از دوستانش، پس از تاریک شدن هوا و با رعایت احتیاط سری به او می زدند، چند دقیقه ای می نشستند و می رفتند. او، دایی و ساری تنها مانده بودند.

مرگ صمد و هیاهوی دروغگویان / پاسخ اسد بهرنگی به مجله شهروند امروز


با امید عطف توجه به شهروند دیروز “صمد بهرنگی” و چاپ این نوشته

سخن را آغاز نکرده بگویم که این روزها نمی‌دانم موضوع چیست، هیاهوی طرفداران ساواک شاهنشاهی بلند شده است. نمونه اش، حلوا، حلوا کردن کتاب فراهتی است که دست گرفته و دور می‌گردانند که حتماً مطبوعات دلسوز ایران این را خیلی خوب متوجه شده اند. چندی پیش از طرف افراد جنجال برپاکن در خارج از من هم دعوت شد که در این مورد حرفی بزنم مصاحبه ای بکنم. من قبول نکردم. آخر چیزی که در داخل کشور می شود گفت چرا تن به خارج دهم. تازه من که تمام حرف هایم را در کتاب “برادرم صمد بهرنگی و روایت زندگی و مرگ او” زده ام. مجبور نیستم که به هر حرفی بی خودی از طرف هرکسی که زده می شود جواب دهم.

عزیزانم، نویسندگان و مسئولان مجله که در ایران هستید و عنوان مقاله را هم “کاش صمد شنا بلد بود” گذاشته اید آیا نمی دانید که شنا بلد بودن و نبودن صمد بهرنگی مشکلی از مشکل های آقای فراهتی را حّل نمی کند؟

بعد از فرج سرکوهی، خاکپور و… چشممان به فرشاد قربانپور روشن بود که نمی دانم در خود چقدر صلاحیت می بینند که در یک مسأله جدال انگیز وارد می شوند و اظهاراتی می کنند و رأی نهائی هم صادر می کنند.

بیشتر جواب من متوجه آن مقدمه حرف انگیز ایشان است والا به حرفهای تکراری فراهتی یا بزعم سرکوهی و دوربرش فراحتی جواب دادن لازم نداشت. آیا مدعیان مرگ طبیعی صمد – اکنون منظورم فراهتی و طرفدارانش نیست که آن ها خیلی کوچکتر از این حرف ها هستند – جسد او را بعد از این که در آب شناور کنند دیده بودند؟ مسلماً که ندیده بودند، چون جریان را تنها از یک شاهد یا احیاناً عامل شنیده اند. خوب اگر او شنا کردن بلد بود به ارس نمی بردندش، به سهند می بردند و از آن بالا پرتش می کردند! آخر می دانستند که صمد به اندازه ی علاقه ای که به ارس داشت به سهند هم داشت. آیا آن وقت مصاحبه گر مجله از قول فراهتی یا “دیگری” از قول عامل یا هر کسی که می خواست باشد، تیتر می زد “کاش صمد کوهنوردی بلد بود”! یا تیترهای دیگر از قول هر کس که باشد، “کاش صحراگردی بلد بود”، “کاش اسب سواری بلد بود” یا اصلاً کاش حرف گوش کردن بلد بود !!!

عزیزم فرشاد شما نوشته اید!
“(!)…امّا حقیقت چیزی بود که سالهای سال رخ نتاباند”

می پرسم چرا رخ نتاباند؟ ساواک چرا به این رخ نتاباندن رخصت داد؟ باز ادامه می دهید “افسر وظیفه ای که در آن روز نحس همراه صمد بود “حمزه فراهتی” دوست صمیمی او بود که شاهد غرق شدن او شد…..” (بگذار او تنها شاهد بودنش را افتخار خود بداند. حق هم دارد چون تمام شهرتش با مرگ صمد و با این شاهد بودن به دست آورده است).

به بقیه نوشته تان بعد می رسم.

در این یکی دو سطر که نقل کردم، دو اشتباه عمدی یا غیر عمدی ! آشکار و یک حقیقت وجود دارد.
اول آن که حقیقت دارد بگویم. حقیقت این است که فراهتی شاهد غرق شدن صمد بود ولی کجا، در همان جایی که پیدا شد؟ یا شش کیلومتر بالاتر؟ اگر او این قدر در شاهد بودنش اصرار می ورزد، بگوید آن دو زخم کاری که در کشاله و رانش بود از کجا آمده بود. لابد شاهد این هم بود. زمانی رفیق در خارج خوابیده ایشان نوشت “شما خیال می کنید کسی که شش کیلومتر در آب بغلطد، و به سنگ و غیره بخورد و … و حتی دو زخم هم نداشته باشد؟” آقای فرشاد شما بودید به جای این چه جواب می‌دادید؟ لابد شما هم با حس طرفداری که در ذهنتان بوجود آمده می‌گفتید درست است دیگر شش کیلومتر در رود پر از سنگلاخ راه بسپری و بالای و پایین آب بروی دو زخم که نه حتی صد زخم بر می‌داری. با دو سه کلمه آخر فکرتان موافقم، بلی وقتی جسد صمد هم از پیمودن شش کیلومتر پیدا شد باید صد زخم می داشت، موهای سرش کنده می شد که اینطور نبود. به این دو زخم تنها چه می گویید؟ این که در صورتجلسه که یک بار عوض شده هم آمده است!

