اولین بازداشت من/ ایرج شریعت

بار اول که توسط ساواک باز داشت شدم ،سال ۱۳۴۹ بود که هنوز ۱۷ سال داشتم.قبل از ساعت ۸ صبح عازم دبیرستان بودم..برف شدیدی می بارید.همه جاآکنده از برف و سفیدی بود.واین،فضا وحالتی خاص به شهرمیداد.حالتی خاموش که گوئی تمام شهرنیز از شدت برف وسرما زیر لحاف سفیدی که همه جارا پوشانده بود کز کرده

کد خبر : 3991
تاریخ انتشار : سه شنبه 23 دی 1399 - 17:33

بار اول که توسط ساواک باز داشت شدم ،سال ۱۳۴۹ بود که هنوز ۱۷ سال داشتم.
قبل از ساعت ۸ صبح عازم دبیرستان بودم..برف شدیدی می بارید.همه جاآکنده از برف و سفیدی بود.واین،فضا وحالتی خاص به شهرمیداد.حالتی خاموش که گوئی تمام شهرنیز از شدت برف وسرما زیر لحاف سفیدی که همه جارا پوشانده بود کز کرده وخاموش درخود فرورفته است.دیوار گلی و گاه آجری خانه ها لحاف سفیدبرکشیده وهنوز درخواب بودند.از دوردست از خیابان ، گهگاه صدای بوق اتومبیلی به گوش میرسید که ندامیداد آغاز روزی است جدید.ولی در ودیوار همچنان درسکوت خواب آلود خود خوش بودند.


روبروی منزل ما میدان نسبتا وسیعی بود که درآنسوی میدان دونفر زیر چتر پناه گرفته وچشم به درب منزل ما دوخته بودند.باتردید نگاهشان کردم .احساسی دردرونم هشدارمیداد که اتفاقی ناخوشایند درپیش است. سعی کردم برخود مسلط شده و با خونسردی از چندقدمی آنها گذشتم .آندو نیز بدنبال من حرکت کردند.ازمسیر کوچه دراز شالچی(آدرس ها مربوط به شهرزنجان است)واردخیابا ن شده وبه سمت چهارراه امیرکبیر ادامه دادم. هردو درکنارهم بارعایت فاصله ای معین می آمدند.تصمیم گرفتم تا کاملا مطمئن بشوم .البته اندکی هم شیطنتم گل کرد.وقتی به نبش چهارراه رسیدم ،آنسو،نبش خیابان،باجه تلفن همگانی قرارداشت.بادیواره های فلزی زرد رنگ وشیشه های کناری ،خود نمائی میکرد.بلا فاصله از خیابان رد شده وپشت اتاقک رو به خیابان ایستادم .تظاهر میکردم که درانتظار ردشدن اتومبیلها هستم .تابرف وگل ولای لباسم را آلوده نکند.آن دو وقتی به کنارباجه رسیدند ،یکدفعه متوجه غیبت من شده و سراسیمه از یکدیگر می پرسیدند:پسره کو؟کجارفت؟.چهره هردورا از نزدیک می دیدم.یکی آبله رو با چهره روستائی ،بالباس مشکی نه چندان شیک،ودیگری باچشمان آبی رنگ که فارسی را بالهجه ترکی تکلم میکرد.بعدها فهمیدم اسم فامیلی او کریمی واهل تبریز است..دیگر تردیدی نداشتم که تحت تعقیب هستم وبا ورود به دبیر ستان ،بسراغم خواهند آمد.درحالیکه هردو متوجه حضور من شده بودند،عرض خیابان را پیموده ووارد دبیرستان شدم.هنوز زنگ نخورده بود.دانش آموزان درمحوطه حیاط دبیرستان با سروصدا می دویدند،برف بازی میکردند.سریع وارد کلاس شده ورقه انشاء را که چندروز قبل نوشته وسر کلاس خوانده بودم پاره کرده وداخل بخاری انداختم..حدود نیم ساعت از زنگ مدرسه وحضور دبیر مربوطه درکلاس نگذشته بود که توسط یکی از مستخدمین مدرسه(کریم آقا) به دفتر احضار شدم.بین راه از کریم آقا پرسیدم چکارم دارند؟گفت نمیدانم .معلوم بود که سفارشات لازمه را به او کرده بودند.دبیرستان دو دفتر داشت.دفترمدیر مدرسه برای آقای طارمیان که انسان بسار شریفی بود.ودفتر معاون مدرسه که درساعات زنگ تفریح محل تجمع معلمین بود.به دفتر معاون هدایت شده وسلام کردم وکناردرب ایستادم..

