پرویز ثابتی، طراح مصاحبه و اعترافات تلویزیونی

آغاز اعترافات تلویزیونی در ایران معاصر به دوره محمد رضا شاه پهلوی و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد.حکومت پهلوی در پخش اعترافات تلویزیونی ید طولایی داشت همچون اظهار ندامت هشت تن از رهبران کنفدراسیون به صورت تلویزیونی. مصاحبه‌های رادیویی پرویز قلیچ خانی، غلامحسین ساعدی، رضا براهنی که همه در روزنامه‌ها چاپ شد. بین سالهای ۱۳۵۰ تا

کد خبر : 3365
تاریخ انتشار : چهارشنبه 15 مرداد 1399 - 21:21

آغاز اعترافات تلویزیونی در ایران معاصر به دوره محمد رضا شاه پهلوی و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد.حکومت پهلوی در پخش اعترافات تلویزیونی ید طولایی داشت همچون اظهار ندامت هشت تن از رهبران کنفدراسیون به صورت تلویزیونی. مصاحبه‌های رادیویی پرویز قلیچ خانی، غلامحسین ساعدی، رضا براهنی که همه در روزنامه‌ها چاپ شد.

بین سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ عده ای از فعالان سیاسی، روشنفکران و نویسندگان مخالف رژیم سلطنتی به مقابل دوربین تلویزیون آمدند. این روش چندی بعد به علت اعتراض سازمانهای غیر دولتی نظیر عفو بین الملل، صلیب سرخ جهانی و کمیته سارتر در مورد ایران و انعکاس نسبتا وسیع آنها در جرایدی چون نیویورک تایمز، واشنگتن پست و تایمز و بعد از آن، فشار دولت جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا به کل متوقف شد.

اولین نمایش مطبوعاتی که در سال ۱۳۵۰ انجام شد به پرویز نیکخواه تعلق داشت. نیکخواه که در آن زمان ۶ سال از ۱۰ سال محکومیت خویش را به جرم هواداری از جنگ چریکی و ارتباط با بیگانه (کشور چین) می گذراند، به طرزی صریح و بی پرده از شاه و رژیمش دفاع کرد. نیک‌خواه با پذیرش وعده‌های داده‌شده از سوی ساواک، حاضر به همکاری با رژیم ‌شد. او در مصاحبه مطبوعاتی و رادیوتلویزیونی که با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی ترتیب یافت، با اعتراف به اشتباه خود، از انقلاب سفید و دستاوردهای آن دفاع کرد. بعدازاین گفت‌وگو نیک‌خواه در سازمان رادیو و تلویزیون ملی مشغول به کار شد. به‌زودی پس از نیک‌خواه، هشت تن دیگر از رهبران کنفدراسیون، همگی در شکل مصاحبه‌های تلویزیونی و مطبوعاتی، اظهار ندامت‌های مشابهی کردند. یک کارمند دولت در آن زمان روایت کرده که  چنین اظهاراتی از سوی افرادی تحصیل‌کرده بر روی او و اشخاصی مثل او که سواد دانشگاهی نداشتند، تأثیر گذاشت و سبب شد تا ذهنیت آنها نسبت به گروه‌های چریکی منفی شود. نیک‌خواه به‌تدریج به رادیو و تلویزیون، وزارت اطلاعات و جهانگردی، مطبوعات، مدیریت خبرگزاری دولتی، و حزب رستاخیز راه یافت و تا پایان دوران پهلوی موقعیت خوبی پیدا کرد.

به نوشته یرواند آبراهامیان، محقق معاصر، در کتابی بنام “اعترافات شکنجه شدگان”، پس از نیکخواه دو شخصیت به نام و مطرح در میان روشنفکران و بویژه مخالفان سیاسی حکومت بر صفحه تلویزیون ظاهر شدند. این دو یکی رضا براهنی و دیگری غلامحسین ساعدی بود.

بر همین اساس، براهنی در مصاحبه ای که به سال ۱۳۵۲ پخش شد به نقد مارکسیسم، “پیروی کورکورانه از غرب” و مبارزه مسلحانه پرداخت. مصاحبه تلویزیونی ساعدی در برنامه ای به نام گفتگو در سال ۱۳۵۴ پخش شد که در آن هم از مخالفان شاه و هم از خودش انتقاد کرد و به ستایش “انقلاب شکوهمند شاه و ملت” پرداخت.

