خاطرات مبارزه و زندان جلال رفیع/ قسمت نخست
جلال رفیع
ساواک در سال ۵۳ یکی از صمیمیترین دوستان آذربایجانی را که در دانشکده حقوق دانشگاه تهران همکلاسیمان بود جلو چشمهای مبهوت و غافلگیر شدهی خود من در خیابان ۱۶ آذر (۲۱ آذر) کشانکشان ربود و برد. خشمگین و گریان از این آدمربایی و این فراق شوک آور، با خط درشت و رنگی (خوشنویسیام هم مثل آوازخوانیام بود!) بر روی ورقهای خطّاطی کردم:
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟!
آنگاه همین ورقه را با همکاری یکی از دوستان (که پسرعمویش دکتر شیخالاسلامی استاد دانشکده ادبیات بود) در تابلو اعلانات کتابخانهی به غارت رفتهی انجمن اسلامی دانشکده حقوق که ویترین سیاسی ایدئولوژیک نیز بود همچون پرچم اعتراض برافراشتیم. دانشجوهایی که نمیترسیدند(!) جمع میشدند و میخواندند و تفسیر میکردند و برایش شأن نزول میگفتند. دی ماه ۵۳ شمسی بود. «دکتر معتضد باهری» استاد حقوق جزای دانشکده و وزیر دربار پهلوی برای ورود به کلاس درس ناگزیر بود از مقابل همان ویترین بگذرد. ایستاد و خواند و چند بار سرجنباند و خشمگین خندید و رفت.
البته روز قبل هم از همانجا عبور کرده بود و ترجمه انقلابی و مبارزاتی آیات قرآن را با رنگ سرخ در همان مکان (متعجّبانه و عصبانی و سر به تأسفْ تکان دهنده) مطالعه کرده بود. بعدها دوستی به من گفت او در نطق قبل از دستورِ کلاس درسش سخت تعریض زده است به چریکهای خرابکار و تروریست و قرآن بر نیزه کن که با کمال تعجّب آیه قرآن کریم را از سوره فجر برداشتهاند و در ویترین کتابخانه انجمن اسلامیشان آیه جدید نازل کردهاند و «فرعون ذیالاوتاد» را فرعون شکنجهگر ترجمه فرمودهاند. لابد سوره فجر را نیز سوره انفجار ترجمه میکنند. (این حاشیه البته از خود من است نه از دکتر باهری)!
حدس میزدیم که باهری به مقامات بالاتر گزارش داده یا خواهد داد. او روز دیگر باید کاسه صبرش لبریز میشد. چون شعر شفیعی کدکنی را همانجا به جای ترجمه آیه «فرعون شکنجهگر» مطالعه کرده و مصرعها را زیرلب زمزمه کرده بود. از آن، واقعاً چه فهمید و بعد در مورد آن چه کرد، نمیدانم. شاید شأن خودش را اجّل از گزارشگری میدانست. ولی به هرحال اجنّه شبانه آمدند و ویترین را شکستند و آیه قرآن و شعر شفیعی را لابد به عنوان سند ترجمهها و سرودههای ضد امنیّت کشور مصادره کردند و به یغما بردند.
امّا ویترین سینهها و حافظهها را که نمیشود شکست. پس از آن، هر دانشجوی دیگری را که میربودند، دانشجویان ـ فردی و جمعی ـ ذکر بر لب، میخواندند:
«تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند»؟
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
با هر ربودنی، هر برجای ماندهیی به ویترین تازهای تبدیل میشد و شعر شفیعی را آینهوار به هر سوی میتاباند. ما اکثر العبر و اقلّ الاعتبار. دریغ که اهل عبرت گرفتن ار تجربههای تاریخیمان نیستیم!