رحیم رشتچی معاون دبیرستان،کنار بخاری پشت به من ایستاده بود وتظاهر میکرد که دستهایش راگرم میکند(فضای دفتر به اندازه کافی گرم بود ونیازی به گرم کردن دستها نبود)وگاه زانوها را خم کرده ودوباره می ایستاد.شخص مزخرف وپستی بود.کله ای گنده که همواره شوره از آن می بارید،با قدی کوتاه واندامی نحیف که همیشه با زانوان خمیده راه میرفت وبگونه ای که گویا پنچه کفش هاش به کف موزائیکی سالن مدرسه گیر میکند.این حالت وی :اندام نحیف وقد کوتاه باکله گنده وگردن نازک ودراز بابینی خمیده ،همیشه لاک پشت رابرایم تداعی میکرد.احساس میکردم همیشه بوی گندمیدهد.باجعفریان که بعدها درتاسیس حزب رستاخیز نقش داشت،وبایکی ازنمایندگان مجلس شورای ملی مرتبط بود.دردبیرستان نیز یک شبکه خبرچینی باچندتن از دانش آموزان ترتیب داده بود.وقتی سلام کردم مرد نسبتا قدبلند وعبوس که کنار پنجره دور از بخاری ایستاده بود باصدای گرفته،بالحن استفهام اسم وفامیلی مراتکرارکرد.بعدا فهمیدم که وی پدرامفر معاون ساواک زنجان است.پس ازچنددقیقه برادرم را که کوچکتر از من بود ودرهمان دبیرستان تحصیل میکرد احضارکردند.برایم هنوز این معما باقی است،باوجود آنکه برادرم را که اساسا اهل سیاست و…نبود یکبار دیگر نیز درخرداد۵۴ به همراه من باز داشت کردند.پدرامفر بی آنکه توجهی به رشتچی بکند،گفت برویم.بیرون دبیرستان،کریمی همان مرد چشم آبی ،درکنار ماشین آریا شاهین منتظر مابود .بلافاصله من وبرادرم وکریمی درصندلی عقب نشستیم.پدرامفر خود رانندگی میکرد.در طول راه برای اینکه روحیه مرا خراب بکند،مدام ازآینه داخل ماشین مراورانداز میکرد.هی چپ وراست میشد وبه من نگاه میکرد.گوئی چیزی درچهره من گم کرده.تصویری که از ساواک ساخته بودند وخود ساواک نیز تعمدا درآن نقش داشت،یک سازمان مرموز وهزارتو که برهمه جا وهمه کس مسلط بوده وهرکس سروکارش باآن می افتاد،گم وگور شده وعاقبتش با کرام الکاتبین بود.همین تصویر برایم دلهره آوربود.ولی کنجکاو بودم که بالاخره این همه تصورات راتجربه بکنم.من درزندگی خود با دلهره وخشونت ناآشنانبودم.خشونت پدرجزوی از زندگی مابود.بخاطر آن عادت داشتم تازمانیکه کاملا باچهره عریان آن روبرو نشده ام،به اضطراب خود غلبه کنم.هرچند که احساس گنگ وناخوشایندی داشتم،ولی ادا واطوار پدرامفر که بیشتر به یک نمایش نمایش ناشیانه شباهت داشت،برایم نفرت انگیزبود.بخصوص که احساس میکردم دارد زور میزند تا قبل از رسیدن به ساواک روحیه ام رابهم بزند.درحالیکه نمایش مسخره اش را ادامه میداد،با همان صدای گرفته پرسید :چکاره ای؟گفتم :محصل .گفت :دیگه چی؟گفتم :فعلا هیچ تا تحصیلاتم را تمام بکنم.دوباره ادامه داد:هیچ ؟یعنی علیه امنیت کشور هم کاری نمیکنی؟ پاسخ دادم:متوجه منظورتان نمی شوم.گفت :وقتی رسیدیم متوجه خواهی شد. طی این مدت برادرم باحالتی گرفته وساکت نشسته بود.اوعادتا آدم تودار ونترس بود ومیدانستم از اینکه بی جا به او گیر داده وپدرامفر نمایش مسخره راه انداخته است،عصبانی ودر دل به او ناسزا میگوید.
اداره ساواک درخیابان صفا روبروی بیمارستان شفیعیه ،دریک کوچه بن بست قرار داشت .آخرین درب سمت چپ.پیاده شدیم.ساختمانی یک طبقه (جنوبی)بادوپنجره بزرگ مشرف به کوچه باشیشه های گلدار وپوشیده بانرده.پیاده شدیم.پدرامفر برای چدثانیه بطور ممتد زنگ ساختمان رابصدا درآورد.صدای زنگوله مانند،بی امان وممتد.درباز شده و او جلوتر از ما ،من وبرادرم با اشاره کریمی وارد شدیم.چندقدمی از رهرو کوتاهی را طی کردیم که مرابه اتاق سمت چپ هدایت کردند وبرادرم بیرون در ماند. داخل اتاق درسمت راست یک میز قرارداشت وپشت آن یک صندلی.ودرسمت چپ دوصندلی .باتوصیه کریمی روی صندلی پشت به درب نشستم. کریمی بلا فاصله اتاق راترک کرد..برای مدتی ،حدود نیم ساعت ،سه ریع،از کسی خبری نشد .قبلا این شیوه ساواک راشنیده بودم..همیشه درچنین شرایطی حالت انتظار فرساینده است.ساواک سعی میکردبا به انتظار نشاندن فرد دستگیر شده،باایجاد تشویش وانتظار روحیه وی را برای اجرای شیوه های بعدی بازجوئی آماده بکند..اگر شخص دستگیر شده تحت تاثیر این انتظار وبلا تکلیفی قرار بگیرد،،باآمدن بازجو فرد احساس رهائی از بلاتکلیفی نموده وناخودآگاه وجودبازجو را مفری برای خود دانسته ونعمتی برای خلاص شدن از این وضعیت. این اولین گامی است برای همسو شدن با بازجو.