این نویسندگان هر دو پس از آزادی از زندان به طور مستقیم و یا غیر مستقیم به انتقاد از نبود آزادی بیان و رفتار و حتی وجود شکنجه در زندانها پرداختند: براهنی در مصاحبه های صریحی که چندی بعد از آزادی، در خارج از ایران انجام داد و غلامحسین ساعدی با نوشتن نمایشنامه “ماه عسل”. ساعدی آخرین روشنفکری بود که رژیم پهلوی او را برای ابراز ندامت تلویزیونی مورد بازجویی و شکنجه قرار داد. احمد شاملو درباره غلامحسین ساعدی نوشته است: «در مورد ساعدی باید بگویم آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازۀ نیمجانی بیش‌تر نبود. آن مرد با آن خلّاقیّت جوشانش پس از شکنجه‌‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین دیگر مطلقاَ زندگی نکرد، آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد.» آبراهامیان می گوید: «محمد بهرامی (سومین دبیر اول حزب توده) زمانی حاضر به اعتراف شد که مچ دستش را داخل دستبند گداخته قرار دادند.» مرضیه دباغ در مصاحبه با خبرگزاری تسنیم می‌گوید: «ساواکی‌ها دخترم را شکنجه می‌کردند که صدایش در سلول من بپیچد. »

در حکومت شاهنشاهی، در اغلب موارد، زندانی خطای اصلی خود را در گذشته، عدم آشنایی کافی با واقعیت جامعه، ساده پنداری در تحلیل رویدادها و در مواردی فریب خوردگی و آلت دست بیگانگان قرار گرفتن (بدون متهم ساختن خویش به خیانت) بیان می کرد. با این حال در بسیاری از موارد فرد نادم نه تنها به نفی کامل ایدئولوژی خود نمی پرداخت بلکه گاهی حتی با استفاده از همان واژه ها و منابع فکری گذشته، این بار به توجیه نظام سلطنتی می پرداخت.

اعضای گروه نیکخواه بعد از حادثه ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ که به حادثه کاخ مرمر مشهور شد ودر این روزبه شاه تیراندازی شد، دستگیر شدند. ساواک از این حادثه بهانه‌ای یافت تا این گروه را دستگیرو زندانی کند. نیکخواه در دادگاه از خود دفاع نمود وبه ۱۰ سال زندان محکوم شد. او پس از تحمل پنج سال و نیم زندان،اعلام داشت که بر اساس مطالعه،ازعقاید پیشین بازگشته است. در همین راستا حاضر به مصاحبه تلویزیونی شد.
نیکخواه در مصاحبه خود، با استدلالی که هنوز بوی مارکسیسم می داد به تحسین انقلاب دهقانی شاه و ملت پرداخت و در پی این مصاحبه، از زندان آزاد و در اداره کل رادیو به کار مشغول شد.
در تبلیغات شاهنشاهی از نیکخواه به عنوان نماد شکست روشنفکران چپ یاد میشد. چپ ها نیز از او به عنوان “یهودای” خائن یاد می کردند.

اما رضا براهنی در این مصاحبه هر چند به تضاد میان تئوری های مارکسیستی و شرایط جامعه ایران اعتراف می کرد ؛ ولی همچنان و به کرات برای طرح و بسط نظرات خود به یکی از مطرح ترین انقلابیون جهان سوم، فرانتس فانون، ارجاع می داد.

چنین نکته ای در مصاحبه های دسته جمعی فعالان سیاسی این دوره (مانند اعترافات تنی چند از اعضای کنفدراسیون دانشجویی در سال ۱۳۵۰) نیز به چشم می خورد. رژیم شاه تضاد میان خود و مخالفینش را بیشتر در سطح مسائل سیاسی می دانست تا اعتقادی.

هدف اصلی چنین مصاحبه هایی در آن زمان تبدیل “قهرمان” به “ضد قهرمان” بود. هر چقدر از یک سو حامیان رادیکال انقلاب در کار ساخت و ساز “قهرمان” و “قهرمانی” بودند، رژیم از سوی دیگر هدف خود را “قهرمان شکنی” قرار داده بود. در این مصاحبه ها حرفی از انحرافات اخلاقی نبود و بازجویان چندان علاقه ای به زندگی خصوصی افراد نشان نمی دادند. متهمان به اشتباه در تحلیل های خود معترف بودند ولی خود را متهم به جاسوسی و داشتن انگیزه های وطن فروشانه نمی کردند.