سال ۵۴ در مدرسه ملّی زمان (که مدرسهای بود سیاسی در ابتدای یکی از فرعیهای جنوبی خیابان ۴۵ متری سیدخندان) در کنار هادی خانیکی که حالا استاد روزنامهنگاری و ارتباطات در دانشگاه است و محمدرضا شریفینیا که حالا شهره آفاق هنر در عالم سینماست، همزمان و همزبان با دوستان دیگری، معلّم بودم. غروب یکی از روزها، هادی اشارت کرد که با او بیرون بروم. در حاشیه رودخانه قدم زدیم. پرسید: خبر مهّم روزنامهها را خواندی؟ گفتم: کدام خبر؟ گفت: خبر صدور حکم اعدام چند تن از فرزندان مبارز خلق را که در شکنجهگاه مخوف «کمیته مشترک ضدخرابکاری» اسیرند، خواندهای؟ و ادامه داد: «ساسان صمیمی بهبهانی هم یکی از آنهاست. و من میشناسمش. و در دوستی و پاکی و فرزانگی نمونه بود. نمیتوانم این خبر را تحمل کنم. ابرهای همه عالم در دلم میگریند». آنگاه خطاب به من گفت: بخوان!
بخوان به نام گل سرخ در صحـاری شـب
کـه بـاغها همـه بیــدار و بـارور گــردند
بخـوان دوباره بخـوان تـا کبوتـران سپید
بـه آشیـانــه خـونیـن دوبـاره برگــردند
گفتم شعر شفیعی را خواندی؟ من هم شعر شفیعی را میخوانم. زبان شعر او ظرفیّت حمل این لحظههای سنگین و ثقیل را دارد. بلافاصله ـ ناشیانه و با وجود خطرهایی که تهدیدمان میکرد ـ در حاشیه رودخانه و در وسط کوچهای که معبر آدمهای گوناگون و ناشناخته بود وپریشان و زلفافشان و خام و خراب، زدم زیر آواز،
موج موج خزر از سوگ سیـه پوشاننـد
بیشه دلگیر و گیاهـان همه خاموشانند
آن فرو ریختـه گلهای پریشـان در باد
کز می جـام شهادت همه مدهوشاننـد
نـامشـان زمـزمـه نیمشب مستـان باد
تـا نگـوینـد کـه از یـاد فـرامـوشاننـد
آن روز، هردومان، عین ابر بیصبر و مثل شمع بیجمع گریستیم و خواندیم. زبان شفیعی زبان صمیمی ما بود! هنوز هادی از آن شب و آن خاطره یاد میکند، هرگاه نام شفیعی کدکنی را میشنود یا نام صمیمی بهبهانی را یا نام آن آواز خوان غروب را
جلال رفیع – هادی خانیکی
ساسان صمیمی بهبهانی
همان سال (۵۴) خود من هم ربوده شدم! حدود هفت ماه در سلّول تاریکی که برای یکنفر ساخته شده بود و برای او هم تنگ بود، زیستم و مردم. مردم و زیستم. روزی یکی از همکلاسیهایم همسلّولم شد. یک خراسانی و یک آذربایجانی. مذهبی و غیرمذهبی امّا هر دو سوسیالیست. او به این تصنیف ترکی میآموخت و این به او سرود فلسطینی! … تا اینکه او ناگهان روزی در اوج رنجها و شکنجهها و با پاهای چرک کرده و خونآلود و دردمندش، زبان به شعر خواندن گشود، و باز هم شعر شفیعی:
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مأمورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
سلّول در سلّول گره خورد. سلّول زندان و سلّول بدن زندانی به هم آمیخت. شعر شفیعی از بیغوله، باغ آفرید. هر دو احساس میکردیم که حلّاجیم! آتش تفسیرهای رنگارنگ در نیستان جانمان افتاد. چنانکه پیش از آن، در کوی دانشگاه و در گفتگو با دوستان حقوقدان آذربایجانی (از جمله شاپورغلامرضا سلماسی که سالها بعد به دادگستری پرداخت و بر مسند قضاوت نشست)، همین تعبیرها و تفسیرها را مبادله میکردیم:
ـ منظورش حسینبن منصور حلّاج است.