باخود گفتم :مرا که بیخودی اینجانیاورده اند.نهایتا یکی بسراغم خواهد آمد.کم کم به این وضعیت عادت میکردم .بالاخره پدرامفر واردشده ،بایک پوشه نارنجی رنگ که آرم ساواک روی آن بود، پشت میز نشست .برای اولین بار بودکه آرم ساواک را میدیدم. پس از لحظاتی سکوت به حرف آمده وگفت :خب ،توهنوز دهنت بوی شیر میده ،علیه مملکت وامنیت کشور چه غلطی از دستت برمیاد؟ گفتم :متوجه حرها شما نمیشوم.گفت:خوب هم متوجه هستی دارم چی میگم. انشاء می نویسی ودری وری به نظام شاهنشاهی .اون انشاءکه سرکلاس خوندی چی بود؟.گفتم:انشاء من راجع به دیانت بودنه علیه نظام شاهنشاهی. پاسخ داد:بله مذهبی ،اما توهین وجسارت به دولت.گفتم :اشتباه گزارش داده اند.من باچندنفر از همکلاسی ها اختلاف ودعوا دارم.اونا این پاپوش را برام درست کرده اند.گفت: از کجامیدونی اونا گزارش کرده اند؟.جواب دادم:انشای من علیه نظام نبود ومن باتنها کسانی که اختلاف دارم وممکن است برام پاپوش درست بکنند همانها هستن.
بامطرح شدن مسئله انشاء،برای من تقریبامشخص شد که گزارشگر از همکلاسی هاست وگرنه چه کسی میتوانست باشد؟بخصوص که یکی از همکلاسی ها از من خواست انشائی را که سر کلاس خوانده بودم به او بدهم تادوباره بخواند. پدرامفر پرسید:اختلاف با این اشخاصی که گفتی سرچیست؟جواب دادم:آنها از نظر اخلاقی اشخاص سالمی نیستند(واقعا هم آندو آدم سالمی نبودند ولی من درواقع امر با آنها اختلاف ومشکلی نداشتم .محض مصلحت ،به پدرامفر این رامی گفتم).گفت : توچکاره این مملکت هستی که برای دیگران تعیین صلاحیت میکنی؟ اینجا (اشاره به پوشه)موبمو نوشته های تو گزارش شده .اون انشاء رامیتونی نشانم بدی؟گفتم :من همیشه انشاء را روی ورقه می نویسم وبعد دور می اندازم چون نیاز دوباره به آنها ندارم.دفتر ریاضی وفیزیک شیمی نیست که برای مطالعه لازم داشته باشم(واقعا هم انشاء را روی ورقه می نوشتم)چیزی نگفت وبرای مدتی اتاق راترک کرد.حدس میزدم برای صحت وسقم اظهارات من درموردنوشتن انشاء بر روی ورقه با رشتچی وگزارشگر تماس میگیرد.قبلا اشاره کردم که رشتچی با چندنفر از محصلین ،شبکه جاسوسی با چندتن از بچه های دبیرستان ترتیب داده بود.دونفر از همکلاسی بنام احمد کلامی که بزبان انگلیسی تسلط داشت وهمیشه در مراسم مربوط به رژیم فعال بود(بعدا راجع به این شخص درسالهای پس از انقلاب خواهم نوشت).و دیگری حسن کاوندی که پدروی بنگاه مسافربری داشت ووضع مالی نسبتا خوبی داشتند.ایندو جزو گزارشگران رشتچی بودند.حسن کاوندی بود که از من میخواست ورقه انشاء رابه اوبدهم .وبطوریکه فردای آنروز همکلاسی ها برایم توضیح دادند،این دونفر راپورت مرا به رشتچی داده بودند که قطعا وی نیز به ساواک منتقل کرده بود.واحمد کلامی همانروز صبح به بچه ها گفته بود که امروز از ساواک به اینجا خواهندآمد.
حدود یک ربع تنهابودم . می شنیدم که یکی به برادرم گفت:برو دیگه اینورا پیدات نشه.برادرم می گفت :من شما آوردید خودم که نیومدم..
پدرامفر دوباره برگشت.ورقه ای را روی میز گذاشت وگفت این کلمات رابنویس: دولت،حجاب،رضا،کشف،رژیم،گذشته،شاه،عدالت و…همه رانوشتم وباخودگفتم این دیگه چه بازی است شروع کرده اند.وی مجددا برای حدودنیم ساعت رفت.بعد باکلاه پشمی وکت مرا آورد.فهمیدم طی این مدت آنهارا از منزل ما آورده اند.توصیه کرد کت راعوض کن وکلاه را تا بالای ابرو بذار سرت وبرنگرد.سپس یکی را که پشت درمنتظر بوده صداکرد هردو بدقت از نیمرخ مرا وارسی کردند..گفت :باشه کت راعوض کن ومیتونی کلاهت هم برداری.هردو رفتند.فهمیدم که دنبال شخص دیگری هستند وگزارش انشای من موجب شده تاگمان کنند آن شخص من هستم.

