جشن نوروز در زندان برازجان، تبعیدگاه شاهنشاهی برای زندانیان سیاسی

یک بار حدود ۳۰۰ کودک مهمان ما بودند. ما از چند روز قبل از عید، تمام حیاط و محوطه‌ی زندان را تمیز و تزئین و به در و دیوار کاغذهای رنگی و بادکنک آویزان ‌کردیم. برنامه‌هایی که برای بچه‌ها پیش‌بینی شدند، از این قرار بودند:بعد از استقبال گرم و پرشور از بچه‌ها، در حدود ساعت ده صبح به مهمان‌های کوچولوی خود آب‌میوه، میوه یا شیرکاکائو می‌دادیم. تا ظهر برنامه‌ی حاجی‌فیروز یا نمایشنامه‌های کوتاه اجرا می‌شد. برخی بچه‌ها خودشان داوطلب بودند حاجی‌فیروز بشوند یا در نمایشنامه‌ بازی کنند. آنها نیز به میدان می‌آمدند و به بازی گرفته می‌شدند. بعد موزیک به راه می‌افتاد و همه وسط حیاط می‌ریختند و بساط رقص و آواز گرم می‌شد…

کد خبر : 4613
تاریخ انتشار : چهارشنبه 3 فروردین 1401 - 10:11


در سال‌های ۱۳۳۹، ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ که تیموری رئیس زندان بود، در پی یک ‌رشته مذاکره نظر موافق او را جلب کردیم که در سه روز اول فروردین عید را به همراه بچه‌های خردسال رفقای زندانی در داخل زندان جشن بگیریم.

طی آن سه سال بچه‌های زیر ۱۲ سال به درون زندان به نزد پدر یا عزیزان خود می‌آمدند و روزهای خوش و پرخاطره‌ای را می‌گذراندند.

گفتنی است که از یک هفته پیش از نوروز همه‌ی زندانیان برای برگزاری هر چه باشکوه‌تر و به‌یادماندنی‌تر این روزها به جنب‌وجوش می‌افتادند. تهیه و تدارک غذا و پذیرایی و تدارک برنامه‌های متنوع هنری، تفریحی و فرهنگی و بازی‌های خلاق و سرگرم‌کننده برای کودکان کار ساده‌ای نبود. چون بچه‌ها در این روزها یک صبح تا غروب را پیش ما سر می‌کردند.

مثلاً یک بار حدود ۳۰۰ کودک مهمان ما بودند. ما از چند روز قبل از عید، تمام حیاط و محوطه‌ی زندان را تمیز و تزئین و به در و دیوار کاغذهای رنگی و بادکنک آویزان ‌کردیم. برنامه‌هایی که برای بچه‌ها پیش‌بینی شدند، از این قرار بودند:

بعد از استقبال گرم و پرشور از بچه‌ها، در حدود ساعت ده صبح به مهمان‌های کوچولوی خود آب‌میوه، میوه یا شیرکاکائو می‌دادیم. تا ظهر برنامه‌ی حاجی‌فیروز یا نمایشنامه‌های کوتاه اجرا می‌شد. برخی بچه‌ها خودشان داوطلب بودند حاجی‌فیروز بشوند یا در نمایشنامه‌ بازی کنند. آنها نیز به میدان می‌آمدند و به بازی گرفته می‌شدند. بعد موزیک به راه می‌افتاد و همه وسط حیاط می‌ریختند و بساط رقص و آواز گرم می‌شد.

بعد از صرف ناهار، وقت استراحت یک‌ ساعته فرامی‌رسید. در پی استراحت، برنامه بیست ‌سؤالی، قرعه‌کشی، بازی‌ها و برنامه‌های تفریحی متنوع همانند الا‌کلنگ، تاب ‌بازی، پینگ‌ پنگ، رقص‌های تک‌نفره یا جمعی برگزار می‌شد.

تا غروب در حیاط زندان و میان زندانیان خنده و شور و شادی و مهر و محبت موج می‌زد. موقع رفتن و خداحافظی بچه‌ها به آنها هدیه‌هایی همانند کتاب و اسباب‌بازی می‌دادیم و با لبخند و دلی شاد از هم جدا می‌شدیم، با این امید که بچه‌ها خاطره‌ی روزی خوب و فراموش ‌نشدنی را همراه خود به خانه‌ها ببرند.