برای آنکه شکنجه گر بتواند قهرمان را به ضدش یعنی به “خائن”، “بریده” و غیره مبدل سازد، می بایست که از پیش و در سطح نیروهای اجتماعی، توافقی ضمنی و ذهنی میان گروه حاکم با مخالفینش وجود داشته باشد. این توافق بر سر معنایی بود که هر دو ایشان از ورای “مقاومت” فرد در برابر خشونت و شکنجه استنباط می کردند.

در این زمان و در نگاه گروه اجتماعی فرد زندانی، استقامت زندانی در زیر شکنجه از مهمترین دلایل درستی اندیشه شان و در نتیجه حقانیت مسیری بود که در آن پای گذاشته بودند. از سوی دیگر از دید مسئولین زندان، به حرف آمدن و ابراز ندامت زندانی، ولو به قیمت فشار روانی و جسمانی بسیار، از دلایل انکار ناپذیر بطلان ایدئولوژی و نادرستی شیوه عمل ایشان بود.

بدین ترتیب در این مرحله، مقاومت زندانی در برابر شکنجه تنها جنبه عملی نداشت و فقط به حفظ اطلاعاتی که میتوانست جان و یا امکانات گروه اجتماعی فرد را به مخاطره اندازد محدود نمی شد. در حقیقت برخورد میان زندانی و بازجویش، به صحنه نبرد میان دو ایدئولوژی متخاصم تبدیل شده بود که در آن پیروزی یکی بر دیگری همزمان به مثابه پیروزی ایدئولوژی آن بر این بود.

 ابراز ندامت ناشی ازشکنجه، نه به مثابه ناتوانی فردی، بلکه بیش از هر چیز، بعنوان “بریدگی” فرد از گروه و خیانت به آرمانهایش تلقی می گردد. حتی خود زندانیان سیاسی پیش از انقلاب که مجبور به ابراز ندامت علنی شده بودند کمتر از شکنجه بعنوان دلیل اصلی عمل خود سخن میگفتند چرا که آنرا نشانه تسلیم شدن و ضعف می دانستند. در این دوران بسیاری از روشنفکران مخالف حکومت نیز اینچنین می پنداشتند.

یرواند آبراهامیان در کتابش از قول رضا براهنی که خود یکی از قربانیان شکنجه و اعترافات تلویزیونی دوره شاه بود، نقل می کند که در همان زمان گفته بود، توبه یک نویسنده نه تنها “پایان زندگی سیاسی، ادبی، آکادمیک و اجتماعی شخص است، بلکه به زندگی او به عنوان یک انسان هم پایان می دهد”.

در حقیقت نه خود عمل شکنجه بلکه نتیجه بدست آمده از آن بود که موقعیت اجتماعی و منزلت فرد را تعیین می کرد: اینکه توانسته در مقابل شکنجه مقاومت کند یا خیر.

در سال ۱۳۵۶ ، فیلمی ساخته شد که هیچوقت به نمایش در نیامد. این فیلم “بن بست” نام داشت. در نمایی از فیلم بن بست، باران پاییزی می‌بارید، دختری پرده را کنارمی زد و از پشت پنجره خانه قدیمی به کوچه نگاهی می انداخت. او هنوز آنجا ایستاده بود. مرد سبزه‌روی چشم و ابرو مشکی با بارانی خوش‌دوخت، در خیال دختر، عاشقی دل‌خسته بود که روزها دنبالش می‌افتاد و شب‌ها سر کوچه کشیک می‌داد. در واقعیت اما او یک مأمور امنیتی در تعقیب برادر بود. شخصیت ساواکی فیلم به تصویر تیپیکال سازمان امنیت کشور بسیار شبیه بود، به پرویز ثابتی که از قضا هردو هم دانش‌آموخته رشته حقوق بودند. 

«مقام امنیتی» عنوانی بود که احتمالا خودش یا با هم‌فکری همکارانش در سازمان اطلاعات و امنیت کشور انتخاب کرده بود، اصطلاح ابروکمانی را ولی چریک‌ها رویش گذاشته بودند. «مقام امنیتی» را انتخاب کرد چون نمی‌خواست چهره پشت پرده ناشناس باقی بماند. از سویی دیگر هم نمی‌خواست مهر ساواکی خرده‌پا یا دون‌پایه بر پیشانی‌اش بخورد. برای همین سروکله‌اش در تلویزیون ملی پیدا شد و نقش سخنگویی یا ویترینی سازمان بر دوشش افتاد. این حضور در دوران تلویزیون دوکانالی که تازه چند ساعت هم بیشتر برنامه نداشت، هم نادر و عجیب بود و هم مقام امنیتی را توی چشم می‌آورد.