پدرامفر برگشت وپشت میز نشست وگفت: ماهمه مسلمان هستیم.ولی این دلیل نمیشود تاعلیه امنیت کشور فعالیت بکنی.سپس شناسنامه اش را از جیب درآورده وبطرف من گرفت وادامه داد:نگاه کن .از اسم وفامیل من مشخص است که مسلمان وسید هستم.نگاه کردم،سید اسمعیل پدرامفر.متولد همدان.دوباره ادامه داد: گزارش داده اند که تو با یک شیخ بلند قد بنام محمد شجاعی حشر ونشر داری.اومخالف نظام است.ذهن شماراخراب میکند.گفتم :بله ایشان تفسیر قرآن میکند واز مسائل دینی میگوید .ولی من ندیدم واردمسائل سیاسی بشود.گفت :معلومه که انکارمیکنی.پاسخی ندادم .بلند شد وگفت دنبال من بیا.داخل راهرو پیر مردی که شال کردی برسر بسته ونیم پالتو به تن داشت.بایکی ایستاده بود.وی راقبلا در جاهای شلوغ شهر دیده بودم.،که باهمین وضع ژولیده وشکل وشمایل گدائی میکرد.لاغراندام ،صورت چروکیده باچشمانی بی فروغ که گوئی با مته سوراخ کرده اند.بعدها متوجه شدم عمدا به مغازه هائی که چندنفر باهم نشسته اند ،آرام وبی صدا وارد شده وبدون آنکه کلامی گفته باشد ،آرام درکناری می ایستاد تا پولی کف دستش بگذارند.فردی که کناروی بودباعجله اورا به داخل اتاقی درسمت راست هل داد.تظاهرکردم که متوجه نشدم.انتهای راهرو ،سمت چپ،چراغ حباب داربانور قرمز بالای درب اتاق خودنمائی میکرد.پدرامفر جلوتر از من وارد شده ومرا به داخل اتاق فراخواند وخود بلافاصله برگشت.همانجا ایستادم.سرهنگ سجده ای (رئیس ساواک زنجان)بالای اتاق پشت میز نشسته بود.میانسال با موهای جوگندمی ،با عینک پهن .از تناسب میز وبخش نمایان هیکل او معلوم بود که قد متوسطی دارد.اندام عضلانی وکمی چاق بادستان کوتاه وپهن..