باید بگویم که برگزاری این روزها به‌ راستی تأثیر مثبتی بر روحیه‌ی ما و کودکان می‌گذاشت. با اینکه در پایان چنین روزهایی به شدت خسته بودیم، اما از شادابی روحی احساس سرمستی می‌کردیم.

در این روزها با سازماندهی قبلی بچه‌های رفقای شهیدمان را به داخل زندان می‌آوردیم و در شادی بچه‌های دیگر شریک می‌کردیم. آنها مهمان‌های ویژه‌ی ما بودند. از آنها و پدرانشان به‌ طور ویژه تجلیل می‌کردیم. هنگام خداحافظی نیز آنها را با دست پر روانه‌ی خانه‌هایشان می‌کردیم: مثلاً گلدان نقره، خودنویس پارکر یا هدایای ارزشمند دیگری به همراه کتاب‌های خوب و خواندنی به آنها می‌دادیم.

دو خاطره از آن روزها:

ـ دختر یکی از رفقا هنگامی که بساط رقص بر پا شد، شروع به رقصیدن کرد و لزگی و قزاقی رقصید. او آن‌قدر رقصید تا سرانجام از خستگی به زمین افتاد. زانوی او زخم برداشت. پایش را پانسمان کردم و به او گفتم:

ـ عمو جون، فکر نمی‌کنی دیگه رقص برای امروز بس است؟

او با خنده و خوش‌رویی گفت:

ـ نه! اگر من امروز برای عموها نرقصم، پس کی برقصم!

ـ یکی از رفقایم به نام ح. ت. دو دختر و پسرش را فرستاده بود.

با شناختی که از پدر و مادر این بچه‌ها داشتم، تردید نداشتم که هزار بار در خانه به بچه‌ها سفارش کرده‌اند که ملاحظه مرا بکنند، با رفتارشان مرا اذیت نکنند و بچه‌های حرف‌گوش‌کنی باشند و چیزی از من نخواهند.

اما وقتی هدایایشان را گرفتند، به هنگام خداحافظی، پسرک با صمیمیت و مهربانی خاصی رو به من کرد و گفت: عمو، من یک چیز دیگر هم می‌خواهم.

او می‌خواست چیزی بیش‌تر از خواهرش داشته باشد. من یک خودکار دیگر هم به او دادم. او راضی و شاد و شنگول رفت.

وقتی او با آن احساس خشنودی رفت، من هم احساس خوشی داشتم. با خود فکر می‌کردم که این بچه چقدر باید خود را به من نزدیک احساس کرده باشد که آن طور باصفا و پاک‌دلی از من چیزی طلب کند!

برای من که خود ازدواج نکرده بودم و فرزندی نداشتم، شرکت در تدارک و برگزاری این روزها بسیار دلپسند بود. همیشه فکر می‌کنم آن روزها، از زمره بهترین روزهای زندگی دوره‌ی زندان من بوده‌اند.

توجه داشته باشید که ما تنها به خاطر نوع رابطه‌ای که با رؤسای زندان و زندانبان برقرار کرده بودیم، ‌توانستیم آن روزها را برگزار کنیم… و روزهایی ازآن ‌دست، در تمام طول ۲۵ سال زندان من، از هفت هشت روز بیشتر نبوده‌اند.

ما و فدائیان اسلام

شنیده بودیم که در سال‌های گذشته، بین رفقای ما و زندانیان گروه «فدائیان اسلام» وابسته به نواب صفوی، هرچند در دو بند جداگانه به سر می‌بردند، دائماً کشمکش بوده است.

عده‌ای با صدای بلندِ اذان‌خوانی و عده‌ای دیگر با خواندن سرود انترناسیونال بند را روی سرشان می‌گذاشته‌اند. آنها هیچگونه همکاری و اتحاد عمل برای رویارویی با پلیس نداشته‌اند. از‌این‌رو، پلیس حداکثر بهره‌برداری را از این چند دستگی به عمل می‌آورده است.

