مصاحبه ی جلیل امجدی با محمد مدیر شانه چی

در زندان اوین بعد از بازجویی مفصلی که حدود۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم، مراجعتم دادند. بعد از چند روز به شدت مریض شدم که در زندان مداوا نشدم. به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطبا نظر خوبی درباره ام ندادند، مرخص شدم.

کد خبر : 3960
تاریخ انتشار : شنبه 29 آذر 1399 - 9:07

همه مبارزان قدیمی محمد مدیرشانه چی را به خوبی می شناسند. او همواره مددکار و غمخوار همه مبارزان بود. خانه اش محل امن برای همه روحانیون مبارز و روشنفکران اهل درد بود. او بعد از شهریور۲۰ از زادگاه خود مشهد به تهران کوچ کرد و در آنجا با اندیشمندان آن روزگار محشور شد. او نه تنها خود که همه خانواده اش را وقف انقلاب کرده بود. زندگی اش همواره در معرض یورش ساواک قرارداشت و خود نیز چندین بار زندان و بازداشت را تجربه کرد. در گفت وگویی از آن دوران چنین یاد کرده است؛ «نیمه شب نوزدهم خردادماه۱۳۵۲ که همه مردم در خواب بودند ما به علت داشتن مریض بدحال که قصد بردن او را به بیمارستان داشتم، بیدار بودیم. در را زدند و عده یی با هجوم و اسلحه به دست وارد منزل شدند و به بازرسی و بازپرسی پرداختند. همان نیمه شب دخترم فاطمه مدیرشانه چی دانشجوی سال دو حقوق و قضایی قم را بازداشت کردند و با خود بردند و به بازرسی ادامه دادند. وقتی که چیزی پیدا نکردند، حدود پانصد جلد کتاب که از اول عمر تدریجاً تهیه کرده بودم به انضمام عکسی از مرحوم دکتر محمد مصدق در دو ماشین ریخته و بردند و صبح ساعت شش خودم و فرزندم محسن فارغ التحصیل رشته آزمایشگاهی و خانمی مریض که از زادگاهم مشهد برای معالجه آمده بود، بردند با چشم بسته و تا غروب زیر یک پله بدون غذا رو به دیوار نگاه داشتند و غروب که اظهار داشتم می خواهم ادای فریضه مذهبی کنم هدایتم کردند به اتاقی که شش نفر دیگر با حالاتی که شرح آن مفصل است. فردای آن روز پشت دری که دخترم را شکنجه می دادند و صدای ناله او را می شنیدم، مدتی را گذراندم و بعد از دو روز از زندان شهربانی به زندان اوین منتقل شدم. در بین راه توانستم با پسرم مختصر گفت وگویی داشته باشم. ایشان می گفت ظرف این ۴۸ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته ام، چه کنم.
در زندان اوین بعد از بازجویی مفصلی که حدود۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم، مراجعتم دادند. بعد از چند روز به شدت مریض شدم که در زندان مداوا نشدم. به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطبا نظر خوبی درباره ام ندادند، مرخص شدم. بعد فهمیدم که بعد از رفتن و بردن ما فرزند مریضم حسین را با مادرش توقیف و با پافشاری مادرش که گفته بود تا مرا نکشید، نمی گذارم بچه مریضم را به زندان ببرید ایشان را بردند بیمارستان. تحت نظر ماموران ساواک۴¸ ساعت بودند و بعد از۴ساعت و بازجویی هایی اجازه برگشتن به خانه را به ایشان می دهند و دخترم را بعد از شش ماه مرخص می کنند و دو ماه بعد از مرخصی یک روز صبح که به قصد دانشکده از منزل خارج می شود دیگر ما او را ندیدیم تا خبر شهادت او را در روزنامه خواندم. نه اثاثیه و لباس و لوازم او را و نه قبر او را به ما نشان ندادند. خفقان به قدری زیاد بود که اقوام و دوستانم جرات آمدن به خانه ام را تا چند روز نداشتند و اینک از محل دفن او و از نوع