ـ بله، ولی حلّاج همین قرن، امیر پرویز پویان! حتماً یا احتمالاً؟
ـ راست گفتی. میگوید: «دوباره» نمایان شد.
و میگوید: «باز» آن سرود «سرخ» اناالحق، ورد زبان اوست. و میگوید: «از مردهات هنوز پرهیز میکنند.» و میگوید: «خاکستر ترا، باد سحرگهان، هرجا که برد، مردی ز خاک رویید»!
صمد (همسلّولی) میگفت: مردی «از» خاک رویید. و من مصّرانه اظهار فضل میفرمودم که موسیقی شعر و قواعد اوزان عروض (قدیم و جدید) اقتضا دارد که بگویی: مردی «ز» خاک رویید. و او با آن پاهای مردانهی روییده از خاکش میگفت: نمیفهمم! چه فرقی میکند؟ «از» بهتر است! و من میگفتم: دریغ که شکنجه شده خوبی هستی ولی شعرشناس خوبی نیستی!
گاهی که در روزها و شبهای تلخ و تیرهی دوران سخت و سنگین بازجویی، یک همسلّولی را از سلول انفرادی به زندانهای عمومی (قصر و اوین) میبردند و همچنین گاهی که احتمال میرفت یک همبند از زندانهای عمومی بیرون برود و آزاد شود، دیگری در گوش یا درِ گوش وی میخواند (و باز هم شعر شفیعی):
ـ چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلام ما را!
این همان شعری بود که بسیاری از دانشجویان و زندانیان در مقام ضربالمثل از آن بهره میبردند و غالباً در مناسبتهای مختلف از یکدیگر میپرسیدند:
ـ به کجا چنین شتابان؟!
پس از آزادی، بارها و بارها در صدر بعضی از اعلامیههای سیاسی دانشجویی و نوشتههایی که به دیوار دانشگاه و کوی دانشگاه نصب میکردیم، همین ضربالمثل را تکرار میکردیم. آن روزها، مسلمان مؤمن و مارکسیست ملحد، هر دو به یک نسبت با شفیعی احساس نزدیکی و همدلی و همدردی داشتند. اگر آن همسلّول و همکلاس سوسیالیست، شعر حلّاج (در آینه دوباره نمایان شد) را برای امیر پرویز پویانِ نامآور شده در ماجرای خونین سیاهکل میخواند، همسلّول و همکلاس دیگری که اهل دین و دعا و عبادت بود، شعر دیباچه (بخوان دوباره بخوان) را واگویهیی از نخستین آیه نازل شده بر پیامبر اسلام در غار حرا میدانست: «اقرء»! … بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب / که باغها همه بیدار و بارور گردند / بخوان دوباره بخوان / تا کبوتران سپیدر به آشیانه خونین دوباره برگردند…
هرکسی از ظنّ خود شدیار من
از درون من نجست اسرار من
امیر پرویز پویان
در هر دو حال، شفیعی کدکنی نیز باید علیالقاعده (با همه عمق و عظمتش) به منطق «هرمنوتیک» و استقلال معناییِ متن، تسلیم میشد و تسلیم شود. متن، به ویژه اگر زبانش زبان رازآمیز و رمزآموزِ شعر باشد، راه مستقّل خود را در ذهن مخاطبی که مفسّر است باز میکند و در پیچ و خم آزادراه زمان و مکان، پیش میرود. البته همان روزها معلوم بود که صاحب متن مذکور (در کوچه باغهای نشابور)، با صاحبان متنهای دیگر مثلاً با پطروشفسکی روسی و یا مثلاً میرفطروس ایرانی، تفاوتهای اساسی و بنیادی دارد. کارهای دیگر شفیعی در شناساندن عرفان و عارفان، نشان داد که طایر اندیشه او، هم در عمقی دیگر و هم در ارتفاعی دیگر پرواز میکند. مثل پرندگانی که ناگهان از اوج آسمان تا عمق آب فرو میروند و سپس از آنجا تا بلندای بیکران آسمان دوباره