زندان : در زنجیری از سروده ها/ دکتر منوچهر سعادت نوری

زنجیره ی “زندان” در سروده های مولوی، سعدی، حافظ، محمدفرخی یزدی، ملک الشعرای بهار، فروغ فرخزاد، نادر نادرپور، دکتر عارف پژمان و …. ز زندان، خلق را آزاد کردم/ روان عاشقان را شاد کردمدهان اژدها را بردریدم/ طریق عشق را آباد کردم…: مولوی*شب فراق که داند که تا سحر چند است/ مگر کسی که به

کد خبر : 3871
تاریخ انتشار : جمعه 21 آذر 1399 - 23:25

زنجیره ی “زندان” در سروده های مولوی، سعدی، حافظ، محمدفرخی یزدی، ملک الشعرای بهار، فروغ فرخزاد، نادر نادرپور، دکتر عارف پژمان و ….

ز زندان، خلق را آزاد کردم/ روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم/ طریق عشق را آباد کردم…: مولوی
*
شب فراق که داند که تا سحر چند است/ مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم/ کدام سرو به بالای دوست مانند است…: سعدی
*
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم/ وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را، کاین خاکیان را می خورند/هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم…: مولوی
*
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی/ تا در میکده شادان و غزلخوان بروم…: حافظ
*
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست/ بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست/ هرکه شادی می‌کند از دوده جمشید نیست
بی گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه/ ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست… : محمد فرخی یزدی
*
پانزده روز است تا جایم در این زندان بود/ بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر/ آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای/ بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد/ کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود..: ملک ‌الشعرای بهار
*
روز اول پیش خود گفتم/ دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم/ لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما/ بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت/ باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی/ در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت/ روزنی را جستجو می کرد…: فروغ فرخزاد
*
دیگر در انتظار که باشم؟ / زیرا مرا هوای کسی نیست
روزی گرم هزار هوس بود/ امروز، دیگرم هوسی نیست
زندان من که زندگی ام بود/ دیوارهای سخت وسیه داشت
جان مرا به خیره تبه کرد/ عمر مرا به هرزه تبه داشت
در من سرود گمشده ای بود/ کان را کسی نخواند و نپرداخت
هرگز مرا چنان که من هستم/ یک آفریده زین همه نشناخت
بس درد داشتم که بگویم/ اما دلم نگفت و نهان کرد
بیهوده بود هر چه سرودم/ با این سروده ها چه توان کرد…: نادر نادرپور
*
دل وحشت زده در سینه ی من می‌لرزید/ دست من ضربه به دیواره زندان کوبید
آی همسایه ی زندانی من/ ضربه‌ی دست مرا پاسخ گوی
ضربه دست مرا پاسخ نیست/ تا به کی باید تنها تنها وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم/ پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من/ کرده‌ام با غم تنهایی خو/ دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان چه صدایی آمد؟/ ضربه‌ای کوفت به دیواره زندان، دستی؟
ضربه می‌کوبد همسایه زندانی من/ پاسخی می‌جوید
دیده را می‌بندم/ در دل از وحشت تنهایی او می‌خندم: حمید مصدق
*
از پشت پنجره ی زندان/ حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان/ در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها/ در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان/ در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است/ تو گریه می کنی…: اردلان سرفراز
*
من و تو، بادیه ها بسپردیم/ پشت دیوار تمدن، مردیم
خون کردیم به زمستان نگاه/ گرچه ازیار و دیار آزردیم
مشتی ازخاطره و دفتر و رنگ/ جامه دانی چو قناری بستیم
دشت از این همه دیوانه ،رمید/ هجرتی، چادر لیلی را دید
زوزه ی گرگ، هراس افکن بود/ گوش من، حادثه ها را نشنید
مرزداران به مسلسل بستند/ آبرویی که به هامون بردیم
باد، گیسوی سحر را می بافت/ که چنان شاخهء تاک افسردیم
تو به آن بار گناه خندیدی/ من به توبیخ تو عادت کردم
سال ها سال درو بود چه کنم/ همه از سایه به سیلاب حکایت کردم
من و تو خانه به دوش_ ابدیم/ شهر در دست سیه پوشان است
همه جا سنگ سپید است و مزار/ همه جا زندان است: دکتر عارف پژمان
*
چرا تیره شده ست این سقف و دیوا‌ر/ درین زندان، که نا مش زندگانی است
چرا یک کوچه گردیده ست عزا دار/ ولی در کوی_ دیگر، شادمانی است
چرا افتاده بس مشکل به عشاق/ نه یکجا، همدلی، یا همزبانی است
چرا پیری، رسیده ست زود هنگام/ که حسرت ها، به دو‌ران_ جوانی است…
دروغ و فتنه و مکر است و تزویر/ چرا ظلم و ستم، در حکمرانی است
عجب عصر_ جدید، رعبی فکنده ست/ چه وحشتناک عصری، ناگهانی است…
منبع:عصرنو

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.