گفت :بنشین.پرسید توبه مسجد سید (مسجد جامع زنجان)رفت وآمدداری؟گفتم ،خیلی کم ..ادامه داد:چراکم؟آنجا انجمن ضد بهائیت فعالیت میکند ودفتر مخصوص دارد.بچه های مذهبی عضو هستند.چرانمیری با آنها فعالیت بکنی؟ پیش خود گفتم عجب گرفتاری شدیم . اصرار او برای رفتن به جمع انجمن ضد بهائیت حوصله ام را سر می برد.این انجمن برای من نا آشنا نبود.بابعضی از اعضای آن آشنا بودیم که چند نفرشان بعدا سر از سازمان پیکار درآوردند.واکنون در خارج ازکشور هستند.از جمله ملاکهای این انجمن ،عدم ورود به مسائل سیاسی بود..گاه درصحن مسجد جامع مراسم دایر میکردند واز تهران ،برای کنفرانس سخنران می آوردند که دربین آنها از درجه داران ارتش نیز بودند..ازنظر من ودوستان ،انجمن ضد بهائیت مشکوک بود.درپاسخ سرهنگ سجده ای(با ضمه س)گفتم :من کاری به اعتقاد دیگران ندارم.عیسی به دین خود،موسی به دین خود..دوباره توصیه کرد که حتما برو انجمن ضد بهائیت..سکوت کردم.سپس زگ کنارمیز را زد.شخصی با صورت پهن وارد شدوایستاد.سرهنگ سجده ای گفت :میتونه بره. وقتی از اتاق خارج شدم ،آن مرد کت وکلاه پشمی ام را آورده وتا انتهای راهرو همراه من بود.درب راباز کرد.قدم به کوچه بن بست گذاشتم وراه افتادم .وقتی به خیابان رسیدم همچنان سکوت وشهر خموده وخواب آلود بود که هر از چندی ماشینی می گذشت .برف همچنان می بارید وگهگاه دانه برفی آرام روی مژه می نشست.پس از گذشتن از مقابل بیمارستان شفیعیه واز درواز رشت بسمت چهارراه سعدی پیچیدم…….