حالا برسیم به حقیقت هایی که تا زمان ادعاهای فراهتی رو نشده بود.

۱. شما او را افسر وظیفه نامیده اید. نمی دانم این کشف شماست که به این حقیقت پی برده اید، یا حقیقت گوئی فراهتی؟ نترسید از هر طرف که باشد حقیقت دارد. ولی فراهتی چرا این سرباز وظیفه بودنش را انکار می‌کند. ببینید این حرف خود فراهتی است: ” گفتنی است الان نزدیک به ۲۰ سال است که من از ارتش اخراج شده ام. اصلی ترین دلیل اخراج هم جریان ارس بود.(!) ولی باز هم مرا به همان اسم “افسر” نام می برند و این تصادفی نیست.” اخراج افسر وظیفه هم از آن حرفهاست که در قانون‌نامه فراهتی نگاشته شده است. (نامه‌ی فراهتی به نام “قصه راه کشنده ارس” کتاب یادمان صمد بهرنگی صفحه ۳۹۱) آیا شما که با او این قدر صمیمی! مصاحبه کردید، نپرسیدید که در کدام رکن آرتش که نه در کدام رکن ژاندارمی خدمت می کرد؟

۲. موضوع دوست صمیمی بودن او با صمد! که مسلماً شما این کشف را از سرکوهی عاریه گرفته اید. آخر چه کسی از دوستان صمد غیر از آن هایی که ریگی تو کفش شان دارند او را دوست صمیمی صمد گفته است؟ تازه خودش ادعا می کند دو سال قبل از مرگ صمد با او جون جونی شده بوده.
این چه دوست صمیمی بود که تا انجام واقعه من او را ندیده بودم. ادعا نمی‌کنم که تمام دوستان صمد را می‌شناختم. چون او به تعداد موی سرش دوست داشت، رفیق داشت. ولی ادعا می‌کنم که دوستان صمیمی او را می شناختم. تازه اگر من نمی شناختم مادرم می‌شناخت، برادرم می‌شناخت، کاظم می‌شناخت، بهروز می شناخت، شاید بهروز و کاظم نیستند که شهادت دهند. ابراهیم بهروش دوست صمیمی و خانه یکی او، یا خواهر بهروز که اکنون هستند او را می شناختند. آخر این چه دوست صمیمی بود که فرشاد کشف کرده. این جا محض اطلاع فرشاد و دیگر علاقمندان که شده باید بگویم که فراهتی نهایت سه چهار بار (برای محض احتیاط چهار بار گفتم) با صمد به کوه عینالی رفته بود. آن هم با یک گروه بیست و سی نفری. صمد را هم یکی از آن نفرات با او آشنا کرده بود. او بعد از آن خود را به صمد نزدیک کرده، در یکی از ملاقات هایش صحبت آراز را پیش کشیده. می دانیم که اگر شمر هم به صمد پیشنهاد سفر به آراز می کرد قبول می‌کرد. چون او دلسوخته ی آن طرف‌ها بود، بخصوص کسی که او را می برد حکم رسمی هم در دست دارد. غیر از این اگر هر کسی حرفی زده از زبان خود فراهتی زده و یا از زبان همان دوست صمیمی فراهتی که او را به صمد معرفی کرده بود. قضیه وقتی جالب می شود که همین دوست فراهتی بود که به آل احمد، ساعدی و دیگران گفته که مرگ صمد گناه خودش بوده است. در این میان فقط سیروس طاهباز است که خیلی صریح به مساله اشاره می کند: “… جلال آل احمد، مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد، بلایی که دو سال بعد بر سرخودش آمد. اما حرف….. برایم حجت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلد نبودن”.
“صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولوی دانا، صفحه ۳۱″

فراهتی از توجه مردم به این مسأله خود ر ا می بازد و دستش را رو می کند، می گوید من تنها شاهد غرق شدن صمد بودم. آن هایی هم که نفع شان را در این می دیدند، هاوار برداشتند، خواهر شاه و بزرگان سازمان پیکار با بیسوادی را که صمد مشت به بینی شان زده بود رودار کردند که بگویند دیدید که دوستان صمیمی صمد همه می گویند که به طور طبیعی! غرق شده و امثال سرکوهی به تپ تپه افتادند. “کتاب برادرم صمد بهرنگی” را بخوانید.