با این پیش‌زمینه بود که در سال ۱۳۴۰ ـ ۱۳۳۹ با شماری از وابستگان به فدائیان اسلام هم‌ زندان شدیم. آنها پنج، شش نفر و افراد شاخص‌شان عبدخدائی و بهاری بودند. ما با همه‌ی آنها رابطه‌ی احترام‌آمیز داشتیم. روابط بویژه با عبدخدائی و بهاری نزدیک ‌تر و صمیمانه‌ تر بود. عبدخدائی حتی نزد من تزریقات و پانسمان فرا گرفت. در او احساس همکاری و یاری‌ رسانی به دیگران به‌گونه‌ای محسوس به چشم می‌خورد، به صورتی که در بسیاری مواقع در کار تزریقات و پانسمان و نیز دندان‌پزشکی به من کمک می‌کرد.

رابطه با نهضت آزادی و دیگران

من و دیگر زندانیان توده‌ای، خلاف تعدادی انگشت ‌شمار، بی آنکه از قبل با یک دیگر رایزنی کرده باشیم، همواره پی ‌جوی دوستی و همکاری و برقراری روابط احترام متقابل با دیگر زندانیان بودیم.

در سال ۱۳۴۲، ۱۴ تن از بازمانده‌های افسران سازمان نظامی در زندان را به برازجان تبعید کردند. در آبان ماه ۱۳۴۴ آقایان دکتر یدالله سحابی، مهندس بازرگان، علی بابائی، مهندس سحابی، دکتر عالی، دکتر شیبانی، برادران مفیدی، بسته نگار و سید مهدی جعفری از نهضت آزادی ایران، دو تن به نام‌های صفا و عاقلی‌زاده از هواداران خلیل ملکی، دو تن به نام‌های طاهری و وکیلی از «پانزده خردادی»ها و یک نفر از گروه الهیار صالح را به برازجان آوردند. ما در حد امکانات خود به گرمی از این تازه‌ رسیده‌ها استقبال کردیم. بلافاصله سالخوردگان و بیماران تازه‌ واردان را در داخل اتاق‌ها و جوان‌ها را در داخل «شترخان»، که بیشتر زندانیان آنجا زندگی می‌کردند، جا دادیم.

«شترخان» همان طویله سابق شترها بود که حالا سروسامان یافته و قابل زندگی شده بود. فقط یک پرده ما را از آنها جدا می‌کرد. یک غرفه را نیز به نمازخانه تبدیل کردیم. آشپزخانه را هم تقسیم کردیم که بتوانند هر جور دوست دارند برای خود غذا بپزند…

زندان برازجان درواقع کاروانسرایی بود در ۵۰ فرسخی شیراز و بوشهر. این کاروانسرا را شخصی به نام حاجی مشیر ساخته بود تا قافله‌هایی که بار و بنه از بوشهر به شیراز می‌آوردند یا بالعکس بتوانند آنجا اطراق کنند. کاروانیان شترهایشان را در شترخان جای می‌دادند و خودشان در اتاق‌های کوچک اقامت می‌کردند. نور شترخان مثل حمام‌های قدیم از بالای سقف تأمین می‌شد.

بختیار و نصیری بعد از دستگیری افسران سازمان نظامی حزب از این محل بازدید کردند و تصمیم گرفتند آنجا را به زندان افسران توده‌ای تبدیل کنند. آنها سرانجام با هزینه حدود چهار میلیون تومان محوطه را به پنج – شش حیاط ۳۰ در ۱۰ متر تقسیم کردند. بهداری و حمام ساختند، آب لوله‌کشی و برق آوردند، اما در نهایت به خاطر یک‌ رشته اقدامات اعتراضی از داخل و خارج موفق به اجرای نقشه خود نشدند. این ساختمان به همان شکل ماند تا اینکه بعدها، یعنی در سال ۱۳۴۰ ـ ۱۳۳۹ اولین سری زندانیان را به آنجا بردند و در سال ۱۳۴۲ ما ۱۴ نفر را نیز به آنجا تبعید کردند.

نه در زندان و نه درکل شهر از بهداری و پزشک و دندان‌پزشک خبری نبود. در شهر گوشت و میوه و ارزاق عمومی بسیار کم بود. میوه تنها برای رؤسای شهر و آنهم به‌اندازه نیاز آنها از بوشهر یا شیراز وارد می‌شد. اهالی بومی و زندانیان رنگ میوه را نمی‌دیدند.