کشتن او خبری ندارم. ولی پسرم را بعد از هشت ماه ملاقات دادند. در حالی که در برخورد اول او را نشناختم از شدت ضعف و پریدگی رنگ و خلاصه او را به سه سال زندان محکوم کردند. در تاریخ۲۹/۲/۵۴ مدت زندانی او تمام می شود ولی او همچنان در زندان به سر می برد. بعد از انقضای مدت زندان ایشان بعد از مراجعه به همه مقامات مجدداً ایشان را بردند محاکمه که تو در زندان تبلیغ کرده و کتاب خوانده یی. در صورتی که با ضوابط زندان چگونه ممکن است کسی تبلیغ کند. مضافاً اینکه ایشان متهم است که در تاریخ ۵ /۲ /۵۶درزندان تبلیغ کرده یی و ایشان طی دفاعیه یی که نوشته و الان در پرونده ایشان موجود است می گوید من طبق دفاتر زندان در تاریخ۲۹/۱ /۵۶ از زندان اوین که شما مدعی هستید مدت چهار مرتبه با بستگانم ملاقات داشته ام و همه اینها را دفتر زندان گواهی می دهد و نتیجتاً در تاریخ۵/۲/۵۶ در زندان اوین نبوده ام که تبلیغ بکنم یا کتابی بخوانم و تازه اگر کتابی خوانده ام، کتابی بوده که در کتابخانه زندان بوده است. کتابی که خواندن آن چهار سال زندان دارد چرا در کتابخانه نگاه می دارید. در هر صورت ایشان را به چهار سال دیگر محکوم می کنند.»
حسن یوسفی اشکوری از دیدارش با او گفته است؛ من با نام حاجی شانه چی در سال های نخست پس از انقلاب آشنا شدم. جمعیتی به نام «اقامه» تشکیل شده بود که هدف خود را پاسداری از قانون اساسی اعلام کرده بود. گویا مرکز آن در مشهد بود، چراکه اکثر بانیان و اعضای آن در مشهد بودند. استاد محمدتقی شریعتی، خانم دکتر پوران شریعت رضوی (همسر دکتر علی شریعتی) و حاجی محمد شانه چی از اعضای نامدار اقامه بودند. از طریق انعکاس اخبار مربوط به فعالیت های اقامه در مطبوعات، با نام شانه چی نیز آشنا شدم. در آن دوران چیز زیادی از ایشان نمی دانستم، همین اندازه اطلاع پیدا کرده بودم که حاجی شانه چی از تاجران و بازاریان تهران و از فعالان سیاسی باسابقه و از ملیون طرفدار نهضت ملی و دکتر مصدق است. مدتی پس از حوادث خونین سال های پس از ۶۰، شنیدم که شانه چی به خارج از کشور هجرت کرده و در پاریس مقیم شده است. پس از آن گاهی از او خبری می رسید که غالباً تاسف آور و نگران کننده بود. اما حاجی شانه چی را برای اولین بار در زمستان۱۳۵۷ در پاریس دیدم… در طول چند ساعت «رنجنامه» گفت و من شنیدم. پس از سال ها هنوز تلخی آن ساعات را از یاد نبرده ام…. بهار سال گذشته (۱۳۸۶)، برای شرکت در مراسم بیستمین سالگرد استاد شریعتی و ایراد سخنرانی به مشهد رفته بودم. مراسم در منزل دکتر سرجمعی بود. حاجی خیلی زود به جلسه آمد. در قیاس با آخرین دیدار، بسیار شکسته تر و پیر تر شده بود. عصا به دست وارد شد. پیدا بود که بینایی اش ضعیف شده و جسم دیگر نمی کشد. احساس کردم مرا در لباس شخصی (غیرروحانی) نشناخته است. جلو رفتم و از او استقبال کردم. روز بعد در منزل مسکونی اش به دیدارش رفتم. آن روز حاجی چند بار تکرار کرد که در زندگی کاری نکرده است. نگران آخرتش بود. کمی حرف زدم و گفتم؛ حاجی در زندگی به میزانی که تشخیص دادی و توانستی برای خدا و خلق خدا کردی و هرچه داشتی در راه خدا و بندگان خدا دادی، همین ایثارهای همراه با رنج و البته با اخلاص برای رستگاری کافی است. خدایش رحمت کند.
گفت وگوی زیر چند ماه قبل از درگذشت این مرد فداکار انجام شده است. محمد مدیر شانه چی در ۲۸ آذر ۱۳۸۷ در مشهد درگذشت.