مصاحبه مطبوعاتی ترتیب می‌داد و از متهمان اعتراف تلویزیونی می‌گرفت. دی‌ماه ۴٩ عباسعلی شهریاری توده‌ای سابق که حالا ساواکی شده بود، را به تلویزیون ملی آورد. اگرچه چهره شهریاری را در سایه نشان داد و بدون اشاره به نامش او را مرد ‌هزارچهره نامید. از ناصر سماواتی، پرویز نیکخواه، کورش لاشایی، سیاوش پارسانژاد و بهرام مولایی هم اعتراف تلویزیونی گرفت. در یکی از این مصاحبه‌های مطبوعاتی- تلویزیونی، در پاسخ به ادعای تایمز لندن که نوشته بود ساواک پنج ‌میلیون عضو دارد، گفت: «بنده تصور نمی‌کنم که سازمان‌های امنیتی آمریکا و شوروی هم این تعداد مأمور در اختیار داشته باشند. این رقم برای من تعجب‌آور و مسخره بود. ما دو نوع مأمور داریم.

یک دسته کارمندان رسمی سازمان امنیت که مثل بقیه کارمندان رتبه شغلی و حقوق می‌گیرند و دسته دیگر که تعدادشان بیشتر است اما در استخدام رسمی ما نیستند و ممکن است برخی‌شان کارمند دولت هم باشند». ١۵ فروردین‌ سال ۵٠ پرویز ثابتی در تلویزیون ملی حاضر شد و برای نخستین‌بار به‌صورت رسمی درباره ماجرای سیاهکل صحبت کرد. 

می‌گویند ثابتی، نمونه کامل یک پلیس سیاسی بود. شلوار پلی‌استر و کت چرمی و ادا و اطوار جانی دالری‌اش شخصیت‌های سازمان‌های جاسوسی داستان‌های گرین و فورسایت را به یاد می‌آورد.

«حسین فردوست» دوست دوران کودکی شاه و رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی درباره او گفته است:
«در این نمایش‌های تلویزیونی او بسیار خوب و محکم صحبت می‌کرد و همه را تحت‌تأثیر قرار می‌داد؛ به دلیل بیان عالی و عدم تردید در سخنانش. دعوت‌ها از او در خانه رجال شروع شد و ثابتی در چندین میهمانی از من خواهش کرد شرکت کنم که شرکت نمودم. در این میهمانی‌ها خانم‌های زیبا چندین‌هزار تومان هزینه آرایش خود می‌کردند تا موردپسند «مقام امنیتی» واقع شوند و دور او را می‌‌گرفتند و خود را معرفی می‌کردند و کارت و آدرس می‌دادند.
من چند بار به چند خانم که میل داشتم صحبت کنم، نزدیک شدم و هرچه گفتم «من فردوست هستم» بی‌فایده بود! همه «مقام امنیتی» را می‌خواستند و فردوست و امثال فردوست برایشان مهم نبود! این عنوان «مقام امنیتی» تا انقلاب روی ثابتی ماند و همه‌جا به پذیرایی از او افتخار می‌کردند».