هوای آنجا بشدت گرم و سوزان بود. گرما از فروردین‌ماه شروع می‌شد و تا اواخر آبان ماه ادامه داشت. با نزدیک شدن پاییز، هوا شرجی می‌شد. هوای گرم و شرجی به ‌راستی خفقان‌آور و آزاردهنده بود. هر هفته دست کم یکی دو بار هوا پر از گرد و غبار می‌شد. محلی‌ها به این گردوغبار «خاک عربستان» می‌گفتند. پرده‌ی خاک قرمز رنگ موجب می‌ شد که چشم چشم را نبیند. در این مواقع نفس کشیدن فوق‌العاده سخت بود و مجبور بودیم دهان‌بند بزنیم. هر چند وقت یکبار هم بادی می‌آمد که در اصطلاح محلی به آن «تش باد» می‌گفتند. این باد گرم و سوزان پوست بدن و صورت را خشک می‌کرد. به همین دلیل آدم مجبور می‌شد تند تند تن به آب بزند. من در این روزها حداقل ۱۲ بار آبتنی می‌کردم. آنهم در چه آبی؟ چشمتان روز بد نبیند. آبی ولرم که فقط به درد آن می‌خورد که با آن عرق از تن بشوییم. دمای هوا در سایه به ۴۸ ـ ۴۷ درجه می‌رسید.

با اینکه در اتاق دو پنکه سقفی و رومیزی کار می‌کرد، دمای هوا کمتر از ۳۹ درجه نبود. امان از وقتی که برق قطع می‌شد. درواقع یک جهنم به ‌تمام‌ معنا درست می‌شد، زیرا قطع برق، به معنای قطع آب، از کار افتادن پنکه‌ها و خاموش شدن لامپ‌های درون شترخان بود. یعنی باید در تاریکی در شترخان می‌نشستی و عرق از چهارستون بدنت روان می‌شد. در این مواقع هر یک از ما بادبزنی به دست می‌گرفتیم و به طرف حوض کوچک حیاط، که یک متر در ۷۵ سانتی‌ متر بود، راه می‌افتادیم. گودی حوض هم یک وجب بیشتر نبود. هر کس به نوبت پایش را مدتی توی آب می‌گذاشت تا قدری خنک شود. قطع برق هر روز اتفاق می‌افتاد. تقریباً یکی دو بار در روز. گذشته از اینکه قطع برق کوتاه‌ مدت داشتیم، گاهی مواقع یک تا دو هفته برق نداشتیم.

از آنجا که آب برازجان گچ داشت لوله‌ها و موتور آب گچ می‌گرفتند و از کار می‌افتادند و برای پاک کردن گچ باید موتور را خاموش می‌کردند. گذشته از آن، هر روز یکی دو نوبت موتورها را می‌خواباندند تا به‌ اصطلاح خنک شوند.

حشرات و جک ‌و جانور، بویژه مگس، سوسک، آنهم جور و واجور، و پروانه و موش و مارمولک در زندان و در شترخان فراوان بود، آن‌قدر زیاد که آدم باورش نمی‌شد. در شترخان گاهی موش‌ها در مقابل چشمان ما رژه می‌رفتند. موش‌ها به‌ ویژه در فصل گرما بین شترخان و مستراح‌هایی که به شکل چاه و توالت‌های قدیمی دهات درست شده بودند، رژه می‌رفتند، بیا و تماشا کن!

بیشتر مردم برازجان از اقشار زحمتکش جامعه بودند. آنها با محرومیت و بیماری زندگی می‌کردند و از بیماری‌های مناطق گرمسیری، از جمله تراخم، رنج می‌بردند. در آنجا صحنه‌های دلخراشی مشاهده می‌کردیم.

زندان برازجان یک انفرادی داشت که فردی به نام احمد آهاری در آن زندانی بود. او در آن هوای تف کرده در درون سلول آن‌قدر عرق ریخت و آب بدن خود را از دست داد که مرد. شماری از زندانیان عادی نیز به خاطر وضع اسفبار حاکم بر زندان دست به خودسوزی زدند و جان باختند.

برای دوستان تازه‌ رسیده‌ به جهنم برازجان نمازخانه‌ای برای عبادت فراهم کردیم، اما آنها می‌خواستند از نظر جا و آشپزخانه کاملاً مستقل باشند. اما این کار به دلایل مختلف شدنی نبود. آنها ابتدا فکر ‌کردند که ما انسان‌های بی‌ملاحظه‌ای هستیم و رعایت حال آنها را نمی‌کنیم. اما پیشداوری آنها با دیدن حسن نیت و احترام ما خیلی زود به دوستی و احترام دوجانبه تبدیل شد.