-لطفاً به طور کامل خودتان را معرفی کنید.
محمد مدیرشانه چی هستم. شغلم آهن فروشی بود. کار سیاسی را هم در حدی که همه دارند، داشتم. عضو جبهه ملی بودم اما الان نیستم. سال ۱۳۰۱ در مشهد متولد شدم و تا کلاس سوم دبیرستان هم درس خواندم.

-چه شغل هایی را در طول زندگی تان تجربه کرده اید؟
کار و کاسبی من در اصل شانه سازی بود. پدرم از ایران شانه می خرید و به روسیه می برد. آن زمان روسیه این جوری نبود. برعکس حالا که از روسیه شانه وارد ایران می شود، آن موقع از ایران شانه برده می شد. در اصفهان، قزوین و رشت و چند شهر دیگر شانه تولید می شد. شانه های چوبی که تولید می شد پدرم آنها را به روسیه می برد. کم کم شانه های پلاستیکی زیاد شد و شانه های دستی از مد افتاد.

-به جز تجارت شانه چه کسب دیگری داشتید؟
رفتم تو کار قالی فروشی و آهن. قالی را از مشهد می خریدم و می آوردم تهران و آنجا می فروختم. بعد دیدم کار آهن رونق زیادی دارد زیرا تمام ساختمان ها داشت آهنی می شد. آهن خواهان زیادی پیدا کرد. رفتم تو کار آهن. از خارج آهن می آوردم و می فروختم. می خریدم و می فروختم. کار خوبی بود و از این کسب راضی بودم.

-شریک تجاری هم داشتید؟
بله شیخ محمود حلبی یک مدت شریک تجاری ام بود. ایشان یک مقداری پول داشت، آمد گفت؛ من این پول را دارم و تدریجاً این را دارم می خورم. با آن یک کاری بکن که پول تمام نشود. پولش را گرفتم، دو سه تا معامله کردم. منافعی هم گیرشان آمد ولی خب راضی نبودند. به هر دلیل شراکت ما به هم خورد و پولشان را دادم و گفتم به کس دیگری بدهید کار کند. شیخ محمود آخر کاری پول روضه خوانی نمی گرفت. منبر می رفت برای خدا. خدا بیامرزد ایشان را. تازگی ها مرد. چند ماه قبل از آن در خیابان بوذرجمهری تهران داشتم می رفتم ایشان از روبه رو آمد. ایستادم. بعد از مدت ها احوالپرسی کردیم. برادرش محمدعلی تولایی خیلی با من رفیق بود.

-تا آخرش به همین کار اشتغال داشتید؟
بله بعد انقلاب شد. در انقلاب هم یک خرده فعالیت هایی کردیم. بعد عده یی با من مخالفت هایی کردند و ما مجبور شدیم و اجباراً رفتیم. نه اینکه دلم می خواست بروم نه، مجبور شدم بروم.

-چه جوری وارد فعالیت سیاسی شدید؟
پدربزرگم به دست ناصرالدین شاه کشته شد. در دوره ناصرالدین شاه تظاهراتی شد که کشته شد. پدربزرگم فعالیت زیادی داشت. پدرم هم مبارز بود. من به دنبال آنها بودم. به تهران آمدم و وارد جبهه ملی شدم.

-در چه زمانی به تهران آمدید؟
حافظه ام را از دست داده ام. نمی دانم دقیقاً کی بود. پیش از نهضت ملی شدن نفت به زندان افتادم. به علت سکته یی که چندی پیش کردم، تاریخ دقیقش را نمی دانم.

-دفعه اول که زندان افتادید، چه مدت زندان بودید؟
حدود هفت ماه و هشت روز در زندان بودم. دفعه دوم یک سال و خرده یی زندان کشیدم.

-در کدام زندان ها حبس بودید؟
زندان قزل قلعه بودم. در مجموع سه سال زندان بودم. آقایان طالقانی و بازرگان را هم گرفته بودند و آنجا آوردند.

-در این چند بار که زندان رفتید، چقدر محکوم شدید؟
من هیچ وقت محکوم نشدم. پنج شش ماه زندانی می شدم بعد می گفتند برو. فقط یک بار یک نیمه محاکمه یی شدم. دیدند که من مخالف حکومت نیستم. مخالف روش حکومت آنان هستم. مرا آزاد کردند.