طرفدار بقایی
 می‌گویند ثابتی، شهوت شهرت داشت و برای آینده هم نقشه قدرت می کشید. احتمالا علت علاقه‌اش به بقایی هم همین بوده است. خودش در خاطراتش گفته است در جبهه ملی بیشتر عاشق بقایی بود تا مصدق و سخنرانی‌های افشاگرانه بقایی، او را شیفته کرده بود.
احتمالا تحت‌تأثیر همین بود که بعدها می‌توانست ساعت‌ها بدون یادداشت سخنرانی کند. فردوست در همان خاطراتش می‌نویسد:
«زمانی که قائم‌مقام ساواک شدم، ثابتی یک جوان کمتر از سی سال بود و شغل او ریاست بخش مربوط به احزاب پنهانی بود.
او را ندیدم تا زمانی که مقدم را به جای مصطفی امجدی مدیرکل سوم کردم…، برداشت من از ثابتی این بود که بسیار مقام‌‌پرست و متظاهر است.
دارای هوش خوب – و نه بیشتر- است ولی قوه بیان خیلی خوبی دارد.
در مجموع کارمند خوبی به‌شمار می‌رفت، ولی به علت آن قدرت بیان و تظاهر، خود را بیش از آن چیزی که بود نشان می‌داد.
این رفتار قطعا در من اثری نداشت ولی در دیگران مانند مقدم و نصیری مسلما بی‌اثر نبود. دروغ و راست را مخلوط می‌کرد تا میزان فعالیت و موفقیت خود را دو، سه برابر واقع جلوه دهد. آرام و مسلط بر اعصاب خود بود. ساختمان فکری‌اش طوری بود که همیشه به او خوش می‌گذشت. از خود انتقاد نمی‌‌کرد و راضی و خیلی راضی از خود بود…، ثابتی به هیچ‌وجه نمی‌توانست اعتماد مرا جلب کند و به نظر من او برای کار اطلاعاتی ساخته نشده بود و بیشتر به درد کار سیاسی می‌خورد. هیچ‌وقت میل نداشتم مرئوس مستقیمی مانند ثابتی داشته باشم».

فردوست با اشاره به جاه‌طلبی ثابتی می‌گوید: «من که جاه‌طلبی ثابتی را می‌دیدم، خواستم که او را در کار سیاسی مشغول کنم لذا از هویدا خواستم که یک پست وزارت به ثابتی بدهد. او مطابق طبع هویدا هم بود. زمانی که مسئله را به ثابتی گفتم از خوشحالی باور نمی‌کرد. هویدا، ثابتی را خواست و وزارت را به او پیشنهاد کرد و او اجازه فکرکردن درباره نوع وزارتخانه خواست.
در همین احوال منوچهر آزمون (کارمند ساواک) معاون نخست‌وزیر و رئیس سازمان اوقاف شد. این مسئله به ثابتی برخورد و از وزارت منصرف شد. او بعدا به من گفت: «وقتی آزمون که در ساواک چندین رده از من پایین‌تر بود، معاون نخست‌وزیر شود، دیگر وزارت چه افتخاری دارد؟!» من گفتم: پس صبر کن تا نخست‌وزیر شوی! این حرف در او اثر کرد و باورش شد و تا زمان انقلاب این مسئله در ذهنش بود».

برای همین، پله‌ها را دوتا یکی طی کرد تا سال ۴٩ که معاون اداره کل سوم ساواک شد. اداره کل سوم مربوط به امنیت داخلی بود و از همین‌رو مخالفان، او را دشمن اصلی خود می‌دانستند. می‌گویند که از سمت‌های وزارت تا استادی دانشگاه و معلمی و کارمندی، در گرو اجازه اداره‌ای بود که ریاستش را او برعهده داشت. ثابتی کارش را خوب انجام داده بود. قلع‌وقمع چریک‌های فدایی، مجاهدین و مبارزان مذهبی که در یک دوره ١٠ ساله نفس حکومت را بریده بود، در پنج ساله دوم دهه ۵٠ به طور کامل انجام شده بود. 

ثابتی در نقش نماینده دانشجویان
سرتیپ «اصغر کورنگی» که زمانی در دهه ۴٠ ریاست زندان قصر را برعهده داشت در کتاب خاطراتش (در دست انتشار) به خاطره جالبی از «ثابتی» اشاره می‌کند:
«یکی از موارد جالب تحقیقات ساواک، موردی بود که پرویزثابتی که روزگاری معاون قدرتمند ساواک شد به اتفاق خانم راسخ که هر دو مأمور مخفی ساواک بودند و ظاهرا عنوان نمایندگان دانشجویان را یدک می‌کشیدند با پرویز نیکخواه (زندانی محکوم در جریان تیراندازی فروردین‌ماه ۴١ به شاه) ملاقات داشتند.
برای این ملاقات که گفته بودند در دفتر زندان انجام شود یک افسر از اطلاعات شهربانی آمد و اتاقی در طبقه دوم ساختمان قدیمی دفتر زندان تهیه کردند و در کشوی میز اتاق خیلی ماهرانه میکروفون نصب کردند و دستگاه ضبطی را در یک کمد مخصوص پرونده‌ها گذاشتند. به محض ورود ثابتی باید یک‌نفر می‌رفت در این کمد و با شروع صحبت آنها دستگاه را روشن می‌کرد. ابتدا آمدند و در اتاق من چای خوردند.