اوج میگیرند. البته این را هم گفته باشم که بچههای پرادّعای مجاهد نام و فدایی نام (در زندان قبل از انقلاب) درست در همان حال که به شعر شفیعی عشق میورزیدند، از ذکر این نکته باریک و تاریک علمی ـ به معنای مارکسیستیاش! ـ دریغ نداشتند که: اینان، چه علی شریعتی چه محمدرضا شفیعی چه عبدالحسین زرینکوب چه ناصر کاتوزیان چه اسلامی ندوشن چه مصطفی رحیمی، همگیشان فقط تا پاسی از شب یلدای تاریخ و تا پارهیی از راه دور و درازِ وصول به مدینه فاضله با نمایندگان حقیقی طبقه کارگر صنعتی (پرولتاریا!) یعنی ما(!) همراهی میکنند. پس از آن، در راه و از راه میمانند. به زبان خودمانی «نمیکِشند، میبُرند». و به زبان علمی (!) خرده بورژوایند، آنهم از نوع رمانتیکش. و لابد همه این استنتاجات هم مدلّل به گواهی نامها و نامهای خانوادگیشان
دکتر علی شریعتی
دکتر مصطفی رحیمی – دکتر عبدالحسین زرین کوب
دکتر نصر کاتوزیان – دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
امّا نفوذ شعر شفیعی محدود نماند به سالهایی که بچههای زندانی سیاسی «کبریتهای صاعقه»اش را گزارش انفجار میخواندند و پس از قرائت آن (در روزهای عید یا پس از ادای فریضه) دست میفشردند و روبوسی میکردند و میگفتند: تقبّلالله انفجاراتکم(!). و نیز محدود نماند به ایّامی که «موج موج خزر»ش را گزارش واقعه سیاهکل میدانستند یا «کتیبهای زیر خاکستر» و «حتی نسیم»ش را رسواگر جشن سلطنتی تاجگذاری میپنداشتند. و کلّ حزب بما لدیهم فرحون.
شعر شفیعی به روزهای انقلاب در سالهای ۵۶ و ۵۷ و پس از آن نیز نفوذ کرد. البته نفوذ و نقش دیگران را انکار نمیکنیم. بسیاری از ما، در همان روزگار بر صدر اطلاعیه شهادت جوانان در روزهای انقلاب و در جبهههای جنگ، سرودههایی از این قبیل را مینوشتیم:
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز،
این آسمـان غم زده غرق ستارهها است،
همچنین، ما (جوانان آن روزگار) علاوه بر اشعار کسرایی و ابتهاج و مصدق و اخوان و شاملو، سرودههای دیگری را که عطرافشانِ احساس و اندیشه جاری در زلال شعر شفیعی بود، با زبان و قلم فریاد میکردیم: تو در نماز عشق چه خواندی؟ یا: بخوان به نام گل سرخ. یا: سفرت به خیر امّا…
به هرحال شفیعی این توفیق را داشته است که در قفای حافظ برای بسیاری از طیفهای اجتماعی: عالمان و ادیبان و محققان، شاعران و هنرمندان و موسیقیدانان، مبارزان و سیاسیّون و انقلابیّون، مرجع فکری و قلبی باشد. و هر سه طیف را نیز، از رهگذر ادبیات ثروتمند ایرانی و عرفانی، و مرا که هنوز در انتهای صف دانشآموزان به ارادت ایستادهام، «سخن ـ سروده»یی چنین بایست و باید تا بیتاب و بیخواب کند:
حسرت نبرم به خواب آن مـرداب
کارام درون دشت شب خفته است
دریـایم و نیست بـاکم از تـوفـان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
مرغ اقبال این شعر همچنان هنوز تیزبال است و پروازدهندهی کلام ناتمام زندهیاد اقبال که فرمود:
میـارا بـزم بـر سـاحـل که آنجا
نـوای زنـدگـانـی نـرمخیز است
به دریا غلت و با موجش درآویز
حیـات جـاودان اندر ستیز است!