– آخرین زندان تان کی بود؟
یادم نیست.

– سال ۱۳۵۰ نزدیک جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی نبود؟
نه بیشتر بود.

-سال ۱۳۵۴؟
همان سال های ۵۳ و ۵۴ اواخر این سال…

– همزمان با دستگیری بچه هایتان نبود؟
نه بچه ها را کشته بودند. یکی از بچه ها در درگیری مسلحانه در خیابان با ساواک روبه رو شد. ساواکی ها در خیابان او را کشتند. اولی را…

-چه سالی بود؟
نمی دانم.

-سال ۵۲ نبود؟ احتمالاً ۵۲ بود.
شاید.

– تعداد بچه هایتان را هم با اسم بفرمایید تا من بقیه سوالاتم را طرح کنم.
بزرگش محسن بود که یک سال زمان شاه محکوم شد رفت زندان و بعد آمد بیرون. دو مرتبه گرفتنش به ۱۰ سال زندان محکوم کردند. از این ۱۰ سال ۷ ، ۸ سال گذشت انقلاب شد. بعد که انقلاب شد، آزادش کردند.

– کتابی به نام احزاب سیاسی ایران چاپ شده به نام محسن مدیرشانه چی، کار پسر شماست؟
نه او برادرزاده ام است. پریشب آمده بود اینجا. استاد دانشگاه است. پسر بسیار خوبی است.

– بچه های بعدی تان را معرفی بفرمایید بعد از پسرتان…
دومی زهره بود. اسمش فاطمه بود که به او می گفتیم زهره. زهره در درگیری مسلحانه در خیابان کشته شد.

– زهره با فدایی ها بود؟
بله با فداییان خلق بود.

– بچه بعدی؟
بچه بعدی ام حسین بود. حسین شب رفته بود منزل یکی از رفقا، رفیقش گفته بود اینجا خطر دارد. تو که آمدی هم برای تو و هم برای من خطر دارد. شب می آید بیرون می رود منزل یکی دیگر از رفقاش که او هم از فداییان خلق بود. دم در حیاط می زنندش.

-آخرین فرزندتان را هم معرفی بفرمایید.
فرزند بعدی ام یک دختر بود که او را بردند و تیرباران کردند.

– اسمش؟
اسمش زهرا (شهره) بود. او هم با فداییان خلق بود که تیرباران شد.

-پس هر چهار فرزندتان با فداییان بودند؟
بله فدایی بودند. اما هر چهارتایشان مسلمان بودند. مسلمان بودند اما با فدایی ها همکاری داشتند.

-بچه هایتان آثار قلمی یا جزوه های درون گروهی هم داشتند؟
نمی دانم. وقتی از زندان آمدم بیرون همه خانه را برده بودند. همه خانه را جارو کرده بودند. هیچی توی این خانه نبود. اسباب و اثاثیه و کتاب ها همه را برده بودند. کتاب های خیلی عالی بود. من دلم برای کتاب هایم می سوزد. من حدود شش هفت هزار جلد کتاب داشتم که برده بودند. خانه ام را فروخته بودند.
یک آقای شیرازی خانه را خرید، خراب کرد و آپارتمان کرد. یازده تا آپارتمان آنجا ساخت که یکی اش را هم به خودم ندادند.

-خانه تان کجای تهران بود؟
خیابان ایران کوچه مظاهر. همان جایی که سال ها مخفیگاه خیلی از مبارزان بود که بر ضد حکومت شاه مبارزه می کردند.

-چطور شد که منزل را از دست تان درآوردند؟
رفتند تصرف کردند. من مدتی منزل نمی رفتم. وقتی مرا گرفتند، رفته بودند منزل. بچه هایم را که کشتند مرا هم گرفتند.

-شما را به خاطر بچه هایتان تحت تعقیب قرار می دادند یا به خاطر فعالیت هایی که خودتان داشتید؟
نه، به خاطر خودم. خودم عضو جبهه ملی بودم و از طرف جبهه ملی، مسوول کمیته بازار بودم. جبهه ملی مهم تر از همه اینها بود. اتفاقاً زمانی که شاه فرزندم را کشته بود آیت الله خامنه یی در خانه ام بود. ساواکی ها آمده بودند او را بگیرند. خودم راه فرار را نشان دادم که چطور برود.