ثابتی ظاهرا جوان منظم و خوش‌تیپ سبزه و بلندقدی بود (در باطن اما مار خوش‌خط‌وخال چه مفاسد اخلاقی و غیرانسانی در او پنهان بود، خدا می‌داند). فورا مقدمات فراهم شد و نیکخواه را از زندان شماره سه آوردند. به اتفاق به طبقه دوم رفتیم ولی سرگرد هاشم طوسی، افسر صدیق و زحمت‌کش زندان قصر را در قفسه ضبط صوت جا دادیم و حدود یک‌ساعت‌ونیم این ملاقات طول کشید درحالی که به‌زعم خودشان محرمانه و فقط بین خودشان دو نفر بود، غافل از اینکه سرگرد طوسی در قفسه حرف‌های آنها را ضبط می‌کرد.
به محض رفتن آنها در قفسه را باز کردیم. آقای طوسی عرق کرده بود و پیراهنش از عرق مرطوب بود. صورتش سرخ و برافروخته بود و گفت دیگر حوصله‌ام تمام شده بود و نفس‌کشیدنم سخت. نوارها را افسر اطلاعات بلافاصله برد و من نمی‌دانم چه شد اما بعدا شنیدم که در مسابقه اطلاعاتی ساواک و شهربانی، تیمسار مبصر این اطلاعات را صبح فردایش قبل از گزارش ساواک به دفتر مخصوص گزارش کرده بود و این موجب تعجب شاه شده بود. ماجرا این بود که ساواک در همه‌چیز دخالت می‌کرد و به تفکیک وظایف اعتقاد نداشت».

ثابتی طرفدار سرکوب
گفته می‌شود که گزارش‌های داخلی کشور را ثابتی تهیه می‌کرد و از طریق نصیری رئیس ساواک به اطلاع شاه می‌رسید. نمونه مشخص آن که خودش هم به آن اذعان کرده مربوط به ماه‌های آخر حکومت پهلوی است. ثابتی فهرستی از هزارو ۵٠٠ فعال و مبارز سیاسی تهیه کرده و درخواست دستگیری آنها را کرده بود. شاه اما با آن مخالفت می‌کند و در نهایت به یک فهرست ٣٠٠ نفره رضایت می‌دهد. می‌گوید که شخص شاه و آموزگار نگران جوابی بودند که باید به نهاد‌های بین‌المللی و حقوق‌بشری می‌داده‌اند. اما ثابتی می‌گوید من به آنها گفتم که جواب آن با شماست.
کسی از من سؤال نمی‌کند من یک دستگاهی با وظایف مشخصی هستم. ثابتی طرفدار سرکوب و برخورد خشن‌تر و جدی‌تر با تظاهرات سال‌های ۵۶ و۵٧ بود. پیش از رفتن هویدا هم از طریق او به شاه پیغام داد که عنان کار را به ساواک بسپارد.

گویا سر همین تاکتیک برخورد با مخالفان با آموزگار دعوایش می‌شود و بعد هم نزد هویدا که هنوز وزیر دربار بوده، می‌رود و از او می‌خواهد که شاه را برای دستگیری تعداد مورد نظر او متقاعد کند. سر همین ماجرا با ناصر مقدم، جانشین نصیری در ساواک هم مشکل پیدا کرد. خودش گفته است: «مقدم از آمریکا آمده بود و آزادیخواه شده بود». کوران انقلاب که شدت گرفت باید عناصری از رژیم که نماد و مقصر وضع موجود بودند به جز خود شخص شاه یکی‌یکی کنار می‌رفتند.

ساواک هم از این قاعده مستثنی نبود. روزنامه اطلاعات در تاریخ هشتم آبان ۵٧ عکس بزرگی از پرویز ثابتی چاپ کرد به اضافه فهرستی از ٣۴ عضو سازمان اطلاعات و امنیت کشور. اطلاعات نوشته بود این مأموران بلندپایه که ثابتی هم جزء آنهاست اخراج، بازنشسته یا تصفیه شده‌اند. زیر عکس نوشته شده بود «پرویز ثابتی معروف به مقام امنیتی از مهم‌ترین پست ساواک برکنار شد».