اما از کسانی که دراینجا ازآنها نام بردم ،بعد ها هرکدام مسیر وسرنوشت خاص خودرا داشتیم.

رحیم رشتچی .بعد از انقلاب جلد عوض کرد وبرای مدتی درتهران هدایت گروهی چماقدار را میکرد که بساط کتاب فروشی ونشریه گروهها رادرکنارخیابان بهم میزدند.چندین سال پیش که برای موضوعی به اداره کار زنجان رفته بودم متوجه شدم که مسئول بخش فرهنگی کارگران دراداره کاربود.

احمد کلامی ،(همکلاسی خبرچین).اونیز بعداز انقلاب نقاب برچهره زد و متحول شد ومومن به دیانت اسلام و….برای مدتی جزو هیئت امنای مسجد زینبیه معروف شد وسالها پیش فوت کرد.

سرهنگ سجده ای .بعدها اواخر رژیم شاه ،رئیس کمیته مشترک بود که بعداز انقلاب اعدام شد.

شیخ محمد شجاعی.که پدرامفر راجع به او گفت، سال ۵۳ برحسب تصادف دریک جمع دوستانه و…دستگیر شد که به همراه چندنفر از دوستان به کمیته مشترک منتقل شد.آنجا چشم بصیرتش یاز شد و توبه وانابه .پس از چندماه از زندان قصر آزاد شد. عارف مسلک شده بود و…بعد از انقلاب به مجلس شورای اسلامی رفت .پس از مدتی استعفا داد.عده ای از بازاریان دور اوراگرفتند ووضع مالی توپی داشت.چندی پیش فوت کرد.

واما کسی را که ساواک زنجان دنبال اوبودو پدرامفر از من نمونه خط میگرفت وکلاه پشمی بسر و..تا شناسائی بکند
فردی بنام احمد یکتائی اهل خلخال که دردبیرستان امیر کبیر تحصیل میکرد.منزل استیجاری درکوچه روبروی دبیرستان داشت.چندروز صبح زود با شال وکلاه تراکت هائی را که نوشته بود درکوچه پخش میکرده که ساواک پیگیر بوده ویک روز صبح حین پخش تراکت از دست مامورین فرار میکند.بعد از چندروز از دستگیری من .یکی از خبرچین های رشتچی بنام “مرتضوی”او را شناسائی کرده و به رشتچی گزارش میکند که منجر به دستگیری اوشد.مرتضوی به یمن هدایت رشتچی بعدها عضو رسمی ساواک شدوبعد از انقلاب متحول شده ودرآموزش وپرورش مشغول بود.احمدیکتائی نیز چندین ماه درزنجان زندانی بود .بعد از انقلاب برای مدتی فرماندار خلخال بود

پدرامفر. بعد از انقلاب ایشان نیز بقول عبید زاکانی شد زاهدومسلمانا.متحول شد ودراوین بازجوئی میکرد..

برادرم.خارج از کشور .مقیم هلند است

ومن. سال ۵۴ دستگیر وبه کمیته مشترک منتقل شده وتا آبان ۵۷ درزندان قصر وسپس قزل حصار بودم.

تعداد بازدید: ۲۵۹

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.