جشن نوروز در زندان برازجان، تبعیدگاه شاهنشاهی برای زندانیان سیاسی

یک بار حدود ۳۰۰ کودک مهمان ما بودند. ما از چند روز قبل از عید، تمام حیاط و محوطه‌ی زندان را تمیز و تزئین و به در و دیوار کاغذهای رنگی و بادکنک آویزان ‌کردیم. برنامه‌هایی که برای بچه‌ها پیش‌بینی شدند، از این قرار بودند:بعد از استقبال گرم و پرشور از بچه‌ها، در حدود ساعت ده صبح به مهمان‌های کوچولوی خود آب‌میوه، میوه یا شیرکاکائو می‌دادیم. تا ظهر برنامه‌ی حاجی‌فیروز یا نمایشنامه‌های کوتاه اجرا می‌شد. برخی بچه‌ها خودشان داوطلب بودند حاجی‌فیروز بشوند یا در نمایشنامه‌ بازی کنند. آنها نیز به میدان می‌آمدند و به بازی گرفته می‌شدند. بعد موزیک به راه می‌افتاد و همه وسط حیاط می‌ریختند و بساط رقص و آواز گرم می‌شد…

نوروز در زندان شاه به روایت زندانیان سیاسی/ محمود فاضلی

تاریخ ایران سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌ مردان و زنانی است که برای آزادی، استقلال و برقراری عدالت مبارزه کردند، به زندان افتادند و شکنجه شدند. مردان و زنانی که در طول حکومت پهلوی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کرده و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با ماموران ساواک گذراندند. گرچه در زندان از «سبزه، سمنو، سیر، سیب، سماق، سرکه، سنبل و سکه خبری نبود، اما یاد هر یک از سین‌ها نشانگر «تولدی دوباره، حیات نو، عشق، زیبایی و سلامت، رنگ طلوع آفتاب، صبر و عقل، آمدن بهار و نشان دهنده زیبائی ها» بوده است. زندانیان دوران پهلوی با اندک امکانات خود آمدن دوباره بهار را جشن می‌گرفتند تا نشان دهند زمستان به پایان رسیده است…

نوروز در زندان؛ روایت‌ زندانیان سیاسی دوره شاه از جشن تحویل سال

ساکنان زندان قصر با اعتصاب غذا به استقبال نوروز ۵۷ رفتند. این پیشنهاد یکی از گروه‌های مذهبی بود که مورد استقبال بسیاری از زندانیان قرار گرفت و حدود ۱۰۰ نفر دست به اعتصاب غذای تر زدند. به گفته مهدی غنی «این حرکت خواسته‌هایی داشت که در آغاز حرکت اعلام شد. کنشگران با قاطعیت اعلام کردند تا پلیس و حاکمیت خواسته‌های اعلام شده را برآورده نکنند، آن‌ها تا پای جان بر این اعتصاب پافشاری خواهند کرد. خواسته‌ها عبارت بود از: ملاقات حضوری با اعضای خانواده، دسترسی آزاد به نشریات و مطبوعات منتشره، امکان دسترسی به رادیو، امکان دسترسی به کتاب‌های چاپ شده.»…

خاطرات مبارزه و زندان جلال رفیع/ قسمت دوم

«صمد علیپور، همسلولی مارکسیست من، معمولاً از من می خواست که آواز بخوانم تا رنج شکنجه و سلول کاهش یابد. من هم تصنیف معروف مرغ سحر را برایش می خواندم. یک روز خبر فوت “چوئن لای” نخست وزیر چین کمونیست و مدتی بعد خبر مرگ “مائو” رهبر چین رسید. یک حالت اندوه در فضای سلول احساس می شد. صمد گفت مرغ سحر را بخوان. من برای این که از اندوه بیرون بیارمش، این گونه خواندم:
مرغ پکن!/ ناله سر کن،/ داغ مرا تازه تر کن/ مرغ مسلّح(!) ز درون قفس در آ،/نغمه پیکار پرولتاریا سرا،/ وزنفسی عرصه این حزب توده(!) را پر شرر کن،/ ما را خر کن!…

خاطرات مبارزه و زندان اصلان شاملو/ عضو کانون

آن زمان مرحوم استوار ساقی رئیس زندان قز ل قلعه بود و مرد خوبی بود. او به من قوت قلب می داد و می گفت نترس اینها چیزی نیست. ساقی ترک زبان بود و وقتی پس از انقلاب محاکمه می شد آقای علی حجتی کرمانی و عده دیگر از مبارزان رفتند و شهادت دادند که ایشان در زندان آدم خوبی بوده و هوای زندانیان را هم داشته است. به همین دلیل وی به چهار سال زندان محکوم شد…

محمد علی باقری به روایتِ یکی از دوستان و یاران او

شهید محمد علی باقری و دوستان او در سالهای پیش از پیروزی انقلاب – با تاسیس گروهی به نام والفجر یا فجر انقلاب – از جمله کوشندگان راه پر مخاطره برای آزادی بودند .
دادگاه رژیم پهلوی محمدعلی باقری و سه تن از دوستانش را به اعدام و دو تن دیگر را به حبس ابد و بقیه را به حبسهای مختلف محکوم کرد.شهیدان محمدعلی باقری و محمود پهلوان در ۱۳ بهمن ۵۴ و شهیدان حمیدرضا فاطمی و موحدی قمی در اسفند ماه همان سال اعدام شدند…

خاطرات  کمیته مشترک ضدخرابکاری هاشمی رفسنجانی/ گفتگو از جلال رفیع

یادم هست که آن شب لباس روحانیت نداشتید.بله وقتی که وارد می‌شدیم لباس را از زندانی می‌گرفتند. البته اوایل به این صورت نبود و ما را با لباس می‌بردند در زندان، ولی اواخر که می‌خواستند بدرفتاری کنند، لباسهایمان را می‌گرفتند و لباس زندان را به ما می‌پوشاندند. از این لباس‌های کهنه زندانی و یک چیزهایی

زندگی، مبارزه و زندان به روایت بهزاد نبوی / بخش اول

من متولد ۱۳۲۱ در تهران هستم. پدرم اهل سبزوار و مادرم تبریزی است. هر دو برای ادامه تحصیل به تهران آمده و در این‌جا با هم آشنا شده و ازدواج کردند. نسب پدری من به مرحوم حاج ملاهادی سبزواری می‌رسد… ولی در عین حال پدر بنده متخلق به خصوصیات و خلقیات پدر وجدش نبوده و

دوربین شاه عباس «ابلفضین دوربینی وار دوربینی»/ ابوالفضل محققی

نامش علی بود.چهره‌‌ی زیبایی داشت، با دو چشم درشت سیاه با بینی کشیده و کوچک که به دو لب‌ قیطانی ختم میشد.سه سالی بزرگتر از من بود. نخستین آشنایی ما به نمایشگاه مشترک نقاشی مان در کتابخانه فرهنگ و هنر زنجان برمیگشت.سال هزار سی سصد چهل وهفتدو کار آبستره من بر اساس شعری از حافظ“در

اولین بازداشت من/ ایرج شریعت

بار اول که توسط ساواک باز داشت شدم ،سال ۱۳۴۹ بود که هنوز ۱۷ سال داشتم.قبل از ساعت ۸ صبح عازم دبیرستان بودم..برف شدیدی می بارید.همه جاآکنده از برف و سفیدی بود.واین،فضا وحالتی خاص به شهرمیداد.حالتی خاموش که گوئی تمام شهرنیز از شدت برف وسرما زیر لحاف سفیدی که همه جارا پوشانده بود کز کرده