حالا برویم به ادعای فراهتی که مخالفت با رژیم یک شهید لازم داشت و قرعه به نام صمد برخورد. او یا دروغ می گوید و یا خیلی بی‌اطلاع است که می گوید رژیم خیلی خوب بود. قبل از صمد روشنفکری و مبارزی و ضد رژیمی را جلو جوخه های آتش نگذاشته بود. در نتیجه گروه های روشنفکر دچار کمبود شهید شده بودند! لذا روشنفکران مخالف رژیم، شهید شدن صمد را علم کردند! جل الخالق! این رژیم سفاک شاهی را تبرئه کردن نیست پس چیست؟ آن زمان تا مرگ یا شهادت صمد صدها تن انسان مبارز و بنام جلو جوخه های آتش قرار گرفته بودند. از دکتر فاطمی، کریم پور شیرازی بگیر و بیا این طرف، بیا به اعدام گروه، گروه افسران آرتش، باز هم بیا جلو اعدام ایوب کلانتری و ۴ نفر یارانش در همین تبریز اردیبهشت ماه ۱۳۳۹ به خاطر تشکیل گروه ضد رژیم، ، باز هم بیا جلو ….

حرف در مقدمه به طول کشید. با این که من خود را موظف نمی‌دانم که هر حرفی که فراهتی زد جوابش را بدهم. چون یک بار مفصل در کتاب “برادرم صمد، روایت زندگی و مرگ صمد” جواب فراهتی را داده‌ام و از آن جاست که این طوری می‌سوزد و اعوان و انصار خود را سرش می‌ریزد. با وجود این اجازه می‌خواهم به طور خیلی خلاصه به بعضی حرف نقل شده ی فراهتی در این مصاحبه اشاره کنم و ختم مقال کنم.

۱. شما فارغ التحصیل کدام دانشکده بودید؟ دانشکده افسری، یا دام پزشکی، آن زمان در طول تحصیل با کی ها رابطه داشتید؟
۲. حد سیاسی بودن صمد را گفتید، خودتان آن وقت ها (بعدها نمی گویم) سیاسی بودید؟
۳. اشاره به چهار مقاله‌ی توهین‌آمیز و دو کتاب کردید، موضوع آن‌ها چه بود و اسم کتاب‌ها چه بود؟
۴. دلایل بی مدرک سکوت‌تان قبل از انقلاب گفتید که دروغ بود. سال‌های بعد از انقلاب چرا سکوت کردید؟
۵. حالا چرا شما سه ستاره روی دوش داشتید، مگر آن وقت ها دکترهای وظیفه یک ستاره نمی زدند؟ نکند بعد از مرگ صمد ترفیع درجه و چیزی در کار باشد؟
۶. ضد اطلاعات چرا باید برای شما گرفتاری ایجاد کند. مگر چه کسی از مرگ صمد شکایت کرده بود. یک مرگ عادی معمولاً به دادگاه عادی ارجاع می شود. حداکثر به دادگاه های نظامی. شاید زیاد اصرار کنید این طور تصور شود تا پیدا شدن جسد اطلاعات این طور فکر می کرد که عوض سر به زیر آب کردن او، او را به آن طرف ارس فرستاده باشید؟ بنا به گفته خودتان وقتی که جسد پیدا می‌شود اطلاعات هم دست از سر شما بر می دارد و ستوان را سروان می کند (سروان به گفته خودتان) چون که شما قبلاً نظر کرده ضد اطلاعات بودید و ارسال دواب درجه یک را به تهران به شما سپرده شده بود. (برابر گفته ی خودتان در کتاب تان) در این مقال جایش بود که از کتاب ایشان نیز شواهد دیگری بیاورم فکر کردم حوصله ی صفحات مجله کم باشد. کتاب را گذاشتم تا وقت دیگر تا مفصل‌تر به آن برسم.
۷. ولی گفتم اگر نگاهی دیگر به مقاله چاپ شده ی ایشان در مجله ی آدینه نیندازم سخنم ناقص می‌ماند. چون تا کنون ایشان به آن سئوال‌ها حتی در کتاب شان جواب نداده است.