– چه کسانی بیشتر به خانه شما می آمدند؟
بسیاری از مبارزین به خانه ما می آمدند. مرکز دوم مبارزین خانه ما بود. به جز دکتر شریعتی، از آخوندها آیت الله منتظری و استاد شریعتی به منزل ما می آمدند. آقای منتظری وقتی از زندان مرخص شد، یکسر آمد منزل ما. چند روزی آنجا بودند. همه مبارزین از سران چپ و راست به منزل ما می آمدند چون هم از نظر سنی و هم سابقه مبارزه، قدیمی تر از بقیه بودم.

-مهندس بازرگان و یارانش چه؟
با هم دوست بودیم. مهندس بازرگان خیلی دوست داشت بروم نهضت آزادی، گفتم من داخل احزاب نمی آیم. هیچ وقت عضو هیچ حزبی نبوده ام. حتی حزب مهندس بازرگان که مرد بسیار بزرگواری بود. خدا بیامرزد. دکتر سحابی هم انسان بزرگی بود. اگر از خوبی و بدی کسی از من بپرسند، در دنیا به خوبی دکتر سحابی نداریم. در مدتی که در زندان بود، به دیدنش می رفتم. از زندان که آمد بنا بود به خانه ما بیاید چون خانه ما بزرگ و وسیع بود. سه طبقه داشت. ۱۰ نفر هم می آمدند جایش را داشتیم. اغلب آنهایی که آزاد می شدند، اول می آمدند منزل ما، چند روزی آنجا بودند، بعد جایی دست و پا می کردند و می رفتند.
روابطم با آیت الله طالقانی هم بسیار نزدیک بود.

-مسجد هدایت هم تشریف می بردید؟
بله ما از خواص آن مجلس بودیم اما در مسجد کار سیاسی نمی کردیم.

-بچه هایی که بعدها جذب مجاهدین شدند اکثراً دانش آموخته های مسجد هدایت بودند.
مردمان خوبی بودند. ۱۰ تا را محکوم به اعدام کردند. محمد حنیف نژاد که رهبر گروه بود، حبس ابد، بقیه گفتند نه یا جرم ما بیشتر از آنهاست یا کمتر از آنها. یا او را هم بیاورید بکشید یا ما را هم آزاد کنید. آنها خیلی رفت و آمد می کردند پیش آیت الله طالقانی. بالاخره تصمیم گرفتند کشته شوند و آنقدر تند حرف زدند که کشته شدند. حنیف نژاد با ۹ نفر دیگر از سران مجاهدین خلق کشته شدند.

-فعالیت های شما به دوران دکتر مصدق می رسد. آیا دکتر مصدق را از نزدیک دیده بودید و برخوردی هم داشتید؟
یک برخوردی با ایشان داشتم. این برخورد در منزل دکتر مصدق بود. آن روز خیلی از رفقای ما آمده بودند. من هم آنجا رفتم. برای چه رفته بودیم، نمی دانم. همان یک بار دکتر مصدق را بیشتر ندیدم.

-توی خیابان کاخ؟
بله خیابان کاخ. خانه دکتر مصدق را یکی از رفقای ما می خواست بخرد و من هم به اصطلاح شریک شوم و آنجا را نگذاریم خراب کنند. وقتی رفتیم، گفتند فروخته شده است. متاسفانه نشد.

-از سایر اعضای سران جبهه ملی بگویید.
دکتر غلامحسین صدیقی که بسیار آدم خوبی بود. روزی که مرا گرفتند و بردند زندان وقتی وارد زندان شدم اتاق بزرگی بود. همه نشسته بودند، دکتر صدیقی بلند شد آمد جلو و مرا بوسید، گفت؛ فلانی که آمد من هیچ احتیاجی به شما ندارم. همه کارهای من با ایشان است. از داریوش فروهر هم نمی دانم چه بگویم. واقعاً خوب بود، چه خودش، چه زنش. زنش از خودش بهتر بود. زن فوق العاده شجاع، نترس، فهمیده و باکمالی بود. مظفر بقایی هم یکی از اعضای جبهه ملی بود. خوب بود. متاسفانه بد شد. فرد باکمالی بود که می دانست چه می کند ولی گولش زدند. حالا یا پولش دادند یا پست و مقام. از مصدق برگشت و مخالف شد. من خاطره خوبی از او ندارم. بقایی سخنران خیلی شجاع و توانایی بود.