هنگامی که آنها مشغول عبادت بودند، همه جوره رعایت حالشان را می‌کردیم تا آرامششان به هم نخورد. در همان حال، چون می‌دانستیم که موسیقی را حرام می‌دانند و از شنیدن صدای آن خوششان نمی‌آید، با هم به شکلی به توافق رسیدیم.

بنا شد که ما سه وعده در روز هر بار یک ساعت (۱۲ ـ ۱۱ صبح، ۷ ـ ۶ و ۱۰ ـ ۹ بعدازظهر) بساط گرام و موسیقی‌مان را در شترخان پهن کنیم و در این ساعات کسانی که نمی‌خواهند موسیقی گوش کنند، به بیرون از شترخان بروند.

بعد از چند ماه زندگی مشترک، چنان روابط خوب و دوستانه‌ای بین ما شکل گرفت که بسیاری از آنها در نامه‌نگاری‌های خود از ما تعریف و تمجید کرده بودند. یادم هست که یکی از این دوستان از قول خانمش می‌گفت، چند جای نامه‌هایی که او دریافت کرده بود، یعنی درست آن جاهایی که به نقل مناسبات خوب ما مربوط می‌شد، سنجاق خورده بود و او این را نشانه توجه و حساسیت رژیم نسبت به روابط حسنه ما می‌دانست.

طبیعتاً دم‌ و دستگاه زندان و سازمان امنیت انتظار نداشتند روابط دوستانه و رفیقانه‌ای بین ما شکل بگیرد. آنها دوست داشتند که ما به خاطر اختلاف فکری به جان هم بیفتیم تا بتوانند از آب گل‌آلود به سود خود ماهی بگیرند.

دوستان دیندار ما با همه‌ی وسواس و پایبندی به مقدسات خود، در زمینه‌هایی، به ‌طور مثال بر سر تقسیم میوه‌ها و خوراکی‌های دریافتی، با ما شریک شدند. البته صادقانه باید گفت این نوع شراکت در میوه و غیره در اصل بیشتر به سود ما تمام می‌شد، زیرا آنها زیادتر از ما ملاقاتی داشتند و دست ‌و بال ملاقات‌ کنندگانشان نیز از نظر مالی خیلی بازتر از خانواده‌های ما بود.

برازجان و حکایت ملاقات

اکنون بد نیست بدانید که ما در برازجان به ‌ندرت ملاقاتی داشتیم، چون هر کس که می‌خواست از تهران یا از هر نقطه دیگری از کشور به ملاقات ما بیاید، باید حداقل ده روز برای این کار وقت می‌گذاشت: سه روز طول می‌کشید تا از یک راه کوهستانی و پرخطر به برازجان بیاید، سه روز باید همین راه را برمی‌گشت و سه روز هم باید در برازجان می‌ماند. ملاقات‌کننده جدا از اینکه ده روز از کار و زندگی می‌افتاد، درعین‌حال می‌بایست مخارج سفر سنگینی را نیز تحمل کند، به‌ویژه اینکه خانواده‌های ما اغلب از نظر مادی وضع خوبی نداشتند. به این خاطر، اگر ما سالی یک بار هم ملاقات داشتیم، کلاهمان را می‌انداختیم بالا.

خرده‌اختلاف‌ها

اینکه می‌گویم روابط ما با دوستان خیلی خوب و دوستانه بود، به معنای آن نبود که هیچ‌گاه مسائل خرد و ریزی بین ما به وجود نمی‌آمد و نیامد. گاهی مسئله‌ای پیش می‌آمد، اما هر دو طرف سعی می‌کردیم با حسن‌نیت و با گفت‌وگوی دوستانه آن را حل کنیم. مثلاً یک بار در یک بحث ایدئولوژیک برخوردی میان رفیق ما یوسفی و مهندس سحابی پیش آمد و کلمات برخورنده‌ای بین آنها رد و بدل شد. در پی آن، شماری از رفقای مهندس سحابی در نظر داشتند این مسئله را به جمع بکشانند. اما ما روی موافق نشان ندادیم و گفتیم درگیری و دلخوری دونفره را نباید به جمع کشاند. آنها دو انسان عاقل و بالغ و با فرهنگ هستند و باید با هم بنشینند و اختلاف خود را حل کنند.

تقی کی منش

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.