۱. نوشته: صمد عمر را در مطالعه و کتابخانه گذرانده، ده برابر سنش کتاب خوانده و کتاب نوشت. همین کار سترگ او را از ورزیدگی جسمی لازم و جوی خاصی که نیاز آن باز داشته بود…. ولی یک پایش لنگ بود یا ساده تر از آن موتور سواری بلد نبود (۱) در سازمان های چریکی …اگر هم جایی   داشت عزت و حرمتی نداشت (!). راجع به چالاکی برادرم صمد من در مقاله ی “اینک میلادی در گور” در صفحه ۲۳۱ “برادرم صمد بهرنگی” توضیحات لازم را داده‌ام. و آن چه بعد شنیده‌ام اینها هستند:
دوست بسیار صمیمی صمد، ابراهیم بهروش می گوید: “….ما در مدرسه بستان آباد کنار حوض آب با صمد نشسته بودیم و بعضی وقت برای شوخی یکی را به زیر آب می زدیم تا مقاومتش را بدانیم. ولی وقتی ما سه نفر خواستیم این بلا را سر صمد بیاوریم نتوانستیم حتی او را از جایش بلند کنیم. مقاومت او تا حدی بود که ما کور و پشیمان دست از تلاش برداشتیم.” حالا خود ضعف یا قوت صمد را محاسبه کنید.

ایشان این ادعا را هم کرده اند- که صمد “به عینک ته استکانی خود هم شدیداً نیاز داشت و هم شدیداً از آن منتفر…” در این باره من در مقاله فوق الذکرگفتم که عینک صمد هم اکنون خود هست و شهادت خواهد داد…” طرف دیگر صدایش را برید ودنبال عینک ته استکانی را ول کرد. حتی نگفت که چرا صمد باید از عینکی که دست او را گرفته متنفر باشد.

یک دوست دیگر صمیمی صمد که هنوز زنده است می گوید: ” .. صمد اهل به آب افتادن، شنا کردن حتی آب تنی کردن در استخر نبود. تا چه برسد به رودخانه ای مثل ارس.
روزی ما در استخری که آب کم داشت، با هم آب تنی می کردیم. صمد به آب نیفتاد و مرا هم سرزنش کرد. مگر تو زن و بچه نداری. چرا تن به آب داده ای.” خلاصه نقل‌قول شد.

حالا باز هم به قول فراهتی صمد باشد و بیاید به آب تند رود ارس به قول ایشان بیفتد که آب هم تا نافش برسد؟ از عجایب روزگار است!

ایشان به این قانع نمی شوند، می گویند:
“پس از مرگ صمد جوّ جدیدی پیش آمد، نه آل احمد، نه نشریه آرش و نه هیچ چیز دیگر تعیین کننده نبودند”.

یک روزز پس از مرگ صمد روزنامه اطلاعات با تیتر درشت مرگ او را خبر داد. این نشان می دهد که شهرت صمد بعد از مرگ نبوده. ضمناً اگر همه او را به چشم افسر می نگرند، به خاطر این است که شاهکارشان را در لباس افسری زده اند.

همه‌ی اینها یک طرف، ایشان که از غرق صمد زیان نکرده‌اند که هیچ به شهرت هم رسیده‌اند. چون خودشان کتاب‌هایشان را دست به دست می دهند! اگر صمد همراه ایشان غرق شده بود حالا چه کسی می‌دانست که فراهتی یا به قول دوستان سینه چاکشان فلاحتی، چه صیغه‌ای است. این را جائی گفتم دگر بار می‌گویم. اگر خانواده ی صمد و دوستداران او تا اظهار وجود ایشان، ایشان را نشناخته‌اند و گلی به گردن ایشان نینداخته‌اند، کوتاهی کرده‌اند. در عوض از موسسه جایزه نوبل خواسته‌اند که به خاطر سکوتی که چند سال ایشان کرده‌اند و آخرش هم به دریوزگی کشیده اولین بار جایزه نوبل بهترین سکوت را به ایشان بدهند تا شاید اقناع شوند، قضیه را این قدر کش ندهند. سخنی است قدیمی “یک بار گفتی باور کردم، دو بار گفتی شک کردم، قسم خوردی باور کردم که دروغ می گویی” و این قضیه فراهتی است.

من به ایشان توصیه می‌کنم که این قدر قضیه را کش ندهند، آبروی خود را اینجا و آنجا نبرند. بدانند که همه این‌ها آبروی خود بردن است. این را باید باور کنند که تنها نجات‌شان سکوت است. تا از یادها فراموش شوند. دوستداران صمد را بیش از این خون به دل نکنند.

در پایان این را بگویم که کتاب “پرواربندان” ساعدی را بخوانند و ساعدی پیام خود را در این کتاب داده. حالا بعدها اگر حرفی برای راضی کردن دوستی که ذکرش قبلاً گذشت گفته، گفته دیگر.

والسلام
اسد بهرنگی
تبریز تیرماه ۸۷

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.