-اگر بخواهیم چند نفر از یاران مخلص دکتر مصدق را نام ببریم شما از چه کسانی نام می برید؟
همه ابراز خلوص می کردند؛ شایگان، فروهر، دکتر حسین فاطمی …

-خلیل ملکی چی؟
ملکی آدم خیلی خوبی بود متاسفانه دیر به جبهه ملی ملحق شد. وقتی گرفتندش عضو جبهه ملی بود. این حرف های من ملاک نیست؛ هم حافظه ندارم هم یادم نیست. این سوال ها را اگر یک ماه پیش می کردید ممکن بود من بیشتر جواب بدهم ولی الان هیچی یادم نیست.

-الحمدلله خیلی به هوش هستید.
نه حافظه ام در اثر سکته یی که چندی پیش کردم از بین رفته است. از محبت این آقا و خانم که لطف می کنند و در اینجا از من پرستاری می کنند باید خیلی تشکر کنم.

پرستار؛ آقای شانه چی ماشاءالله حافظه خیلی خوبی دارند. حالا کم لطفی می کنند نسبت به خودشان ولی خب بارها بوده که نکات خیلی ریزی را متذکر شده اند. حتی چمدانی را که خانه خواهرشان بود بعد از ۸، ۹ سال که می آوردم و پیش ایشان باز می کردم یکی یکی که برمی داشتم مثلاً عبا را که برمی داشتم، می گفت؛ این عبا را برادرم ۵۰ سال پیش به من دادند در فلان جا. می گفتند یک عبای دیگری هم باید کنارش باشد. محتویات چمدان را یادشان بود. می گفتند یک کت هم داخل چمدان باید باشد، می گفتم کت؟ می گفت بله یک عینکی هم تویش هست که شیشه اش درآمده. عینک را که درمی آوردم شیشه اش درآمده بود. تمام فعالیت های روزمره یادشان هست. ممکن است نسبت به مکان و ساعت، حضور ذهن نداشته باشند. گاهی نکاتی را یادآور می شوند که خیلی برایم جالب است.

-به هرحال ایشان بخشی از تاریخ معاصر ایران هستند. بفرمایید در چه سالی و چگونه با آیت الله خمینی آشنا شدید؟
زمان فوت آیت الله بروجردی از طرف دکتر سنجابی مسوول تشکیلات جبهه ملی به من ماموریت داده شد به اتفاق چند نفر به قم برویم و تحقیق کنیم که کسی را به عنوان مرجع تقلید شناسایی کنیم. سه نفر آن موقع مطرح بودند. پیش آیت الله شریعتمداری رفتیم. بیشتر نظر جبهه ملی آیت الله شریعتمداری بود. پرسیدم کس دیگری هست که در مظان اجتهاد باشد و برای مقلد خوب باشد، گفتند بله آقای خمینی. رفتیم پیش آیت الله خمینی. آیت الله خمینی هیچ تشریفاتی نداشت. یک چایی تلخ برایمان آوردند. گفتم ما آمدیم ببینیم از کی تقلید کنیم. گفتند بروید تحقیق کنید ببینید هر کس شایسته تر است از او تقلید کنید. خود آیت الله خمینی در منزل شان این را گفتند.
ما بلند شدیم آمدیم. خدا بیامرزد. به دکتر سنجابی که مسوول تشکیلات جبهه ملی بود جریان را گفتم. ایشان گفتند حالا چیزی به کسی نگو تا ببینیم چه کار کنیم. ایشان نظرش این بود که مقلد آیت الله شریعتمداری باشد اما شریعتمداری را خب نپسندیدند. متفرق شدند و هر جمعیتی از کسی تقلید می کرد.

-در چه سالی تصمیم به مهاجرت گرفتید؟
یادم نیست. گمان می کنم سال ۱۳۶۰ بود. اوج درگیری گروه های سیاسی.