اولین شاکی
سه روز بعد خانواده زندانیان سیاسی در باشگاه دانشگاه تهران جمع شدند. در میان آنها یک پزشک از ثابتی بابت شکنجه برادرش اعلام جرم کرد. فرد دیگری هم به نام جلیل ظروفچیان، ثابتی را مقصر مرگ بی‌دلیل برادرش می‌دانست. برادرش را گماشته همسر ثابتی به قتل رسانده بود. ماجرا از این قرار بوده که ١٨ اسفند سال قبل، همسر ثابتی در فروشگاه شارل ژوردن در خیابان شاه‌عباس مشغول خرید کفش بوده اما متوجه می‌شود که کیف پولش گم شده است.
به فروشنده دستور می‌دهد کرکره مغازه را بکشد و همه مشتری‌ها هم بازرسی شوند. برادر جلیل ظروفچیان که تازه ازدواج کرده بود به همراه همسرش در فروشگاه که مشغول خرید بوده‌اند به این اقدام اعتراض می‌کنند، اما با پرخاش همسر ثابتی روبه‌رو می‌شوند.
در همین حین از منزل تماس گرفته می‌شود که گویا کیف پول در خانه جا مانده است. همان فرد دوباره معترض می‌شود و از همسر ثابتی می‌خواهد که بابت رفتار نادرستش از جمع عذرخواهی کند اما باز با پرخاش همسر ثابتی روبه‌رو می‌شود و گماشته با گلوله‌ای آن فرد را به قتل می‌رساند. این شرحی است که آن زمان در روزنامه اطلاعات از ماجرا منتشر شد اما ثابتی خود در خاطراتش درباره این ماجرا گفته است این ماجرا به سال ۵۴ مربوط می‌شود و راننده من می‌خواسته تیر هوایی شلیک کند که اتفاقی به آن پسر می‌خورد و او هم دو هفته بعد در بیمارستان فوت می‌کند».

چه کسی دروغ می‌گوید
از ثابتی اخیرا کتابی به نام “در دامگه حادثه” در قالب تاریخ شفاهی منتشر شده است که البته همه خاطراتش نیست. خودش گفته خاطراتش را همان ابتدای خروجش از کشور نوشته ولی فعلا قصد انتشارش را ندارد.

انتشار این کتاب اما با انتقادات بسیاری به‌ویژه از سوی زندانیان سیاسی دوره پهلوی روبه‌رو شد. مهم‌ترین اتهام او دروغگویی و تحریف واقعیت بود و مهم‌ترینش تکذیب شکنجه در ساواک.

تن و ذهن زندانیان سابقی که هنوز در قید حیات‌اند، شاهد و گواه انواع شکنجه‌های جسمی و روانی ساواک بود که حالا ثابتی کتمانش می‌کرد. نصرت‌الله تاجیک از زندانیان سیاسی سابق، آذرماه٩١، یادداشتی برای یکی از روزنامه‌ها نوشت و درباره خاطرات ثابتی گفت: «در بازداشت سال۵٢-۵٣ چون در زندان اوین بودم او را ندیده بودم و همچون سایرین وی را به نام مقام امنیتی می‌شناختم تا اینکه در دستگیری سوم در کمیته مشترک ضد خرابکاری در میان شکنجه و بازجویی‌ها او را که میان بازجویان، «آقا» نامیده می‌شد دیدم.

در دو نوبت توسط رسولی و ثابتی مورد سؤال‌و‌جواب و شکنجه قرار گرفتم که نسخه‌های بازجویی من به احتمال زیاد موجود است». این درحالی است که ثابتی در گفت‌وگویی که با صدای آمریکا داشته و عین‌ آن در مستندی که «شبکه مستند» درباره او ساخته آورده شده است، نقش خود را در هرگونه بازجویی رد کرده بود. تاجیک در‌ادامه می‌نویسد: «یکی از لطیفه‌های خنده‌دار در این کتاب این بود که ثابتی گفته است «با شکنجه و هرگونه اقدام غیرقانونی مخالف بودم و تا آنچه در توان داشتم از آن جلوگیری می‌کردم. هیچ‌گاه ندیدم فردی مورد شکنجه قرار گیرد.

 موقعی که از سرپرستان بازجویی سؤال می‌کردم غالبا جواب این بود که زندانی با مأموران به زدوخورد پرداخته و مجروح شده است». ناصداقتی در بیان مطالب این کتاب موج می‌زند». ثابتی در همان کتاب درباره شهید بهشتی و ارتباط و رفاقتش با برخی مقامات، مطالبی گفته بود که بنیاد حفظ و نشر آثار شهید بهشتی در اطلاعیه‌ای پاسخ داد: «بسیاری از ادعاهای ثابتی از دسترس اعتبارسنجی علمی خارج است و در دو مورد هیچ مدرکی یافت نشد.