کاش فراغ و فرصتی بیش از این میبود و درباره هر شعر شفیعی ـ جدا جدا ـ شناسنامهیی و شهادتنامهیی را که در آن سوی دیگر (در سوی مخاطب، در سوی دانشجوی، در سوی راه برده به روزهای انقلاب و جنگ تحمیلی) نانوشته تدوین شده بود، نشان میدادیم. و کاش میگفتم که دوبار بر سر راهِ رسیدن دانشجویان به جلسه تدریس استاد شفیعی، کنسرت بیهنگام مجلسی و کلاس آواز ناگهانی گلپایگانی سبز شد.
و دانشجویانِ ساواکزده، با این تحلیل که لابد ساواک برای فراموش کردن فاجعه غارت کتابخانههای دانشجویان و دستگیری بسیاری از همدرسان چنین ترتیبات تردیدانگیز و تخدیرآمیزی را فراهم آورده و نیز با این تصّور که لابد چنین برنامههایی شکستن حرمت دانشگاه و شکستن حرمت تدریس استاد و شکستن منزلت شعر شفیعی است، دوش به دوش و دست در دست یکدیگر (بچههای دانشکدههای ادبیات و حقوق و علوم و پزشکی و داروسازی و دندانپزشکی) و با زمزمه
«شیپور شادمانی تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمی دهد
تا بانگ تازیانه ی وحشت را
در پهلوی شکسته ی آنان
در آن سوی حصار گرفتار بشنویم»،
همه با هم هر دو برنامه را در دو زمان متفاوت، تعطیلاندند(!) و گفتند:
«خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیدهوا کن».
در حالی که اگر فضا فضای سلامت و نه ملامت و حتی ملامت میبود، آن کنسرت خوب و آن آواز خوبتر هم میتوانست حسّ و حالی از شعر شفیعی را در دل و جان دانشجویان پدید آورد. دریغ از عمق نداشتن و دریغ از تخم استبداد کاشتن.
و کاش فراغ و فرصتی میبود و میگفتیم که در بند دوّم اوین درسال ۵۵ شمسی وقتی شعر مجلّه تماشای تلویزیون را میخواندیم که از زبان رؤیایی شاعر میگفت:
«شنبه سوراخ
یکشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخ سوراخ
سه شنبه سوراخ سوراخ سوراخ
چهارشنبه حرکت سوراخ ها
پنجشنبه سوراخ ها همه روی راه
جمعه همه سوراخ ها در
چاه
یدالله رویایی
چگونه به هوای رویارویی شعر متعهد و شعر متأهل(!)، با پناه بردن به آفریدههای شفیعی و با استشهاد به آن در مداین خیال خویش ایوان بلند استقامت و مقاومت را برمیافراشتیم و به گوش یکدیگر رمزوار میخواندیم::
«به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب[!].»
هنوز به خاطر دارم که وقتی انتقادات بعضی از بچهها (همانجا، همانسال) اوج گرفت ناگهان با لحن بسیار جدّی گفتم: شما اشتباه قضاوت میکنید.
من ثابت میکنم که شعر «شنبه سوراخ» هم مبتذل نیست، سیاسی است. زیرا دقیقاً مربوط است به روزهای اجرای حکم اعدام زندانیان سیاسی و گلولههایی که بسته شدگان به چوبههای دار سیاست را سوراخ سوراخ میکند! و البته روز جمعه هم اشارتی است به روز پایان، که در آن روز مجموعه سوراخها به چاه بزرگ سقوطِ سیاست و سلطنت میپیوندد!
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