-به چه قصد و نیتی به خارج رفتید؟
ما جا نداشتیم. چهار تا بچه داشتیم. هر چهار تا بچه کشته شده بودند. زنم هم که دق کرد و مرد. یک صنار سی شاهی داشتیم، گفتم خب من اینها را چه کارش کنم، بگذارمش برای کی. دو تا خانه داشتم، خانه یی را فروختم. حدود یکصد میلیون کمتر شد که دو تا مدرسه در مشهد ساختم که الان مدرسه ها دایر است.

-جایش کجاست؟
یکی اش را که پارسال دیدم. روی پارچه، شانه چی نوشته بودند. یکی دیگر را ندیده ام. جایش یکی در جاده سرخس است یکی در جاده خواجه ربیع.

-اموال تان را که به پول تبدیل کردید کجا رفتید؟
رفتم آلمان. آلمان ماندم. ۱۴ ، ۱۵ سال در آلمان و فرانسه بودم.

-آنجا پیش کسی بودید؟
خیر دو تا اتاق اجاره کردم و ماندم. همه می آمدند آنجا. خانه ما مرکز شد.

-کی فرانسه رفتید؟
فرانسه رفت و آمد می کردم ولی در آلمان مقیم بودم. بعد آمدم فرانسه. وقتی که می خواستم ایران بیایم، ۹ ماه بود به من حقوق می دادند. چون قانونی در فرانسه وجود داشت که هر کس از فلان مدت بیشتر بماند دولت به وی حقوق می دهد؛ حدود چهار هزار فرانک. دیدم حالا پیش بنی صدر باشم بهتر است. رفت و آمدش بیشتر است. امکاناتش بیشتر است. رفتم آنجا. بنی صدر در فرانسه بود. خیلی از آشناها و رفقای من در فرانسه بودند. من در آلمان تنها نبودم ولی آشنای نزدیک نداشتم. در دوره بنی صدر ایشان یک مشاوره یی با من داشتند، در مورد تجارت بین الملل.

-چه مدت آلمان بودید؟
آلمان چهار، پنج ماهی بودم. بعد آمدم فرانسه، ۱۴، ۱۵ سال هم فرانسه بودم.

-چطور شد برگشتید به ایران؟
دعوت کردند که بیایم ایران. خاتمی آمد تلفن کرد بیا مشهد، من آمدم ایران. گفتند نرو خطرناک است. گفتم حالا ما می رویم یا خطرناک است یا نیست. رفتم مشهد. تو فرودگاه مرا گرفتند ولی خیلی مودبانه و محترمانه بعد خیلی احترام کردند و اتاق خیلی خوبی به من دادند نزدیک مامورانی که خودشان بودند. بعد از سه روز مرا برگرداندند فرانسه. ۳۰ ، ۴۰ روزی آنجا بودم. دولت فرانسه هم فهمید با من چه کار کردند. متعجب بودند که یعنی چی. خودشان گفتند بیا و خودشان گرفتند و مرا برگرداندند. بعد از ۳۰ ، ۴۰ روز مرا خواستند. رفتم آنجا و گذرنامه ام و همه چیز را دادند و گفتند می خواهی بروی ایران برو. بلیت را هم آقای خامنه یی فرستاده بودند پاریس برای من. پول بلیت آمدنم را آقای خامنه یی داد. سوار شدم آمدم اینجا. خیلی احترام کردند. یک هتل بسیار خوبی برایم گرفتند. تلفن کردند که آقای خامنه یی گفتند ببریدشان به فلان هتل. گفتم برادر و خواهر دارم اینجا. اجازه بدهید بروم پیش برادر و خواهرم. یک مدتی است آنها را ندیده ام. گفتند باشد.

-وقتی بازگشتید به دیدن آیت الله خامنه یی هم رفتید؟
یک مرتبه رفتم آقای خامنه یی را دیدم. خیلی از حد بیرون به من احترام کرد. همان یک دفعه را که دیدند خیلی احترام کردند. رو کردند به سربازها، پاسدارها و آنهایی که آنجا بودند. بعد از نماز بود. گفتند شب سرد زمستان و گرم تابستان که ما می آمدیم تهران منزل آقای شانه چی آنجا نصف شب که من وارد می شدم و خسته می شدم از منبر، خانمش غذای داغ برای ما می آورد.

-از اینکه پذیرفتید و در این گفت وگو شرکت کردید. تشکر می کنم.
من هم تشکر می کنم.

جلیل امجدی

تعداد بازدید: ۸۶۴

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.