ارتباط با آزموده و رفاقت با اکبر دادستان». ثابتی در خاطراتش می‌گوید: «من در تمام مدت حدود ٢٠ سال خدمت در ساواک، حتـی از یک نفـر، بـازجویی نکرده‌ام و همیشه کار ستادی داشته‌ام». این درحالی است که سعید شاهسوندی از اعضای سابق مجاهدین پیش از تغییر ایدئولوژی سازمان، در گفت‌وگو با ویژه‌نامه نوروزی روزنامه بهار گفته بود:
«ثابتی بنا به طبیعت شغلی‌اش دروغ می‌گوید، دروغ پشت دروغ، به‌نحوی‌که اگر قرار باشد به همه موارد بپردازیم باید به تمامی تاریخ خاندان پهلوی بپردازیم». محمدمهدی جعفری هم در همان ویژه‌نامه در مطلبی با عنوان «دلالی تبرئه ساواک یا تاریخ شفاهی!» درباره خاطرات ثابتی نوشته بود: «مطالب سرهم‌بندی‌شده این کتاب را حتی جوانان هم باور نمی‌کنند. تنها چیزی که از این کتاب زمستانی می‌ماند روسیاهی ذغال است».

روایت نادری یا ثابتی
روایت کشته‌شدن ٩ نفر از رهبران چریک‌های فدایی در تپه‌های زندان، فروردین‌ماه ۵۴ هم یکی دیگر از دروغ‌هایی است که به ثابتی نسبت می‌دهند. همان اوائل انقلاب «بهمن نادری» معروف به تهرانی- شکنجه‌گر مشهور ساواک- تصمیم‌گیر اصلی این کشتار را «پرویز ثابتی» دانسته بود و در اعترافات تلویزیونی‌اش ماجرای تیرباران آنها را اقدامی تلافی‌جویانه از سوی ساواک یا حاکمیت دانسته و جزئیات آن را شرح داده بود.

«پرویز ثابتی» ولی در خاطرات خود مدعی می‌شود که اعترافات نادری تحت فشار بوده و بیژن جزنی و دوستان وی درصدد بوده‌اند با فرار از زندان، از خود قهرمان‌سازی کنند برای همین با بریدن دستبند از «ون» خارج و قصد فرار داشته‌اند که راننده و یک مأمور برای تعقیب به همراه آنها از ون خارج شده، لذا مأموران همراه به طرف آنها تیراندازی و ٩ نفر از زندانیان کشته و مأمور همراه راننده نیز، تیر خورده و زخمی شده است.

از ثابتی سال‌ها خبری در دست نبود. برخی می‌گفتند که به اسرائیل رفته و با موساد همکاری می‌کند و بعد هم به آمریکا رفته است.

آنجا نام کوچک خود را به پیتر تغییر داده و وارد کار ساختمان‌سازی شده و چندین شرکت دارد.

سال ٨۴ روزنامه خراسان نوشت او اخیرا راهی آمریکا شده و گفته می‌شود که مسئولیت تجدید سازمان تشکیلات ساواک در افغانستان را برعهده گرفته و در صدد توسعه آن در عراق است.

پرویز ثابتی، پدر پردیس ثابتی، زیست‌شناس و سومین زن در تاریخ است که با معدل ۱۰۰ و مدارج کامل از مدرسه پزشکی دانشگاه هاروارد آمریکا فارغ‌التحصیل شده است.
او به‌عنوان یکی از ۱۰۰ چهره نابغه جهان از سوی گروه بین‌المللی Creators Synectics معرفی شده‌ است. 
منابع:

۱- مهسا جزینی، ۳۷ سال از فرار پرویز ثابتی گذشت، روزنامه شرق

۲ – یرواند  آبراهامیان ( ۲۰۰۳) اعترافات شکنجه شدگان، ترجمه رضا شریفها. ص ۱۴۱. ۱۳۸۲، سوئد: نشر باران.

۳ – رضا کاظم زاده، نگاهی روانشناسانه بر اعترافات علنی،  

https://www.bbc.com/persi

۴ – مهسا جزینی، مسیح در قصر، خاطرات اصغر کورنگی ( سرتیپ بازنشسته شهربانی) ، تهران، روزنه، ۱۳۹۶

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.